دوستدار نوشتن :)
با کتابِ «دلتنگیها و پرسهها»ی هرمان هسه
«هرمان هسه» جایی حوالی دهکدهی «مونتانولا»ی سوییس در حال قدمزدن است. از گذرگاهی در کوههای آلپ عبور میکند. او شوقِ خود را از صحراگرد بودن پنهان نمیکند. وارد گورستان دهکده میشود، جایی که نور و عطر و صدای بال زنبورها میآید. از گردنههای کوهستانی، از شبهای دهکده، از باغ و دشت و نیزار و مرغزار، از میان جنگل انبوه، از پلی که بر روی رودخانه قرار دارد، عبور میکند، به آسمان و درخت و پرنده نگاه میکند و همهی آنچه را میبیند به اشعاری درباره عشق، غم، سرور، خدا، دلتنگی و احساسات ناب انسانی بدل میکند.
هسه، خودش را یک خانهبهدوشِ در حال پرسهزدن معرفی میکند؛ اما برای من که کتابِ «دلتنگیها و پرسهها»ی او را 103 سال بعد از انتشارش میخوانم، او تماشاگری هشیار است که بادقت به جلوههای متکثر هستی نگاه میکند، رنگها، اشکال و نورهای طبیعت او را سرشار میکنند، حتی آن زمان که از غم میگوید؛ به تعبیر خودش، رشتههای غم را به هم میبافد و شعر میسراید.
بخشهایی از شعرها و نقاشیهای هرمان هسه به انتخاب من:
عبور
رشتههای غمها را به هم میبافم و شعری میشود،
به ماه خیره میشوم و به چشمکهای معنادار ستارگان پاسخ میدهم،
راه شیری کهکشان را دنبال میکنم،
در راه شیری کهکشان غبار ستارگان بر دامنم مینشیند،
اما من بیاعتنا میگذرم
و همچنان به راه خویش ادامه میدهم
مهم نیست به کجا میروم
زیرا مقصدم را
در کوله بارم گذاشتهام و با خود به همهجا میبرم (ص 111)
غم و ابر
غم ابری تابستانه است، پشت آن اعتماد است و خورشیدی تابان (ص 83)
غم فقط سایه ابری است سرگردان. این غم چیزی نیست، جز آهنگ هستی سیال و گذران. اگر این غم وجود نمیداشت، نمیتوانستیم زیبایی را با نگاهمان لمس کنیم. این غم را در کولهپشتیام میگذارم و با خود به همهجا میبرم. راه میافتم... (ص 85)
خدا
خدایی که باید به او ایمان و اعتماد داشته باشیم، خدایی است که در درون ماست. کسی که به خویشتن «نه» میگوید، نمیتواند به خداوند «آری» بگوید. (ص 76)
راهی که به رستگاری میانجامد، نه به چپ میپیچد و نه به راست: بلکه مستقیماً بهسوی قلب آدمها میرود، خدا فقط در آنجا ساکن است و چشمهٔ آرامش فقط در آنجا میجوشد. (ص 13)
لذت زیستن
دو چشم دیگر را آرزو دارم تا بیشتر ببینم، شُشهای بیشتری میخواهم تا هوای بیشتری را جذب کنم. پاهایم را روی علفها دراز میکنم. ایکاش این پاها بلندتر بودند و تا دوردستها کشیده میشدند، دلم هوای دوردستها را دارد. (ص 52)
درخت و پرنده
بخش درخت را که اینجا بخش کوچکی از آن را آوردهام، بیش از همه قطعات دوست داشتم :)
بیش از هر چیز دوست دارم در رؤیاهایم پرنده باشم و یا یک درخت، اینهاست که مرا در زندگی نگه میدارد، من به اینها زندهام، من در این رویاها ریشه دواندهام ... (ص 46)
هیچچیز در دنیا قدسیتر و درخور پیروی تر از یک درخت تنومند زیبا نیست. (ص 57)
شب و تنهایی
تنها بر من، بر من تنهای تنها،
چشمک میزنند ستارگانِ بیشمار شب
و چشمه هم میخواند برایم
ترانههای سحرانگیزش را. (ص 116)
نسخه الکترونیک کتاب 125 صفحه است.
کتاب توسط نشر «کتاب کوچه» با ترجمه خوب «مسیحا برزگر» به چاپ رسیده است.
مطلبی دیگر از این انتشارات
سووشون، یک رمان بینقص
مطلبی دیگر از این انتشارات
دست های آلوده | غرق شدن انسان در کثیفیِ سیاست
مطلبی دیگر از این انتشارات
کالیگولا، بدنامان تاریخ!