گفت‌وگویی درباره بی‌فایدگی مدرسه!

آنچه در زیر می‌خوانید، بخشی از گفت‌وگوهای واقعی میان من و دانش‌آموزانم است که البته پیوسته صورت نگرفته‌است. هرچند این حرف‌ها هیچ‌گاه تمام نمی‌شوند، اما هر گونه پاسخی که به دانش‌آموزان و نیز به خودمان می‌دهیم، مهم است. متأسفانه به‌ندرت فرصتی پیش می‌آید تا اعماق این پرسش‌ها را در کلاس یا حتی مدرسه، بکاویم. برخی از آنها ریشه‌های بنیادین در تاریخ اندیشه دارد و هضم آنها ساده نیست. در متن زیر، مراد از «او» یک نفر خاص نیست، بلکه چندین دانش‌آموزند که هر کدام در جای خود اظهار نظر کرده‌است.

من: وقتی این رابطه‌ها را ساده می‌کنیم، می‌بینیم میدان الکتریکی ناشی از این دو بار، به اندازه E می‌شود. حالا تا اینجا سؤالی نیست؟
او: اجازه من یه چی بگم؟ شما خیلی خوب حل می‌کنید و ما هم بالاخره باید اینها رو بخونیم تا نمره این درس رو بگیریم؛ ولی واقعاً کجای زندگی‌مون از اینها استفاده می‌کنیم؟ تو این دنیا به چه دردمون می‌خوره؟
من: بستگی داره چجوری زندگی کنی و دنیا رو چطور ببینی!
او: یعنی شما که دانشمندی به اعماق این هستی می‌نگرید و ما فقط به دنبال رنگ لاک ناخن‌هایمان!!
من: ههههه! نه به این شدت!
او: ببخشید یه چی میگم بدتون نیاد. الان سپیده از آرایشگری ماهی ۱۵ تومن درآمد داره. اما شما با این دانشگاه رفتن و مسئله حل کردن، بیشتر از ۱۲ تومن حقوق نمی‌گیرید. خب چرا من بخوام راه شما رو ادامه بدم؟
من: من هیچ‌وقت نگفتم راه منو ادامه بدید. کی همچین حرفی زده‌ام؟
او: چرا دیگه. همیشه به ما میگید درس بخونید تا امتحان‌هاتون با نمره خوب قبول بشید، برید دانشگاه و بقیه‌اش. این همون راهیه که شما رفته‌اید.
من: بذارید کمی به عقب برگردیم. واضح بگیم. هدف از مدرسه اومدن چیه؟
او: مجبوریم. گزینه دیگری نداریم. نمی‌تونیم همه‌اش بشینیم توی خونه. اصرار پدر و مادرمونه.
من: اگه کلاس اول یا دوم دبستان بودید، این حرف رو ازتون می‌پذیرفتم. ولی الان ۱۷-۱۸ سالتونه. چرا این‌قدر سطحی فکر می‌کنید؟!
او: خب میگن بیاییم مدرسه تا بعدش بریم دانشگاه و شغل پیدا کنیم.
من: چقدر جالب! اهداف نسیه‌ای! همون کلیشه همیشگی.
او: چرا نسیه‌ای؟ هدف بلندمدته دیگه.
من: گفتم نسیه‌ای، چون نقدش رو رها کردید. نقدش اینه که در همین مدرسه چیزی یاد بگیرید؛ در همین مدرسه بفهمید کی هستید و با کیا سروکار دارید؛ در همین مدرسه باید بفهمید چطور هدف‌ها رو تعیین یا اصلاح کنید. هدف‌گذاری یک‌شبه انجام نمیشه. هدف هم مثل تکه چوب اره‌شده، باید سوهان‌کاری بشه.
او: اجازه، بر اساس همین حرف‌های خودتان، باز هم این معادلات عجیب‌وغریب به دردمان نمی‌خورد.
من: لذت شنا کردن رو کسی می‌بره که داره شنا میکنه. بقیه در بهترین حالت، حسرتشو می‌خورن؛ و در بدترین حالت، هیچ حسی نسبت به شنا ندارن. سروکله زدن با این معادلات هم همین‌جوریه. ما مدتی شما رو در این وادی می‌چرخانیم و با قوانین و فرمول‌ها آشنا می‌کنیم. هدف‌مان این نیست که ریاضیدان یا زیست‌شناس یا فیزیکدانی قهار بشید، بلکه می‌خواهیم پاتون رو داخل این اقیانوس بزنید و ببینید لذت می‌برید یا نه. ببینید این قوانین چه مزه‌ای براتون داره.
او: ببخشید ما منظورتونو فهمیدیم. اما هنوز نمره برامون روشن نیست. اگه فقط می‌خواید ما آشنا بشیم، پس این همه تمرین و تکلیف برای چیست؟ این همه ترس و اضطراب شب امتحان برای چیست؟ مردیم به خدا!
او: به‌خدا ما درس رو می‌فهمیم، فقط تمرین‌هاشو نمی‌تونیم حل کنیم.
من: یه مشکل بزرگ اینجاست که شما تصور می‌کنید درس یک چیزه، تمرین یه چیز دیگه. فکر می‌کنید تمرین‌ها اضافه هستند، در حالی که اصلاً این طور نیست. تمرین‌ها جزئی از درس هستند. اگر خیلی فلسفی‌طور بخوام این نکته رو بیان کنم، باید بگم اساساً علم با مسئله تعریف میشه و عالم از بیخ و بُن با مسئله سروکار داره. از طرف دیگه، کافیه یک بار درس رو برای یادگیری بخونید، نه برای امتحان. اون‌وقت خواهید دید که امتحان هیچ ترسی نداره.
او: اجازه هست من یه چی بگم؟
من: بفرما.
او: واقعاً ما با خونواده‌هامون مشکل داریم. یعنی در واقع با جامعه. خیلی از ماها عاشق خیاطی و نقاشی و آشپزی هستیم، اما به اصرار خونواده‌هامون اومدیم تجربی. اونا هم حق دارن. میگن دکتر بشی که هم کار باکلاسیه، هم راحته، هم پولش خوبه. جامعهٔ ما به آشپز یا خیاط بهایی نمیده.
من: از اون راحت‌تر اینه که پول بابات رو خرج کنی و بخوری و بخوابی! در جامعه امروز، هر کاری که بخوای انجام بدی، باید آموزش ببینی، چرا که رقابت زیاده و مدام بعضی شغل‌ها متحول میشن. مثلاً مغازه‌داری به شیوه قدیمی منجر به ورشکستگی میشه، چون فروشگاه‌های زنجیره‌ای حتی در روستاها هم شعبه دارن. یا مثلاً در گذشته خطاهای فروشندگی عواقب چندانی نداشت، اما امروزه کوچک‌ترین خطایی در فروش یا پرداخت مالیات داشته باشی، مأموران تعزیرات و دارایی متوجه میشن و حسابی جریمه‌ات می‌کنند. باید این قوانین و قواعد رو بشناسی. باید زحمت بکشی. یه نگاه به محله خودتون بندازید. همین سر کوچه. توی دو سال گذشته، ۳تا مغازه سر کوچه باز و بسته شده. فروشنده‌هاش هم همگی جوون. اما نتونستند خودشون رو جمع‌وجور کنن. فراموش کردند که فروشندگی هم قواعدی داره. فکر می‌کردن سرمایه داشته باشن، کافیه.
او: پس چرا به ما هیچی از تجارت نمیگن. همه‌اش ریاضی و فیزیکه!
من: بله! تاحدودی اعتراض‌تون بجاست. البته فقط تاحدودی! فرض بر اینه که شما با سلیقه و رغبت خودتون رشته تجربی رو انتخاب کرده‌اید. یعنی در مسیری پا گذاشتید که بیشتر به علوم تجربی اختصاص داره، نه قوانین تجارت.
او: آخه به ما گفتن باهوش‌ها میرن تجربی، احمق‌ها میرن فنی و حرفه‌ای.
من: آخ! امان از کلیشه‌های نادرست که هر چه می‌کشیم از همان‌هاست.
او: اجازه، ولی نگفتید این قانون کولن دقیقاً کجای زندگی به کار میاد. شما دنیا رو با قانون کولن چطوری می‌بینید؟
من: کیف می‌کنم از جرقه‌های پتو :))