ارادۀ آزاد و انسان ناسپاس | تحلیلی بر کتاب یادداشت‌های زیرزمینی

قطعاً انسان نسبت به پروردگارش بسیار ناسپاس است و بی تردید خود او بر این ناسپاسی گواه است.
- عادیات (6) و (7)

فرض کنید که با شما ناعادلانه رفتار شده است. در حق شما جفا شده است. حق‌تان را خورده‌اند. در آن هنگام شما با داشتن حس نفرت بسیار در پی انتقام هستید. بر اساس این حس نفرت و لزوم انتقام به حرکت در می‌آیید و به سوی عملی کردن انتقام بر می‌خیزید. اما چه می‌شود اگر بر سر راه‌تان دیواری سنگی قرار داشته باشد. در مواجهه با این دیوار، دیواری که سدی بین شما و خواسته‌تان است، چه می‌کنید؟


اگر بین شما و خواسته‌تان دیوار بزرگی قرار داشته باشد چه خواهید کرد؟
اگر بین شما و خواسته‌تان دیوار بزرگی قرار داشته باشد چه خواهید کرد؟


تمثیل دیوار سنگی

داستایوفسکی می‌گوید که انسان‌ها در مواجهه با دیوار سنگی به دو دسته تقسیم می‌شوند. مردان عمل که انتقام را حق طبیعی خود می‌دانند و به سوی آن می‌شتابند، به محض برخورد با دیوار سنگی تسلیم آن می‌شوند و تلاش‌های‌شان برای انتقام، برای رسیدن به خواسته‌شان به اتمام می‌رسد. آن ها تسلیم جبر طبیعت می‌شوند. اما گروه دیگر، مردان آگاهی یا مردان آگاهی حاد، وقتی به دیوار می‌رسند خیلی ساده تسلیم آن نمی‌شوند. آن‌ها می‌خواهند که به مقصودشان برسند. نمی‌خواهند اقرار کنند که قوانین طبیعت دارد جلوی رسیدن آن‌ها به خواسته‌شان را می‌گیرد. این جاست که شروع می‌کنند به سر و دست کوفتن به دیوار سنگی، فقط به این منظور که اثبات کنند که انسان هستند و نه کلیدهای پیانو.

مردان عمل در برابر جبر طبیعت تسلیم‌اند. در برابر دو دوتا می‌شود چهارتا حرفی برای گفتن ندارند. در مواجهه با دیوار سنگی از حرکت می‌ایستند. در مقابل، مردان آگاهی نمی‌پذیرند که جبر طبیعت آن ها را از رسیدن به خواسته‌شان منع کند. در برابر آن شورش می‌کنند و نارضایتی خود را بیان می‌کنند و تسلیم آن نمی‌شوند. اما اگر به آن‌ها بگویی که این نیز، خود این شورش و سرکشی نیز حاصل از جبر طبیعت و بر اساس منطقی از پیش تعیین‌شده است؛ آن جاست که با دیوانه شدن، به کلی هر جبر و منطقی را انکار می‌کنند تا به منظورشان رسیده باشند. این که انسان هستند و نه کلیدهای پیانو.

اگر بگوییم که دو دوتا می شود چهارتا واقعیت دارد و انسان اگر می‌خواهد به نفعی برسد باید بر اساس آن عمل کند، پس چطور است که او همچنان حتی با دانستن قوانین خوشبختی، دست به ابلهانه‌ترین و زیان‌بارترین کارها می‌زند. و این خاصیت انسان در طول تاریخ او به خوبی قابل مشاهده است. چه چیزی است که او را تا این حد به سوی سرکشی و شورش در برابر جبر طبیعت برمی‌انگیزاند؟

و در همین راستا، تمام نظام‌های اخلاقی و نظام‌هایی که برای رستگاری انسان سازمان یافته شده‌اند؛ این بخش بسیار کلیدی از ذات انسان را، این عامل غیرقابل چشم پوشی را در نظر نگرفته‌اند. اکثر این نظام‌ها ادعا می‌کنند که اگر انسان بداند که نفعش چیست، اگر دانشش نسبت به آن چه خوشبختش می‌سازد و آن چه به هلاکتش می‌رساند بیشتر شود، قطعا راه درست را انتخاب خواهد کرد و قطعا در برابر دو دوتا می شود چهارتا سر تعظیم فرود خواهد آورد. اما چطور است که همچنان انسان‌ها در مواجهه با ساده‌ترین و روشن‌ترین عوامل خوشبختی و بدبختی، راهی کاملا متفاوت از نفع‌شان پیش می‌گیرند؟ آیا غیر از این است که سودی بیش‌تر از خوشبختی و بدبختی در آن می‌بینند؟ آیا چنین نیست که سودی وجود دارد که از تمام سودهایی که نظام‌های متداول رستگاری از آن حرف می‌زنند والاتر و اهم‌تر است؟ آری، هیچ کدام از این نظام‌ها بخشی اساسی از ذات انسان را در نظر نمی‌گیرند و آن نیاز به آزاد بودن ست. نیاز به این که نشان دهد او انسان است و نه کلید پیانو. و این گونه است که انسان ناسپاس پا به عرصۀ وجود می‌گذارد.


داستایوفسکی جبر طبیعت را به نوازندۀ یک پیانو که انسان‌ها کلیدهای آن هستند، تشبیه می‌کند.
داستایوفسکی جبر طبیعت را به نوازندۀ یک پیانو که انسان‌ها کلیدهای آن هستند، تشبیه می‌کند.


انسان ناسپاس

داستایوفسکی بیان می‌کند که اگر یک تعریف مناسب برای انسان وجود داشته باشد، آن تعریف، موجودی ناسپاس که روی دو پا راه می‌رود، خواهد بود. و این گونه ناسپاسی انسان را به تصویر می‌کشد:

«همه مواهب و نعمت‌های زمینی را به پایش بریزید، تا خرخره در سعادت غرقش کنید، هر پنج انگشت‌تان را هم در عسل فرو کنید و به دهانش بگذارید، چنان از پول بی‌نیازش کنید که دیگر جز خوردن و خوابیدن و تلاش برای ادامه تاریخ پر افتخار بشری کاری نداشته باشد، همین آدم اما از روی حق ناشناسی و فقط برای آزار و اذیت به شما صدمه می‌زند و خصومت می‌ورزد. همین آدم حتی همه آنچه را به او داده‌اید به خطر می‌اندازد و عمدا بدترین و بیهوده‌ترین هوس را دنبال می‌کند، بدترین دیوانه‌بازی و ضرر مالی را به بار می‌آورد، آن هم تنها برای اینکه وضعیت مرفه و راحت و معقولش را قربانی فانتزی‌ها و خیال‌پردازی‌های خویش کند. دقیقا وهم‌انگیزترین آرزو و پست‌ترین حماقت را می‌خواهد، فقط و فقط برای اینکه به خودش ثابت کند – نکته ضروری و لازمش همین است – آدم هنوز آدم است و نه کلید پیانو که قوانین طبیعت به دست خود آن را بنوازند و حتی تهدیدش کنند تا آخر عمر هدایتش خواهند کرد تا نتواند بیرون از محدوده تقویم و قوانین خواسته‌ای داشته باشد.»

انسان ناسپاس این‌گونه است. حتی اگر در خوشبختی غرق هم باشد و اگر همه‌چیز برایش مهیا باشد، باز به آن پشت پا می‌زند و همه را خراب می‌کند. و گاهی اوقات این عمل را به ابلهانه‌ترین و مزخرف‌ترین روش ممکن به انجام می‌رساند.


انسان موجودی است که از ابتدا به دنبال خوشی و خوشحالی‌ست. به دنبال بهترین‌ها برای زندگی راحت و خوشبختانه‌اش است. او سرتاسر عمر به دنبال ساختن کاخ بلورین‌اش است. کاخی که از هر عیب و نقصی عاری‌ست و می‌تواند تا ابد در آن در کمال خوشبختی سکونت کند. اما همین انسان وقتی به کاخ بلوری‌اش می‌رسد، باز تخربیش می‌کند. اگر او را در کاخ بلورین‌اش قرار دهی و بگویی: بفرما، این هم آن چه همیشه می‌خواستی؛ شروع می‌کند به ناسزاگویی دربارۀ کاخ. حتی اگر شده تنها با انگشت نشان‌دادن، عظمت کاخ را برای خودش خراب می‌کند و بی‌نقص و عیب‌بودن کاخ را از آن می‌گیرد.

این است آن عامل انسانی که نباید نادیده‌اش گرفت. انسان همیشه می‌خواهد که به کاخ بلورین برسد اما نمی‌خواهد که در آن سکنا گزیند و زندگی کند. شاید کاخ بلورین همیشه فقط از دور برایش جذاب می‌نماید. هیچ کاخی برای او کاخ بی عیب و نقص رویاهایش نیست. چرا که اگر این طور باشد، آن‌گاه نمی‌تواند بگوید که آن کاخ عیب و نقص دارد. و اگر نتواند بر علیه بلورین بودن کاخ قیام کند، پس عامل انسانی‌اش را، اختیار و آزادی‌اش را، انکار کرده است. آن هنگام است که دیگر انسان نیست و فقط کلید پیانوست. این انسان، همواره به دنبال ساختن کاخ بهتر خواهد بود. حتی با وعده‌های دروغین وجود کاخی که می‌تواند در آن زندگی کند، هیچ‌گاه به راستی آرام نخواهد گرفت.


کاخ بلورین در هاید پارک، لندن
کاخ بلورین در هاید پارک، لندن


شاید انسان از ابتدا نیز هیچ‌وقت نمی‌خواست که کاخ بلورین مشخصی بسازد. شاید او همیشه در پی تقویت مهارت بنایی خود بوده و ساختن کاخ‌های مختلف تنها بهانه‌ای برای تمرین و تنها توقف‌گاهی موقت بوده است. حتی اگر امروزه نظام‌های رستگاری ساختگی بشری، با زرق و برق‌شان او را از هدف اصیل و اولیه‌ش فرسنگ‌ها دور کرده باشند و خرابه‌ای بی چیز را به جای کاخ بلورین رویاهایش، بر او تحمیل کرده باشند؛ او باز فریاد نارضایتی به سر خواهد داد و ناسپاسی‌اش را ابراز خواهد کرد. چرا که این خرابه در کنج ناکجاآباد، آن چه از ابتدا می‌خواسته است و آن چه برایش پا به عرصۀ وجود گذاشته است، نیست. به راستی که انسان موجودی ناسپاس است و خود بر این ناسپاسی بس گواه است. اما آیا این ناسپاسی او، همان‌قدر که تصور می‌شود صفت رذل و ناپسندی‌ست؟