زبان‌بسته?

زبان بسته

ماه‌ هاست که مرا نمی‌بیند، دیگر در این خانه اضافی هستم. هر چه تلاش می‌کنم تا مرا ببیند، بی فایده است، برایش شبیه عروسک‌های کوکی شده‌ام یا شاید هم مجسمه‌ای کنار پنجره.
بار‌ها تصمیم گرفته‌ام از اینجا بروم، هر جا که بروم از اینجا بهتر است، اما به این خانه عادت کرده‌ام، ترک اینجا برایم مشکل است. از وقتی کاترین رفت، انگار من هم همراه با او نابود شدم، دیگر تحمل این همه بی توجهی را ندارم. مادرش مرا مقصر می‌داند، برای همین این همه عذابم می دهد، نه نگاهم می‌کند و نه غذای درست و حسابی به من می‌دهد، می‌خواهد زجرکشم کند.
در طی این چند ماه مدام با خودم می‌گویم چرا آن تفنگ لعنتی روی دیوار را بر نمی‌دارد و خلاصم نمی‌کند، چرا با دست هایش گلویم را فشار نمی‌دهد تا از خفگی بمیرم، من دلم نمی‌خواهد از گرسنگی بمیرم‌. ای کاش آن روز به دنبال آن موش موذی به خیابان نمی‌رفتم، من چه می‌دانستم که کاترین به دنبالم می‌آید و آن ماشین زشت بدقواره، همه‌ی کودکی و رویای کودکانه‌اش را به زیر چرخ‌های گنده‌اش می‌برد و در یک لحظه همه چیز را نابود می‌کند.
من هم خودم را مقصر می‌دانم اما چه کنم اتفاقی است که افتاده، ای کاش مادرش هم این را می‌فهمید و آنقدر از من کینه به دل نمی‌گرفت، اگر به خاطر علاقه‌ی دخترش به من نبود خیلی وقت پیش مرا با دست هایش کشته بود.
من از آن روز نحس لحظه‌ای رهایش نکرده‌ام، همیشه کنارش می‌نشینم، حتی اگر مرا با دست پس بزند. به همین راحتی ها دست نمی‌کشم آنقدر برایش دلبری می‌کنم تا دلش به رحم بیاید و مرا دوست بدارد، مانند علاقه‌ی دخترش به من.
#مریم_جعفری_تفرشی

?کپی با ذکر نام نویسنده?