فیزیک و انسان

۱- نگاهی خیلی کوتاه به تحولات فیزیک

اغراق نیست اگر بگوییم نقش فیزیک در اثرگذاری بر معرفت بشر، برجسته‌تر از سایر علوم است. فیزیکدانان با مطرح ساختن نظریه‌های مختلف کوشیده‌اند تا اساسی‌ترین جنبه‌های طبیعت را بفهمند و از این منظر می‌توان علم آنان را بنیادی‌تر از دیگر علوم در نظر گرفت، تا حدی که برخی معتقدند جهان هستی همان چیزیست که فیزیک به ما نشان می‌دهد (فیزیکالیسم).

آنچه امروزه به عنوان فیزیک می‌شناسیم، عمدتاً محصول کارهایی است که بعد از قرن هفدهم میلادی انجام شده؛ البته پیش از آن هم خیلی‌ها خیلی چیزها را می‌دانستند، اما چون شناخت آن‌ها مبتنی بر نظریه منسجمی نبود، ترجیح می‌دهیم مبدأ فیزیک را بر قرن هفدهم بگذاریم. (یقیناً شناخت علمی دفعی نبوده و به‌تدریج حاصل شده است. پیشینه بعضی پژوهش‌ها مانند نورشناسی یا مطالعه حرکت ماه و خورشید برای تنظیم تقویم، به دوران باستان می‌رسد.)

موفقیت‌های قوانین حرکت که در قرن هفدهم عنوان شدند، به حدی زیاد بود که سایر علوم هم به سمت فیزیک تمایل پیدا کردند و به نوعی می‌توان گفت «علم» از قرن هفدهم شروع شد. در آن زمان، نیوتن با بیانی جهان‌شمول حرکت را توصیف کرد و چون مسائلی مانند پایداری حرکت سیاره‌ها مورد توجه ریاضیدانان قرار گرفت، آن‌ها نیز به تکمیل مکانیک نیوتنی پرداختند و تقریباً تا اواسط قرن نوزدهم مسأله خاصی در مکانیک باقی نمانده بود. ضمناً توجه کنید که انقلاب صنعتی به لحاظ سیاسی نتیجه‌ای از آزادی‌های آرام انگلستان، ولی به لحاظ علمی شدیداً مدیون قوانین نیوتن بود.

در این میان، قوانین نیوتن تنها در معادله و صنعت خلاصه نمی‌شدند، بلکه قدرت آن‌ها در تحلیل «برخی» مسائل، این ذهنیت را ایجاد کرد که علم می‌تواند «همه» پرسش‌ها را پاسخ دهد، یا می‌توان «همه» چیز را به زبان ریاضی نوشت و دقیق بررسی کرد. حتی به طرز عجیبی تلقی دانشمندان آن دوران از «علم»، در‌ واقع مکانیک نیوتنی بود! به عبارت دیگر، همه چیز می‌بایست در ظرف معادلات نیوتن قرار بگیرد و اگر هم پدیده‌ای در طبیعت دیده می‌شد که ظاهراً به معادلات نیوتن مربوط نبود، لااقل باید به پیش‌فرض‌های نیوتن احترام می‌گذاشت؛ برای مثال منافاتی با مفهوم زمان مطلق یا لَختی نداشته باشد. همچنان که معادلات حرکت نیوتن را برای نور نمی‌نوشتند، اما اعتقاد بر این بود که چون موج مکانیکی (مانند صوت) با معادلات نیوتن توصیف می‌شود و به محیطی برای انتشار نیاز دارد، پس نور هم باید در محیطی مادی منتشر شود. با این حساب، اگر روزگاری (قرن شانزدهم) دانشمندان به مقابله با جزمیّات کلیسایی برخاسته بودند، حالا دانشمندانی داشتیم که خود حافظ جزمیاتی جدید شده بودند!

پس از ظهور نظریه‌هایی که در مورد پدیده‌های دیگری همچون گرما یا نور بحث می‌کردند، گاهی بعضی از آن نظریه‌ها به طریقی با اصول نیوتن هماهنگ می‌شدند و گاهی اختلاف پیش می‌آمد. برای مثال، عده‌ای فرضیه وجود مولکول را مطرح کردند و دما یا فشار گاز را متناظر با حرکت مولکول‌ها دانستند که آن‌ها هم به نوبه خود از قوانین نیوتن پیروی می‌کردند. از سوی دیگر، عده‌ای تداخل(۱) نور را دالّ بر موجی بودن آن می‌دانستند و می‌گفتند این پدیده ارتباطی با معادلات حرکت (که برای جرم‌های مادی نوشته شده بود) ندارد. البته یک جای کار می‌لنگید، چون در مکانیک نیوتنی نیز موج داشتیم و از نوسان ماده پدید می‌آمد. یعنی یا نظریه موجی بودن نور -- معروف به الکترومغناطیس -- اشکال داشت و یا مکانیک نیوتنی. طبق معمول، همه کاسه و کوزه‌ها بر سر جوان‌ترها شکست و حق را به جانب مکانیک نیوتنی گرفتند. با این حال، دیری نپایید که آزمایش وجود محیط مادی را در انتشار نور ضروری ندانست و در واقع، هیچ ردی از محیط مادی مشاهده نشد. گرچه به نظر می‌رسید مدافعان مکانیک نیوتنی سرشان را پایین می‌اندازند و شکست خود را می‌پذیرند، اما سرسختانه مقاومت کردند. حتی وقتی اینشتین حرمت‌های جزمی مکانیک نیوتنی را شکاند و با فرض باطل بودن زمان مطلق (که از اصول مکانیک نیوتنی بود) توانست تمامی مشاهدات را به‌درستی توضیح بدهد، باز هم حرف‌هایش به‌سادگی پذیرفته نشد.

آرام‌آرام شواهد دیگری به میدان آمدند و مسائل فیزیکی بسیاری حل شدند که از عهده مکانیک نیوتنی (یا به طور کلی‌تر، فیزیک کلاسیک) برنمی‌آمد. در این میان، آنچه اهمیت مضاعفی داشت، مسأله محدود بودن نظریه‌های علمی بود. قواعد نیوتن به طور کلی غلط نبودند، بلکه به محدوده خاصی تعلق داشتند و اگر می‌خواستیم از آن محدوده خارج شویم، به قواعد کلی‌تری نیاز داشتیم. قلمروی مکانیک نیوتنی در اوایل قرن بیستم از دو سو تنگ شد.

  • نخست آنکه اگر جسمی با سرعتی نزدیک به سرعت نور حرکت کند، آنگاه از قوانین نیوتن پیروی نمی‌کند؛
  • دوم آنکه قوانین نیوتن برای اجسام بسیار ریز برقرار نیست. این ناسازگاری در دل نظریه‌های کوانتومی ظاهر شد و تناقض‌های جدی در ذهن ما شکل گرفت.

فیزیک کوانتومی بسیار پیچیده بود. البته منظور این نیست که تنها ریاضیات متفاوت یا سختی بر آن حاکم باشد، بلکه می‌خواهیم بگوییم اساساً با قواعد معمول ذهن ما جور در نمی‌آید! بیایید نگاهی به چند ویژگی کوانتومی بیندازیم تا تفاوت را احساس کنید. ما در فیزیک کوانتومی نمی‌پرسیم «ذره در کجاست؟» بلکه می‌پرسیم «احتمال حضور ذره در فلان‌جا چقدر است؟» اگر حین آزمایشی فهمیدیم که ذره در فلان‌جاست، نمی‌گوییم «ذره در اینجاست» بلکه می‌گوییم «آزمایش ذره را به اینجا آورد». یعنی آزمایش تعیین می‌کند که ویژگی ذره چه باشد و قبل از آزمایش، ذره می‌تواند ترکیبی از همه حالت‌های ممکن را دارا باشد. یا به عنوان مثالی دیگر که البته بی‌ارتباط با موضوع قبلی نیست، ادعا می‌شود که موجودات در عین ذره‌ای بودن، موج هم هستند! چنین ماهیت دوگانه‌ای به‌راحتی در قالب فرمول‌ها می‌گنجد، اما فهم آن ساده نیست. شاید چنین مشکلاتی ناشی از عادت‌های ذهنی ماست. ما به جهان نیوتنی عادت کرده‌ایم، چون آن را هر روز می‌بینیم و برایمان عجیب است که نتوانیم موقعیت ذره‌ای را تعیین کنیم. به قول هایزنبرگ [۱]:

می‌دانید مشکل اصلی در پس این جدل‌ها [اشاره به نتایج نظریه‌های نسبیت و مکانیک کوانتومی] چه بود؟ اینکه هیچ زبانی وجود نداشت تا با آن بتوانیم بی‌ابهام درباره وضع جدید حرف بزنیم. زبان معمول بر مفاهیم قدیمی فضا و زمان استوار بود و با آن تنها می‌توانستیم آرایش آزمایش‌ها و نتایج اندازه‌گیری‌ها را توضیح بدهیم. حال آنکه همین تجربه نشان می‌داد مفاهیم قدیمی را نمی‌توان در همه جا بکار برد.




۲- آنچه از فیزیک می‌آموزیم

نکته مهم اینجاست که تحولات فیزیک در بستری منفرد شکل نگرفت و بر جامعه، اندیشه و به طور کلی، انسان تأثیر فراوانی گذاشت. احتمالاً پرسروصداترین بخش فیزیک، ماجرای بمب اتمی در خلال جنگ جهانی دوم است. البته «جریان اتمی» تا به امروز ادامه دارد و موضوع دستیابی ایران به انرژی هسته‌ای(۲) همچنان نقل محافل است. در واقع، بسیاری از مردمِ جهان فیزیک را با «بمب اتم» یا «انرژی هسته‌ای» می‌شناسند و به گمان ایشان، فیزیکدان کسی است که «اتم‌ها را می‌شکافد». از این رو، در ماجرای هیروشیما و ناکازاکی، انگشت اتهام به سمت فیزیکدان و حتی فیزیک نشانه رفت و آن را به عنوان خطر بزرگ قلمداد کردند. متأسفانه این اتفاق تازگی نداشت و بارها در طول تاریخ رخ داده بود و خواهد داد! جوامعی که طعم دستاوردهای نیوتن و ماکسول و هزاران دانشمند دیگر را چشیده‌اند و مثلاً می‌گویند «زندگی بدون برق ممکن نیست!»، هر از گاهی چنان به علم می‌تازند که گویی هدفی جز نابودی بشر ندارد.

البته ما هم که ذات دگرگونی را خطرناک نمی‌دانیم، معتقدیم نباید آن را تنها با عینک خوش‌بینی بنگریم. بد نیست بدانید کمی بعد از جنگ جهانی دوم، بعضی پیش‌بینی می‌کردند روزی برسد که همه بر سر داشتن بمب اتمی به منازعه (یا مذاکره) بپردازند، زیرا قدرت سیاسی ایشان وابسته به قدرت نظامی است. جنگ سرد که حدود ۴۵ سال طول کشید و نسل‌های مختلفی از بمب‌های اتمی در آمریکا، روسیه، انگلستان و … ساخته شد، صحت ادعای آنان را نشان داد. (فقط ایالات متحده آمریکا ۱۰۳۲ آزمایش اتمی بین سال‌های ۱۹۴۵ تا ۱۹۹۲ انجام داد.) علاوه بر آن، مذاکرات هسته‌ای ایران نیز بسیاری از کشورهای جهان را درگیر خود کرد و بار دیگر به ما هشدار داد که علم و سیاست و جامعه، مسائل مجزایی نیستند. به عبارت دیگر، فیزیکدان چه شبیه اینشتین باشد که با ارسال نامه‌ای سیاسیون آمریکا را از قدرت اتم آگاه کرد، و چه شبیه فیلیپ لنارد باشد که مستقیماً از حزب نازی حمایت می‌کرد، به هر حال با مسائل جامعه‌اش سروکار دارد و علم را با اجتماع پیوند می‌زند. به‌ویژه آنکه می‌دانیم فیزیک در انرژی هسته‌ای، الکترونیک، هواشناسی یا زلزله‌شناسی، نقش بی‌واسطه‌ای بازی می‌کند و این‌ها هم ابزار قدرت قدرتمندان هستند. هایزنبرگ می‌گوید [۱]:

نفوذ سیاسی علم از آنچه پیش از جنگ جهانی دوم بود، بسیار بیشتر شده و این وضع مسؤولیّت دوچندانی بر دوش فیزیکدان‌های اتمی گذاشته است. فیزیکدان یا می‌تواند با توجه به اهمیت روزافزونی که جامعه به علم می‌دهد، مشارکت فعالی در امور کشورش داشته باشد و در آن صورت ناگزیر است مسؤولیّت تصمیم‌های خود را گردن بگیرد که بعضاً بسیار هم سنگین است و او را از جمع کوچک کارهای پژوهشی و دانشگاهی عادی فراتر می‌برد؛ و یا خود را از مشارکت در تصمیم‌های سیاسی دور نگاه دارد که در این صورت باز هم بر تصمیم‌های غلط دیگران مسؤولیّت دارد، چه بسا او می‌توانست [به واسطه علم خود] مانع آن‌ها شود.

اما نکته بسیار مهم اینجاست که نفوذ فیزیک جدید در میان مردمان تنها از طریق انرژی هسته‌ای یا ترانزیستورها نبوده، بلکه اندیشه نیز نکاتی را از فیزیک جدید آموخته است؛ نکاتی که گاه به صورت پاسخ بوده‌اند و گاه به صورت پرسش. برای آشنا شدن با برخی از این نکته‌ها، باید به سرچشمه جریان علمی امروزی برویم،‌ یعنی اروپای قرن شانزدهم. (اندیشمندان قدیمی‌تر نگاه نسبتاً متفاوتی به علم داشتند و به‌ویژه یونانیان باستان و مسلمانان به‌جد درباره چنین موضوعاتی بحث می‌کردند. با این حال، چون جریان علم امروزی تاحدودی از اندیشه‌های آنان فاصله گرفته است، ترجیح می‌دهیم فعلاً آن‌ها را وارد این بحث نکنیم.)

برخی از مورخان معتقدند علمی که در قرن هفدهم ظاهر شد، نتیجه طبیعی باورهای کلیسایی و ترویج زندگی معنوی خاص ایشان بود. بعضی شاخه‌های مسیحیت چنان مفهوم خدا را انتزاعی و دور از دسترس کرده بودند که به‌سختی می‌شد اثری یا نشانه‌ای از آن در دنیای مادی دید. برای درک بهتر این نکته توجه کنید که از یک سو، اغلب اصول مسیحیت از حوادث تاریخی الهام گرفته‌اند و مباحثات متکلمان مسیحی به جایی می‌رسید که عقل هیچ راهی بر آن نداشت (موضوعاتی مانند تولد مسیح، مرگ مسیح و یا وحیانی بودن کتاب مقدس، در حالی مورد مناقشه‌اند که جزء اصول اساسی مسیحیت به شمار می‌آیند)؛ و از سوی دیگر، در آن روزگار این مباحثات با خشونت و منازعات سیاسی همراه بود که به ناخشنودی عمومی می‌انجامید. بنابراین، عده‌ای به سمت مرجعیت متفاوتی رفتند که هم محسوس و در دسترس بود، و هم با خشونت کاری نداشت. این مرجع تازه، طبیعت و یا به عبارتی بهتر، «واقعیت تجربی» بود. همچنان که گالیله تنها درباره حرکت «فکر» نکرد، بلکه آزمایش‌هایی هم انجام داد تا اندیشه‌هایش مورد قضاوت قرار گیرند؛ یعنی او اعتبار ویژه‌ای برای تجربه قائل بود. توجه کنید که افرادی مانند گالیله یا نیوتن را نمی‌توان در زمره بی‌دینان دانست، بلکه آن‌ها می‌کوشیدند تا نشانه‌های وحی را در طبیعت بیابند. به عبارتی دیگر، باور آن‌ها بر این بود که نوعی از وحی در کتاب مقدس است و نوعی دیگر در طبیعت. به‌علاوه، چون کتاب مقدس را انسان نوشته، پس در معرض خطاست، ولی طبیعت نشانه‌های بی‌واسطه خداست و احتمال اشتباه در آن‌ها نیست.

حتی فیلسوفی مثل لاک که در همان روزگار می‌زید و اشکالاتی به دین وارد می‌کند و معتقد است قضاوت‌های زمینی نمی‌توانند با اطمینان ادعاهای دینی را ارزیابی کنند، در وجود خدا با کلیسا هم‌نظر بود. آنچه لاک را به باور کلیسا «ملحد» می‌ساخت، عدم اعتقاد او به تثلیث بود [۲].

با این حال، توجه بیش از حد به جهان مکانیکی به شکل‌گیری اندیشه «با پیشرفت‌های علمی تمام رخنه‌ها پر می‌شوند و نیازی به دخالت خدا نداریم» انجامید و واقعیت اولیه همان چیزی شد که صرفاً از طریق حواس درمی‌یابیم. در این نگرش، جهان را به صورت اشیایی می‌دانستیم که در فضا و زمان غوطه‌ور شده‌اند، و این اشیا نیروهایی به یکدیگر وارد می‌کنند و فرایندها از پی برهمکنش اشیا و نیروها می‌آیند. به‌علاوه، نگرش ما بیشتر عَمَلی بود و بیشتر می‌پرسیدیم «با طبیعت چه می‌توان کرد؟» یا «چه می‌توان ساخت؟» (دیدگاهی که هنوز هم طرافداران زیادی دارد و کمتر کسی می‌کوشد تا طبیعت را آن‌گونه که هست بفهمد.) در نتیجه فناوری‌های متعددی بروز کردند و عملاً علم به فن تبدیل شد.

در چنین چارچوبی که ماده واقعیت اولیه بود، جایی برای مفاهیم روح یا ذهن نیست و اگر هم روانشناسی از مجرای ماده‌گرایی (ماتریالیسم) به مطالعه آن‌ها بپردازد، در همان حال‌وهوای ماده و نیرو سیر می‌کند و مثلاً می‌گوید عشق چیزی جز پخش فلان هورمون در بدن نیست. شاید تنها چیزی که در این چارچوب نگنجید و به کناری هم گذاشته نشد، اخلاق بود؛ و چون اخلاق را به‌نوعی بیرون‌آمده از دین می‌دانستند، معنای دین و اخلاق یکی شد. اما در سایر زمینه‌ها، تنها روش علمی بود که به یقین می‌انجامید. (گمان نکنید بر سر چیستی اخلاق اتفاق نظر باشد!)

اکنون می‌خواهیم ببینیم نظریه‌های فیزیک جدید صراحتاً چه به ما آموخته‌اند.

نسبیت

  • نظریه نسبیت به عنوان بخش اول فیزیک جدید، مفهوم فضا و زمان عوض کرد و به‌ویژه، صفت مطلق را از جلوی زمان برداشت. ما فهمیدیم زمان چیزی نیست که فقط «بگذرد» و همه بر نحوه گذر آن هم‌رأی باشند. در واقع، زمان با فضا آمیخته می‌شود و چارچوبی به نام «فضا-زمان» داریم که رویدادهای فیزیکی یا غیرفیزیکی طبق آن چارچوب مجرد تعریف می‌شوند. به عبارتی دیگر، در هر نقطه از چارچوب چهاربعدی فضا-زمان، رویدادهای بسیاری رخ می‌دهند که ارتباط ریاضیِ بین آن‌ها بر اساس قوانین فیزیکی است، اما ماهیت ذاتی آن‌ها را تنها وقتی می‌فهمیم که در نقطه‌ای موسوم به مغز رخ بدهند.
  • نتیجه دیگری که از نسبیت می‌گیریم، این است که مفهوم نسبی بودن به معنای طرد واقعیت و وابسته کردن همه چیز به ناظر نیست. اتفاقاً نسبیت در اصل به واقعیت‌هایی تکیه دارد که همه ناظران بر آن‌ها صحه می‌گذارند و آن واقعیت‌ها وجود خارجی دارند.
  • در مقامی دیگر، مفهوم نیرو در نسبیت بی‌اهمیت شده و نتیجه می‌گیریم برخلاف ادعای فیزیک نیوتنی که چیز عجیبی به نام نیرو را در حرکت مؤثر می‌دانست، حرکت ناشی از هندسه‌ای است که اجسام در آن قرار گرفته‌اند. یعنی در این دیدگاه، استقلال اجسام از یکدیگر بیشتر از آن چیزیست که فیزیک نیوتنی تصور می‌کرد.
  • همچنین، اصول نسبیت ما را ترغیب می‌کند تا بگوییم احتمالاً قوانین فیزیکی سرانجام در قالب چند تعریف و چند اصل بدیهی بگنجند. طبق نظر ادینگتون، نسبیت نیز درباره قواعد پایستگی صحبت می‌کند و از این منظر، چیز زیادی درباره ماهیت طبیعت به ما نشان نمی‌دهد. یعنی جرم، انرژی، بار و … که در تجربیات عمومی ما موجوداتی ریشه‌دار هستند، صرفاً کمیت‌هایی پایسته و بدیهی‌اند. بدین معنا که مثلاً پاسخی برای سؤال «بار چیست» نداریم و پایستگی بار را می‌توان بدیهی فرض کرد، چون مگر انتظار داریم بار کجا برود! آیا مثلاً طی واکنشی شیمیایی، به جهانی جز این جهان می‌رود؟!

مکانیک کوانتومی

از نسبیت که بگذریم، مکانیک کوانتومی هم درس‌های مهمی به ما داد.

  • مهم‌ترین آن‌ها این بود که نگاه ما را به ماده عوض کرد. کشف ذرات مختلف باعث شد تا بار دیگر این پرسش مطرح شود که آیا این ذرات همان «جزء تجزیه‌ناپذیر» هستی هستند یا نه. آیا ممکن بود روند کشف ذرات کوچک‌تر همین‌طور ادامه داشته باشد؟
  • همچنین دوگانگی موج-ذره نیز مفهوم نیرو را با مشکل مواجه می‌کرد، چون هر ذره نه تنها می‌تواند برهمکنشی با نیرو داشته باشد (ویژگی ذره‌ای)،‌ بلکه خود نمایانگر میدان نیروست (ویژگی موجی). بنابراین رابطه بین ماده و نیرو در هستی باید به طریق دیگری مطرح می‌شد.
  • یا در جایگاهی دیگر، ما با مسأله عدم قطعیت مواجه شدیم و برای توجیه آزمایش‌ها ناگزیر بودیم تصادفی بودن را به ذات اشیا نسبت دهیم، که کاملاً برخلاف تصور پیشین ما از طبیعت است.

چنین دگرگونی‌هایی که در اندیشه حاصل شد، به ما هشدار داد تا مفاهیم فیزیکی را در خارج از محدوده خودشان بکار نگیریم. به عنوان مثال، شاید موجودات زنده اتم‌های مشابهی با سنگ و شیشه داشته باشند، ولی به‌کارگیری مستقیم ایده‌های فیزیکی در آن‌ها و درک آن‌ها به عنوان ماشین‌های مکانیکی، چندان درست به نظر نمی‌رسد. همچنان که اتفاق به‌ظاهر ساده‌ای همچون هضم غذا، تنها بر پایه جذب کالری نیست و از عوامل مختلف و حتی عجیبی مانند اضطراب پیروی می‌کند. ما باید از سطحی‌نگری و ساده‌انگاری در فهم هستی بپرهیزیم و گمان نکنیم نظریه‌مان قادر به توضیح همه چیز است.

به‌علاوه، باید به نکته مهم دیگری نیز توجه کرد. زبان معمولی ما به گونه‌ایست که گاهی تصوری غلط در ذهن ما ایجاد می‌کند ولی در عین حال، این تصورات بسیار پایدارند،‌ زیرا از طریق ارتباط مستقیم ما با جهان پیرامون حاصل شده‌اند. به دیگر سخن، زبان معمولی با واقعیت نزدیکی بیشتری دارد و اگر نظریه جدیدی داشتیم، باید به طریقی بتواند با زبان معمول ما سازگار شود.

۳- آینده و شکاکیت سازنده

با توجه به نکته اخیر، مفاهیمی مانند روح یا ذهن را که در قرن نوزدهم و بر اثر تفکر «نیوتنی» دور انداختیم، بهتر است دوباره معنادار تلقی کنیم، چه اگر آن‌ها به واقعیتی نزدیک نبودند، اساساً ما نمی‌توانستیم درباره آن‌ها حرف بزنیم. البته منظور این نیست که هر آنچه در زبان بکار می‌بریم،‌ لزوماً به واقعیتی اشاره دارد. ادعای ما نه برهانی برای وجود روح و نظایر آن است و نه تعریفی برای واقعیت، بلکه می‌خواهد شکی در ما برانگیزد تا دچار «ساده‌انگاری علمی» یا «توهم دانای کل» نشویم.

همچنین نباید فراموش کرد که این مفاهیم تعریف علمی موجهی ندارند و استفاده از آنها بعضاً به تناقضات درونی می‌انجامد. با این حال،‌ از آنجا که در خود علوم و حتی ریاضیات هم گهگاه تناقضات درونی پیش می‌آید، لذا وجود ناسازگاری‌های احتمالی باعث نمی‌شوند که به کل آنها را بی‌معنا بپنداریم، بلکه باید با آنها همان طوری که هستند رفتار کنیم و آنها را در همان حوزه‌ای که کاربرد دارند، به کار بگیریم.

هر چه در این شک‌گرایی کلی جلوتر می‌رویم، گستره علم تغییر می‌کند و مدام باید دانسته‌هایمان را مرور کنیم. ببینیم واقعاً چه چیزهایی را فهمیده‌ایم و کدام ادعاها با واقعیت سازگار است.

این شک‌گرایی که در قرن نوزدهم نسبت به برخی مفاهیمِ خارج از چارچوب علمی وجود داشت و مثلاً در برابر مفاهیم دینی جبهه می‌گرفت، در قرن بیستم به‌مراتب گسترده‌تر شد. ولی این بار شک‌گرایی علیه مفاهیم علمی نیز بود! شکاکیت نسبت به پیشرفت‌های علمی و صنعتی افزایش یافت و اگر کسانی بودند که پیشرفت‌های علمی را واقعاً «پیشرفت» می‌دانستند، افراد زیادی هم بودند که آن را بانی نوعی «انحطاط» می‌دانستند. در واقع، آنچه مسلّم بود این بود که گرچه اندیشه انسان محدود نیست، اما مفاهیم علمی در هر دوره‌ای تنها با بخشی از واقعیات سازگارند؛ و چون می‌گوییم اندیشه انسان محدود نیست، پس امید داریم که بخش‌های ناشناخته علم را در آینده بشناسیم و بفهمیم؛ و از آنجا که فهم باید بر اساس زبان معمولی ما صورت گیرد، پس اگر شکی نسبت به این زبان معمول و مفاهیم آن داریم، نسبت به این شک باید مشکوک باشیم. برای مثال اگر نسبت به «روح» مشکوکید، به خود این شک هم مشکوک باشید و فکر نکنید که این شک حتماً بجاست.

در این دیدگاه نباید از اخلاق غافل شویم. سوای اینکه اخلاق دقیقاً چیست و با چه معیاری خوب و بد مشخص می‌شوند، می‌توانیم به‌آسانی مشترکات سودمندی را در میان جوامع مختلف درک کنیم و باید علم را به آن‌ها پیوند بزنیم، زیرا معقول نیست چیزهایی که برای انسان مفیدند، در برابر یکدیگر قرار بگیرند.

این را هم در نظر داشته باشید که علم جدید با دو نوع اعتقاد اجتماعی دست و پنجه نرم کرد. یکی آن اعتقاداتی بودند که در بطن آموزه‌های فلسفی اروپای پیش از قرن بیستم وجود داشتند، و دوم اعتقاداتی که عموم مردم هیچ دلیل منطقی برای آنها ندارند و صرفاً پایه‌هایی برای زندگی آنها هستند. در خصوص اعتقادات نوع اول، به نظر می‌رسد بده‌وبستان علم و سیاست (یا سایر علوم اجتماعی و انسانی) می‌تواند ثمربخش باشد و به تعالی جامعه کمک کند و یا لااقل از تحولات فیزیک یاد بگیریم که نسبت به معرفت‌های بشری نباید تعصب داشت. اما از سوی دیگر، رابطه علم با اعتقادات نوع دوم آنقدر پررنگ نیست که گمان کنیم علم و سنّتِ علمی تأثیری بر این گونه اعتقادات بگذارند. در واقع، این اعتقادات از اعتقادات نوع اول بسیار استوارترند و چون غالباً از دایره محسوسات فراترند، شناخت علمی نمی‌تواند تغییر زیادی در آنها ایجاد کند؛ و اینجاست که تفکر مجرد باید به میدان بیاید.

در این میان باید توجه داشت که گرچه تفکر دقیق و مبتنی بر استدلال منطقی می‌تواند ما را با شرایط جدید سازگار کند و از میزان اشتباهات بکاهد، ولی فیزیک جدید به ما نشان داد که همواره تفکر باید با تصمیم کامل شود. در اغلب شرایط، دلایل ما کافی نیستند و برای اخذ تصمیم ناچار شده‌ایم تفکر را در جایی متوقف کنیم و اگر چنین نمی‌کردیم، اصلاً نمی‌توانستیم در مسیری که تفکر به ما نشان داده است، گام برداریم. یعنی تصمیم ما را مطمئن می‌کند و برای هدایت رفتار انسان ضروری است. «تصمیم» متعلق به زندگی بشری است و هر گونه حقیقتی که زندگی ما انسان‌ها را می‌سازد، از این مجرای غیرعقلی، یا غیرفکری، بر زندگی ما اثر می‌گذارد. پذیرش این واقعیت که به طور غیرمستقیم از تحولات گزاره‌های بنیادی علم نتیجه شد، موجب می‌شود تا اساس زندگی دیگر انسان‌ها را که احتمالاً با اساس زندگی ما متفاوت است، نیز محترم بشماریم.

چنین نگرشی به ما می‌گوید فیزیک جدید بخشی از فرایند کلی‌ای است که هدفش اتحاد دنیای امروز بوده است؛ و از یک منظر این فرایند می‌تواند نزاع‌های فرهنگی و سیاسی را بکاهد، اما از منظری دیگر، هر قومی تلاش می‌کند تا ارزش‌ها و هنجارهای خود را در این اتحاد بارزتر کند. لذا پیش از آنکه اتحاد نهایی به وقوع بپیوندد، تنش‌های متعددی شکل می‌گیرد و گرچه شاید نقش فیزیک در این مراحل کمرنگ بشود، ولی لااقل در دو موضوع اهمیت خود را نشان می‌دهد: یکی اینکه فیزیک به ما صنعت و سلاح می‌دهد، و دیگر اینکه این اندیشه را می‌پروراند که باید پذیرای افکار گوناگون باشیم تا تصمیم بهتری بگیریم و در زمان اتحاد نهایی، سنت‌ها و فرهنگ‌های گوناگون می‌توانند در کنار هم زندگی کنند [۱].


(۱) جمع کردن امواج را به‌اصطلاح تداخل می‌نامند. مثلاً وقتی دو سنگ را در برکه می‌اندازید، موجی ایجاد می‌شود که از جمع کردن موج‌های ناشی از هر سنگ به‌دست می‌آید. به بیانی ساده، موج ناشی از سنگ دوم در کار موج ناشی از سنگ اول «مداخله» می‌کند!

(۲) گرچه معمولاً در زبان معمولی «اتم» و «هسته» را به جای هم استفاده می‌کنیم، ولی به لحاظ فیزیکی آن دو بسیار متفاوت‌اند.

[1] Heisenberg, W. (2000), Physics and Philosophy: The Revolution in Modern Science, Penguin Classics

[2] Uzgalis, W. (2017), “John Locke,” in The Stanford Encyclopedia of Philosophy, ed. Zalta, E. N., Metaphysics Research Lab, Stanford University, winter 2017 ed.


م. مقدسی