چندتا دوستیم از چندتا رشته مختلف؛ فلسفه، فیزیک، کامپیوتر. تلاش میکنیم چیزی بنویسیم که نسبتاً ارزش خواندن داشته باشد.
زبان خودمان*
هر از گاهی بحث آموزش زبان انگلیسی در دبستان و کودکستان مطرح میشود و برخی موافق و برخی مخالف آن هستند. از میان موافقان، نظر بسیاری بر این است که زبان انگلیسی زبان علمی است و باید آن را آموخت و اگر دیر بجنبیم، از علم دنیا عقب میمانیم.
حال من میخواهم چند نکته را در این خصوص یادآور شوم. طبعاً راه نقد آنها هم باز است و بهویژه خوشحال میشوم اگر استدلال مخالف را بشنوم.
نکته نخست آن که زبان ابزاری برای ارتباط است و نه ابزاری برای علمآموزی یا تجارت یا گشت اینترنتی. اینها جزئی از کل به شمار میآیند و ممکن است فردی نه عالم باشد و نه تاجر. شاید در سایه ارتباط، به اموری همچون تجارت یا علم بپردازیم، ولی تنها فایده زبان، علمآموزی و نظایر آن نیست. ارتباط و یکپارچگی ایرانیان بیشتر از ارتباط ایشان با غیرایرانیان است و زبان این ارتباط را فراهم میآورد. بر همین اساس، سیاستگذاران هر کشوری بر آموختن زبان مشترک کشور خویش، پامیفشارند. ما «فارسی معیار» داریم تا بتوانیم میان ترک و لر و کرد و بوشهری و مشهدی و ... ارتباط برقرار کنیم. اگر بوشهری، مشهدی را دشمن خویش بینگارد و ارتباطش را با او قطع کند، خیلی زود زبان مشترک بین آنها هم از بین میرود.
البته این ارتباط، تنها ارتباط مکانی نیست. ما با گذشتگان هم ارتباط داریم و این ارتباط باید حفظ شود. چرا؟ حداقل به این دلیل که یکی از تعاریف علمتجربی، به میراث بهجامانده از گذشتگان اشاره دارد. از این روست که گلایه میکنم از اینکه چرا مردم در گفتوگوهایشان از «تایم» استفاده میکنند. مگر خودمان «زمان» و «فرصت» و «مهلت» و «هنگام» را نداریم؟! مسأله این نیست که ریشه «فرصت» عربی است. مسأله این است که سخن گذشتگان دارد بیمعنی میشود. البته تغییر جزئی زبان و معنای واژهها، اجتنابناپذیر است، ولی وقتی این تغییرات بیحد باشند، تنها از چند کلمه خاص دور نمیشویم، بلکه از چیزهایی دور میشویم که اخلاق، فرهنگ و قدرتمان را ساختهاند. همه اینها از زبان شروع میشوند، چرا که زبان و ذهن پیوند نزدیکی با هم دارند و نمیتوان زبان ضعیف را با ذهن قوی جمع بست. زبانی که واژههای بسیاری را از دست میدهد، دستورش را به غلط استفاده میکنیم و معنای جملهها از دقت خارج میشوند، چه فایدهای دارد؟ وقتی زبان ضعیف شد، ذهن هم ضعیف میشود و آیا از چنین ذهنی انتظار «فهمیدن» دارید؟! حتی اگر خودتان بفهمید، آیا میتوانید از قدرت ارتباطی زبان بهره بگیرید و به آیندگان نیز بفهمانید؟ زبانی که انجسام کافی ندارد و مشحون از غلط است و نمیتوانید جملههای دقیقی با آن بسازید، چگونه میتواند موضوعها را منتقل کند؟
حال به سراغ نکته دوم میروم. زبان انگلیسی در علمآموزی (علمتجربی) مؤثر است، زیرا بخش زیادی از فرایند علمآموزی در ارتباط انسانها میگنجد و بخش زیادی از علم در کشورهای انگلیسیزبان تولید شدهاست و دارد میشود. با وجود این، آیا همه ما به نوشتههای اصلی نیوتن یا داروین نیاز داریم؟ اگر با این استدلال پیش رویم که همگی باید زبان پیشگامان علم را بیاموزیم تا با علم آشنا شویم، پس چرا به سراغ زبان یونانی نمیرویم که نخستین آثار علمی را در خود دارد؟ یا چرا آلمانی یاد نمیگیریم تا مقاله نسبیت اینشتین را بخوانیم؟ یا چرا فرانسوی نمیآموزیم تا در آثار پوانکاره دقیق شویم؟ ما این زبانها را نمیآموزیم، چون کسانی آثار مهم آنها را به زبان ما ترجمه کردهاند و علم تولیدشده در ملل بیگانه، با واسطههایی به ما رسیدهاست. پس نمیتوان گفت آموختن انگلیسی یا هر زبان بیگانه دیگری برای همه ما در علمآموزی ضروری است (هر چند که مؤثر است). حال آنکه داشتن زبان منسجم برای همهمان لازم است و بدون آن نمیتوانیم صاحب معرفت (معرفت بر علم احاطه دارد) شویم. من هر پیشهای داشته باشم و هر گونه زندگی کنم، به معرفت و اخلاق نیازمندم، ضروریست تا خوب را از بد تمیز دهم و توان اندیشیدن خود را بیفزایم. همه اینها پیش از علمآموزی باید رخ دهد. اگر رخ ندهد، بستری برای علم آماده نمیشود و به عبارتی دیگر، ظرفی نیست تا علم در آن جای گیرد.
از این رو، اگر شما در فهم زبان خود دچار مشکل هستید و نمیفهمید «فهم سخن گر نکند مستمع/قوت طبع از متکلم مجوی» به چه معناست، ارزشی ندارد که در گوگل «Philosophy of Language» را جستوجو کنید!
و اما نکته سوم ... زبانها فرهنگ را به همراه خود دارند و ممکن نیست در آموزش زبان انگلیسی از فرهنگ خودمان مایه بگذاریم، چرا که زبان ابزاری برای ارتباط است و اگر ارتباط - اعم از فرهنگی، سیاسی و ... - را حذف کنیم، زبانآموزی بیهوده خواهد بود. چه فایده دارد تا در متنی فرانسوی واژه «نوروز» را به کار بریم ولی هرگز نخواهیم نوروز را به فرانسویزبانان بشناسانیم؟! آیا میشود انگلیسی را با «چادر» آموخت، در حالی که انگلیسیزبانها کلمهای برای آن ندارند؟! مگر میشود چینی را بدون «کونگفو» یاد گرفت؟ هندی با «یوگا» و «فلفل» گره میخورد و فرانسوی با «آلپ» و «ایفل». حتی وقتی به کتابهای آموزش انگلیسی دقت میکنید، میبینید آمریکایی یا بریتانیایی یا استرالیایی بودن ناشر در متنهای کتاب نمود دارد. اگر ناشر آمریکایی باشد از مایکل جکسون و هالیوود میگوید، اگر بریتانیایی باشد مستندهای بیبیسی را به رخ میکشد و ترانههای ادل ادکینز را چاپ میکند، و اگر استرالیایی باشد از کانگورو و جدال با طبیعت گرم و خشک مینویسد. اینها جزء فرهنگ آن ملتاند و جداپذیر نیستند. اگر هم چیز غلطی باشند، باید در دل همان زبان و در میان همان ملت اصلاح شوند یا تغییر کنند.
پس انتقال فرهنگ در زبانآموزی حتمی است و کیست که نداند فرهنگهای ملل مختلف، متفاوت است. حال آیا کودکان این تفاوتهای فرهنگی را که به واسطه زبانآموزی با آن آشنا میشوند، هضم میکنند؟ بزرگسالان چطور؟ اگر بزرگسالان هضم کردند، آیا حاضرند کودکان را نیز کمک کنند تا تفاوتها را بفهمند؟ اصلاً بزرگسالان امروز چقدر برای بچههایشان وقت میگذارند تا به آنها «فرهنگ» را منتقل کنند؟ اگر کودکی به پدرش گفت که در کتابم نوشته «Miss Lake shook my dad's hand» و چرا تو با خانم معلم دست نمیدهی، آیا به کودکش توضیح میدهد که دست دادن در انگلستان تابع مقرراتی متفاوت است؟
شاید بگویید انواع و اقسام رسانههای ما، فرهنگ دیگر ملل را بازمیگویند و چه اشکالی دارد که چنین باشد. چرا نباید فرهنگهای متفاوت را بشناسیم؟ بگذارید این طور بگویم که مسأله ما آشنایی با فرهنگ بیگانه نیست، بلکه زمان آشنایی با آن است. همانگونه که فهم زبان مادری بستر لازم برای فهم معرفت را آماده میکند، فرهنگ خودی هم بستری برای فهم فرهنگ غیر آماده میکند. اگر کودک شما فرهنگ خود را نشناسد، «خودی» نیست و «بیگانه» خواهد بود؛ ولی اگر فرهنگ خود را بشناسد، نه تنها «خود» را میشناسد و با ملت خویش همراه است، بلکه بیگانه را هم میتواند درک کند.
این را هم بگویم که من نمیخواهم همه کاسه و کوزهها را بر سر زبان انگلیسی و زبانآموزی بشکنم. اولاً اهمیت موارد بالا به حدی است که سبب میشود آموزش فارسی را مقدم بر آموزش هر زبان دیگری بدانم، و ثانیاً در آموزش هر چیزی مراقب «خود» باشم. کودکی که از همان ابتدا قدرت را در زبان دیگری میبیند، بعید است در بزرگسالی برای تقویت ذهن و زبان خود تلاش کند.
* بیش از ۳۰ سال پیش کتابی با ترجمه سیدمهدی شجاعی چاپ شد، به نام «خانه خودمان». کتاب روایتگر سفر خرس قطبی کوچکی بود که به شهر رفت و با گربهها از سطلهای زباله غذای آماده میخورد، اما شهر «خانه خودش» نبود.
نویسنده: م. مقدسی
مطلبی دیگر از این انتشارات
آشنایی با نسبیت - ۱۰
مطلبی دیگر از این انتشارات
آشنایی با نسبیت - ۳
مطلبی دیگر از این انتشارات
کتابچه «راه و رسم لینوکسی شدن»