گاهی گدای گدایی و بخت با تو یار نیست / گاهی تمام شهر گدای تو میشوند دست به قلم از فلسفه، جامعهشناسی شناسی، ادبیات و دیگر هیچ! ابدیت در پیش است...
باش: کم حجم ولی حال خوب کن!

گفته بودند کتاب را خودت انتخاب کن. فقط موضوعش اربعین حسینی باشد. اما بیست و چهار ساعت وقت برای انتخاب، خواندن و یادداشت نوشتن درباره هر کتابی که باشد، آنقدر کم است که این حق انتخاب اصلا به چشم نمیآید. هرچه بود باید زودتر تصمیم میگرفتم و بالاخره بعد از کمی بالا و پایین کردن صفحات مجازی و خواندن نظرات مثبت و منفی، «باش» را انتخاب کردم. کتابی که نه نویسندهاش را میشناختم و نه اسمش را شنیده بودم. فقط میدانستم مضمونش متناسب با حال و هوای این روزها است، تعلیق زیاد و حجم کمی دارد. مجموع این دلایل و به خصوص دلیل آخر، باعث شد انتخاب نهاییام باشد. فقط خدا خدا میکردم نسخه چاپیاش را گیر بیاورم تا روزهای چرخ و فلکیام شدیدتر نشود. اما پیدایش نکردم و مجبور میشوم از فیدیبو با آن فونت ریزش بخوانم. از این ضدحالتر نمیشد.
هنوز شروع به خواندن نکرده بودم که یک طرفِ مغزم مدام از خجالتم در میآمد که وسط این حجم کار و مشغله چرا مسئولیت جدیدی را قبول کردی؟ کِی میخواهی نه گفتن را یاد بگیری؟ پیادم دادند که دادند. مگر میشود یک روزه کتابی را انتخاب کرد و خواند و یادداشتش را نوشت؟ که چه بشود؟ برود روی سایت؟ چرا خودت را توی دردسر انداختی؟ تیغ تیز نقد را چه میخواهی کنی؟ داستان مذهبی خواندن مثل راه رفتن روی لبه تیغ است. نه دست و دلت میرود پنبه داستان را بزنی و نه میتوانی بیخیال نقد بشوی! اصلا همه اینها به کنار، این سرگیجه لعنتی را میخواهی چه کنی که سه روز است وبالت شده. نه میرود و نه راحتت میکند؟
طرف مهربان مغزم میگوید حرفهای آن طرف را جدی نگیرم و کار نشد ندارد! میگوید این که چیزی نیست و سختتر از اینها را هم از سر گذراندهام.
دوباره طرفِ نامهربان مغزم مورد عنایتم قرار میدهد و این بار تعارف و ادب را کنار میگذارد. راست هم میگوید. کتابهایی با این موضوع را من نباید بخوانم که. باید آنهایی بخوانند که طریق را دیدهاند. سرمای استخوان سوز و ظلّ آفتابش را چشیدهاند. عمودها را یکی یکی شمردهاند. خاک مشایه تا عمق ریههایشان فرو رفته و هفتهها سرفه کردهاند. باید آنهایی این کتابها را بخوانند و در موردش بنویسند که سفرنامههای چند قسمتی از زیارت اربعین دارند، نه من! نمیدانم چه میشود اما بالاخره حرف طرفِ مهربان مغزم را گوش میدهم و شروع به خواندن می کنم.
حس دست گرفتن کتاب که نصیبم نشد، پس با موجودیت فیزیکیِ «کتاب به ما هو کتاب» هیچ ارتباطی نمیتوانم بگیرم اما یقین دارم عنوانش جذاب نیست. با این حال سوژه جالبش در همان سطرهای اول داستان خودی نشان میدهد و باعث میشود قول و قرارهایم یادم برود و فقط بخواهم داستان را یک نفس تا ته بخوانم.
آنجا بود که فهمیدم بیست و چهار ساعت، اصلا کم نیست!
«باش» داستان مردی به نام رحمان است که کینه «مَردکی» را به دل گرفته. کسی که حاضر نشد التماسهای رحمان را گوش کند و او را با قرار موقت به زندان انداخت. کسی که نه فقط چهار ماه از عمر رحمان بلکه تمام زندگیاش را از او گرفت. حالا مردک که از قضا آدم بدی هم نیست، زائر است و راهی زیارت اربعین شده. تنها انگیزه رحمان از همراهی او و پیادهروی در طریق، کشتن مردک است. تنها با کشتن او است که دلش خنک میشود، داغ پسربچهاش خنک شده و انتقام زندگی بر باد رفتهاش را میتواند بگیرد.
«باش» داستانی با مضمون دینی و به طور خاص مسئله زیارت اربعین است اما نویسنده به خوبی از ظرفیتهای زمانی و مکانی (اتمسفر) این مسئله برای پیشبرد داستانش استفاده کردهاست و این بزرگترین برگ برنده کتاب است. در این کتاب، مضمون در خدمت داستان است و نه بالعکس. این یعنی قرار است خواننده داستان بخواند، نه اینکه شعارهای سطحی بشوند. قرار است خواننده با داستان و اوج و فرودش همراه شود و مدام از خودش بپرسد «بعدش چه میشود؟» و همه اینها یعنی نویسنده قصه گفتن را بلد بوده و توانسته در ۱۲۸ صفحه، خواننده را پای داستانش بنشاند. البته که چند جای داستان هست که از دست نویسنده در رفته و درشتگویی مضمون بدجور توی ذوق میزند.
«باش» داستان دوگانه ها و تقابلها است. جدال عشق و انتقام، رسیدن و نرسیدن، خواستن و نخواستن است. «باش» داستان سفر است و قرار است نه فقط شخصیت اصلی داستان بلکه سایر شخصیتها نیز در طول این سفر کوتاه دستخوش تغییراتی بشوند. با این حال، تغییرات رحمان (شخصیت اصلی داستان) پررنگتر و عمیقتر از دیگران است. رحمانِ آخر داستان دیگر رحمان ابتدای داستان نیست. او زیر آفتاب داغِ طریق و متاثر از اتفاقهایی که خواسته و ناخواسته تجربه میکند، پوست انداخته و آدم دیگری میشود. رحمان در طول سفر مدام دنبال فرصتی است تا تسبیح یشمی مردک را دور گردنش بیاندازد، خفهاش کند و خلاص! اما حواسش نیست که دارد ذره ذره خودش را می کُشد. طوری که وقتی به ورودی کربلا میرسد دیگر چیزی از «خودش» باقی نماندهاست!
«باش» رمان کم حجمی است اما ریتم داستان و سیر حوادثش آن چنان تند و پیدرپی است که لحظهای خیال خواننده را از وضعیت موجود آسوده نمیکند. طوری که پایان داستان فقط کتف و شانههای رحمان نیست که از سنگینی کولهپشتیها و هیکل یه وَری شده مردک تیر میکشد، بلکه خواننده هم به موازات سفرِ سخت او دچار دلهره و تشویش شده و میخواهد نفسی تازه کند. نویسنده از راوی غیرهمجنس به عنوان شخصیت اصلی داستان استفاده کرده است اما در همین فرصت کوتاهی که داشته، به خوبی از پسِ پرداختن به جزئیات شخصیت رحمان و احساسات نهفتهاش بر آمده است.
کتاب پایانبندی بدی ندارد اما اگر نویسنده نقطه پایان داستان را کمی زودتر میگذاشت، شاید پایان بهتر و ماندگارتری را به تصویر میکشید؛ پایانی که بیشتر از آنکه «خوش» باشد «خوب» بود!
پایان
مطلبی دیگر از این انتشارات
نظرم درمورد قرآن با ترجمه علی ملکی
مطلبی دیگر از این انتشارات
معرفی کتاب لالایی برای دختر مرده.
مطلبی دیگر از این انتشارات
دربارهی کتاب | جای خالی سلوچ