داستانک من.

آدمک رنگی?

همیشه قبل از رسیدن به ایستگاه نگاهش می‌کردم، بر دیوار خیابان به صلیب کشیده شده بود.

نه چشمی برای دیدن و نه دهانی برای حرف زدن داشت اما احساس می‌کردم نگاهم می‌کند و با من حرف می‌زند.

بالاخره یک روز که در انتظار دیدن یک لحظه ای او بودم، در لابه لای قطرات باران بر شیشه نشسته، دیدم که آدمک دست ها و پاهایش را از دیوار جدا کرد و به طرف اتوبوس دوید.

فریاد زدم: نگه‌دار.

راننده گفت:بشین سرجات.

‌ترسیدم پاهای رنگی‌اش بیش از این توان نداشته باشد، در را باز کردم و در آغوشش پریدم، فقط یک لحظه بود، من در رنگ قرمز وجودش محو شدم و او دوباره به دیوار برگشت.


https://www.instagram.com/p/CL9rR4GAHUU/?utm_medium=copy_link

#مریم_جعفری_تفرشی

?کپی با ذکر منبع✔