داستان پادذره - قسمت (۱)

یکی بود، یکی نبود. سال‌ها پیش، در شهری قشنگ، مرد جوانی زندگی می‌کرد که از دار دنیا، فقط یک سیبیل کوچک داشت و به همین خاطر، مردم سیبیل‌کوچیک صداش می‌زدند. یک روز که سیبیل‌کوچیک کنج اتاق نشسته بود و داشت با سیبیلش بازی می‌کرد، به فکرش رسید که اگر الکترون‌ها با سرعت زیاد حرکت کنند، چه اتفاقی برایشان می‌افتد!

سیبیل‌کوچیک از کنج اتاق خارج شد و کفشی آهنی پوشید و زد به دل صحرا. رفت و رفت و رفت. بعد از هفت روز و هفت شب، زیر درخت کاج بی‌ثمر، پیرمرد سیبیل‌کلفتی دید که کفش‌هایش را بالش سرش کرده بود و چرت می‌زد. سیبیل‌کوچیک فریاد زد: «پیرمرد! برخیز و مرا یاری ده!»

خوشبختانه پیر حلیم بود و جهان‌دیده. پس کظم غیظ کرد و گفت: «جوان، آنچه تو می‌خواهی من ندانم. لکن می‌دانم که مجذور انرژی موجودات باید با مجموع مجذور جرم و مجذور تکانه آنها برابر باشد! آنچنان که در این لوح می‌بینی» و لوحی را به سیبیل‌کوچیک داد و افزود: «امیدوارم بدانی تکانه چیزی شبیه به حاصل‌ضرب جرم و سرعت است».

لوح پیر سیبیل‌کلفت
لوح پیر سیبیل‌کلفت


وقتی سیبیل‌کوچیک لوح را دید، اول تصور کرد که مشکل حل شده، ولی با کمی دقت فهمید آن رابطه درباره مجذور انرژی بحث کرده و به لحاظ ریاضی خود انرژی می‌تواند هم مثبت و هم منفی باشد. حالا آیا انرژی منفی اشکالی داشت؟

سیبیل‌کوچیک از سرمای سخت و جنگل انبوه و حیوانات درنده گذشت تا به خانه سنگی و تاریکی رسید که در آن جادوگر چارچشمی زندگی می‌کرد. سیبیل‌کوچیک ترسید، به‌خصوص وقتی جادوگر با صدای لرزانی پرسید: «اینجا در خانه من به دنبال چه می‌گردی؟ سارقی یا جادوگرکُش؟» سیبیل‌کوچیک ماجرا را بازگفت و از جادوگر شنید: «جوانک! اگر روزی آب نیاشامی، با نان نتوانی رفع عطش کنی و اگر روزی نان نخوری، با آب نتوانی شکمت سیر کنی. نان و آب مکمل هم‌اند و به همین سیاق، انرژی مثبت و منفی».

چیزهای مکمل: مرگ و زندگی
چیزهای مکمل: مرگ و زندگی


حرف جادوگر مُسکّنی بر درد سیبیل‌کوچیک بود، چون مطمئن شد که انرژی منفی را باید نگه دارد. پس نگاهی به کفش آهنی‌اش انداخت و با خیالی که اندکی راحت شده بود، به سمت خانه‌اش حرکت کرد. سه روز و سه شب راه رفت تا به آبشار خروشانی رسید و تصمیم گرفت لحظه‌ای اتراق کند. سیبیل‌کوچیک رو به آبشار نشست و بقچه‌ای را که جادوگر داده بود، باز کرد. پنیر و انگور بود. لقمه‌ای گرفت و به دهانش گذاشت، اما هنوز پایین نرفته بود که آبشار را دید و شیرینی انگور به تلخی زهر بدل شد.

آب همیشه به پایین می‌ریخت؛ یعنی جایی که انرژی‌اش کمتر بود. حالا اگر قرار باشد سیبیل‌کوچیک انرژی منفی الکترون‌ها را نگه دارد، آنگاه همه الکترون‌هایی که انرژی مثبت داشتند، به طور طبیعی جوری رفتار می‌کردند که انرژی‌شان منفی بشود. درنتیجه، خیلی زود الکترون‌های با انرژی مثبت از بین می‌رفتند و جهان فقط انرژی می‌شد!

سیبیل‌کوچیک خسته و پریشان، زار و نالان، سر گذاشت به بیابان. بدجوری دلش گرفته بود. در آن گرما و با آن حال خراب، ناگهان جرقه‌ای در ذهنش روشن شد. او به‌کل دوست قدیمی کچلش را فراموش کرده بود. اصلاً یادش رفته بود که کچل را به خاطر عشقش به الکترون‌ها، به دارالمجانین برده بودند. حتماً کچل چیزهایی می‌دانست. پس سریع بقچه‌اش رو باز کرد و پری را که جادوگر داده بود، آتش زد. اسنپ رسید! سوار شد و پُرسان‌پُرسان خودش را به دارالمجانین رساند و ماجرا را برای کچل تعریف کرد. کچل ترسان و لرزان دهانش را به نزدیک گوش سیبیل‌کوچیک برد و گفت: «رفیق قدیمی! هیچ مُلکی دو پادشاه ندارد. به همین شیوه، هیچ دو الکترونی که همه چیزشان یکسان است، در یک حالت نمی‌نگنجند.» سیبیل‌کوچیک پرسید: «و حالت چیست؟» کچل گفت: «مرا به زور اینجا آورده‌اند؛ اما اگر تو به مسأله حالت مشغول شوی، با پای خودت اینجا می‌آیی! فکر کن حالتِ موجود، چیزیست که از آن به ویژگی‌های موجود پی می‌بری».

تا زمانی که دو الکترون از یکدیگر دورند، می‌توانند حالت یکسانی داشته باشند. اما وقتی به کنار هم آمدند، حالت‌شان باید متفاوت باشد؛ مثلاً یکی‌شان بامو و دیگری بی‌مو باشد!
تا زمانی که دو الکترون از یکدیگر دورند، می‌توانند حالت یکسانی داشته باشند. اما وقتی به کنار هم آمدند، حالت‌شان باید متفاوت باشد؛ مثلاً یکی‌شان بامو و دیگری بی‌مو باشد!


سیبیل‌کوچیک جواب سرراستی نگرفته بود، ولی چون نمی‌خواست مثل کچل اسیر شود، فرار را بر قرار ترجیح داد.

در آن حال، صدایی به سیبیل‌کوچیک می‌گفت که دیگر راه رفتن و به این در و آن در زدن کافیست. وقت اندیشیدن بود. باید اتاق فکری پیدا می‌شد؛ و هیچ جا بهتر از اتاق فکر خانه خود آدم نیست، چه اگر بود، «محل استراحت» نمی‌خواندندش!

سیبیل‌کوچیک به خانه‌اش رسید. لباسش را عوض کرد. با خیال راحت در اتاق فکر نشست و دستش را زیر چانه‌اش زد و غرق افکار شد. دیری نپایید که نتیجه آمد! فی‌الفور دستش شست و خشک کرد و بر کاغذی از زر ناب، نوشت:

یحتمل این عالم چنان است که همه حالت‌های متناظر با انرژی منفی، با الکترونی پر شده‌اند و چون هیچ دو الکترون کاملاً مشابهی در یک حالت نگنجند، پس هیچ الکترونی که انرژی مثبت دارد، به حالت متناظر با انرژی منفی سقوط نکند. انگار اقیانوسی بیکران از الکترون‌های منفی‌انرژی داریم که الکترون‌های مثبت‌انرژی را یارای ورود به آن نیست. لکن اگر به طریقی (مثلا جذب انرژی نور) یک الکترون منفی‌انرژی به حالت مثبت‌انرژی برود، جای خالی آن را می‌توان با الکترون مثبت‌انرژی پر کرد.

سیبیل‌کوچیک از نوشتن این جملات احساس رضایت می‌کرد، هرچند که مفهوم «جای خالی» کمی عجیب می‌نمود. «جای خالی» چه بود؟ «نیستی»؟ چرا باید «نیستی» مهم باشد؟ قاعدتاً چیزی که نیست، نیست! به همین سادگی! ولی الآن او داشت به «نیستی» معنا می‌داد. چیزی که نبود، ولی مهم بود!

سیبیل‌کوچیک برای اینکه از شر این مسأله عجیب‌وغریب خلاص شود، در ادامه بر آن کاغذ زرین می‌نویسد:

اگر نیستی الکترونِ منفی‌انرژی را معادل با هستیِ ذره‌ای مجهول بدانیم، آن ذره مجهول باید انرژیِ مثبت و بار الکتریکی مثبت داشته باشد (به خاطر آور که بار الکتریکی الکترون را منفی فرض کرده‌ایم). به دیگر سخن، نبودِ الکترونِ منفیِ منفی‌انرژی، معادل است با وجود ذره مثبتِ مثبت‌انرژی.
نبودن الکترون در دریای الکترون‌های منفی‌انرژی، با بودن جفت مخالف الکترون معادل است.
نبودن الکترون در دریای الکترون‌های منفی‌انرژی، با بودن جفت مخالف الکترون معادل است.


بله ... سیبیل‌کوچیک داشت خبر از وجود ذره‌ای می‌داد که کسی آن را ندیده بود. آیا آن ذره مجهول واقعاً وجود داشت یا اینکه سیبیل‌کوچیک از چاله الکترون‌ها در آمده و داخل چاه ذره‌ای ناشناخته افتاده بود؟


داستان پادذره - قسمت (۲)

ادامه دارد ...


ف. عامل