بررسی و تحلیل آثار داستان نویسان پیشگام ایرانی (بخش دوم): محمدعلی جمالزاده؛ کتاب «قصه های کوتاه برای بچه های ریش دار»



کتاب «قصه های کوتاه برای بچه های ریش دار» نوشته محمدعلی جمالزاده، نخستین بار در سال ۱۳۵۳ به چاپ رسید. نویسنده در این کتاب در نقش راوی قصه گو، به روایت دوازده داستان می پردازد.‌ راوی در شروع هر داستان، مقدمه خودمانی و کوتاهی بیان می کند و کم کم داستانش را آغاز می کند. محتوای اکثر داستان ها، زندگی روزمره و مشکلات اجتماعی مردم است.


جمالزاده همچنان که از زبان ادبی استفاده کرده، به واسطه بهره گیری از اصطلاحات و ضرب المثل های عامیانه زبان فارسی، غنای خاصی به نثر داستانی اش داده است. عبارات و اصطلاحاتی که در حال حاضر کمتر به گوشمان می خورد اما روزگاری نه چندان دور، بخش مهمی از محاورات و مکاتبات مردم این سرزمین بود.


توجه خاص به فرهنگ عامه، موضوع دیگری است که در محتوای تمام داستان ها دیده می شود. جمالزاده به جنبه های مختلف فرهنگ ایرانی نظیر باور ها و اعتقادات، موسیقی، پوشش، تغذیه، فراغت و ... در قالب داستان پرداخته و از آن جایی که سبک داستان نویسی اش مبتنی بر سبک رئالیسم (واقع گرایی) است، می توان داستان هایش را آینه کوچکی از فرهنگ وسیع ایرانی دانست.


او در این کتاب به مانند اکثر آثارش، مقصودش را در پس لایه های ظریف طنز به مخاطب منتقل می کند و ورود موفقی در پرداختن به موضوعات اجتماعی روزگارش با اتکا به قدرت هجو گویی دارد. طنز شیرینی که جمالزاده در داستان ها و نوشته هایش استفاده می کند، از تندی زبان انتقاد آمیزش می کاهد و مفاهیم اصلی مورد نظرش را با سهولت بیشتری به مخاطب منتقل می کند.


از ایرادات دستوری مهمی که به آثار جمالزاده و حتی بیشتر نویسندگان آن دوره دیده می شود، طولانی بودن جملات و توصیفات است؛ جملات پیاپی با حروف ربط و استفاده از صفت ها و قید های متعدد.


همانطور که گفته شد، این کتاب شامل دوازده داستان کوتاه است که در ادامه خلاصه ای از داستان نهم با عنوان سقط فروش و پیر قوم آورده می شود.


«سقط فروش و پیر قوم»

داستانِ تاجرِ معتبر و سرشناسی به نام حاج عبد الغنی است که اگرچه سواد زیادی ندارد اما اهل فکر و تامل است و به دست و دلبازی و مهمان دوست بودن مشهور است.

در یکی از دورهمی هایی که در منزل حاج عبدالغنی و در جمع دوستانش برقرار بود، نوکر خانه سراسیمه وارد اتاق مهمان شد. پس از مدتی گریه و بی تابی سرانجام گفت عبدالجواد (تنها فرزند حاج عبدالغنی) در مسیر قم تصادف کرده و مُرده است!

حاج عبدالغنی با رنگ پریده و چهره برافروخته، در حالیکه دانه های عرق بر پیشانی اش نشسته بود، سرش را پایین انداخت و چشمهایش را روی هم گذاشت و انگار که در عالم دیگری سیر می کند، خاموش ماند.

سکوت عجیبی حکمفرما بود. بیست دقیقه ای به همان حال گذشت و ناگهان حاج عبدالغنی چشمانش را باز کرد، نگاهی به اطراف انداخت. لبخند عجیبی بر لبانش نشست و گفت: «انا لله و انا الیه راجعون.» سپس به پیشخدمت خانه سفارش کرد برای دوستان، از نو چای و قلیان بیاورد.

این تغییر حال ناگهانی همه را متحیر و متعجب کرده بود اما کسی جرأت پرسیدن نداشت. تا اینکه خود حاج عبدالغنی متوجه تعجب دوستان شد و گفت: «آقایان تعجب نکنید، خودتان خوب می دانید که جواد تنها فرزند عزیز و نازنینم بود. قسمت عمده تجارت و املاکم را اداره می کرد. شنیدن خبر چنین مصیبتی کمر هر پدری را می شوند. در این تغییر حال من هم رمزی وجود دارد که ارزش شنیدن دارد اما امروز مجال گفتن ندارم. بماند برای مجلس دوستانه دیگری که امید دارم به زودی همین جا دور هم جمع شویم.»


مدتی بعد دوباره رفقا به رسم گذشته در منزل حاج عبدالغنی جمع شدند و بعد از صرف نهار، حاج عبدالغنی به وعده خود عمل کرد و گفت دو سال قبل در اوایل بهار، برای رفع خستگی و همینطور سرکشی به املاک، عازم نایین شد. در راه برگشت به تهران، در ظهری گرم و سوزان در وسط بیابان مردی را دید که «یاعلی» گویان به طرفشان آمد و سلام کرد. لباس درویشی بر تن و کوله باری بر پشت داشت. حاج عبدالغنی او را سوار ماشین کرد و چون متوجه شد مقصد و منزل خاصی ندارد و «درویش هر کجا که شب آید سرای اوست» می باشد، او را به خانه اش برد و اتاقی به او داد تا هر زمان که دلش می خواهد آنجا بماند. اما درویش سایه درخت بزرگی را در باغ حیاط انتخاب کرد و آنجا ماند.


روزی درویش به زیارت مُرشدش رفت و حاج عبدالغنی هم با او همراه شد. مُرشد در بازار پاچنار دکان داشت و سقط فروش بود. شب های جمعه در پستوی همان دکان، دوستان و یارانش دور هم جمع می‌شدند و مجلس باصفایی داشتند. کم کم حاج عبدالغنی هم از دوستداران مُرشد شد و هر پنجشنبه شب به دیدنش می رفت. تا اینکه روزی او را به باغچه اش در اطراف کوه بی بی شهربانو دعوت کرد.


هوا بسیار مطبوع بود و مجلس خوبی برقرار شده بود که ناگهان صدای گریه و زاری باغبان خانه بلند شد. زن باغبان مدتی بیمار بود و لحظاتی قبل از دنیا رفته بود. باغبان سالخورده، آرام و قرار نداشت و اشک از چشمانش سرازیر بود. مرشد این اتفاق ناراحت کننده را مغتنم شمرد و گفت: «انسان هدف حوادث است، عزیزش می میرد، خانه اش انسانی گیرد، خودش مبتلای مرض لاعلاجی می شود، مالش و حتی گاهی آبرو و ناموسش را به باد می دهد. وای به حال کسی که خود را ببازد و عنان اختیار یکباره از کفش بیرون برود. می پرسید پس چه باید کرد؟ هرگاه مصیبت بزرگی برایمان رخ داد، پس از گفتن رضا به رضاء الله، سعی کنیم حتی المقدور عنان فکر و اختیار یکسره از کفمان بیرون نرود. برای این کار، چشمانمان را ببندیم و دنیا و مافی ها را تا جایی که امکان پذیر است فراموش کنیم و فکر کنیم که از تاریخ آن حادثه شوم دو ماه گذشته است و آنگاه به کمک تصور و خیال، بیاندیشیم که دو ماه دیگر چه خواهیم کرد و چه تصمیماتی خواهیم گرفت. همین که پس از ده یا پانزده دقیقه چشمان را باز کردیم و تشویش خاطرمان کمی تسکین یافت، با خاطری آرام تر با وظایف تازه خود مواجه می شویم.»

همین که سخن حاج عبدالغنی به اینجا رسید، سرّ رفتار و حالات آن روزش را که باعث تعجب دوستان شد همین دانست و گفت: آن روز مُرشد در باغچه بی بی شهربانو این را گفت و من هم به شما می گویم:

« ره چنین است مرد باش و برو»


جمالزاده در دیباچه کتاب قصه های کوتاه برای بچه های ریش دار، می نویسد:
خودش هم می داند که شاید این داستان ها لطف و مزه داستان های دست اول قدیمی اش را نداشته باشد ولی معتقد است نباید این نکته را نادیده گرفت که داستان های قدیمی اش زمانی به رشته تحریر در آمدند که او در بحبوحه جوانی، بی اعتنایی و بی باکی بود.‌ او همچنین بر این باور بود که مشاهدات و تجربه زندگانی اش، خواه ناخواه، در طرز فکر و سبک نگارشش تغییراتی به وجود آورد. از طعن و طنز کارهایش که بن مایه اساسی نوشته هایش بود، کاسته شده و بر آن وجه که با مغز و قلبش سروکار دارد اضافه شده است.‌
او خودش به تغییر در سبک نوشته های پایانی اش معارف بود و این تغییر را جزئی جداناپذیر و امری اجتناب ناپذیر می دانست.


پایان