شریان یک رگ _ زیر کالبد مجسمه _ زنده نگه میدارد _ مرا
بیگانه_آلبرکامو
سلام بر دوستان و همراهان همیشگی من و معرفیهایم.
در ابتدا باید بگویم درک و حقیقت اثبات شده برای من در این کتاب مجسمهای در ذهنم ساخت.
موجودی بنام انسان که از عقل و شعور بهره میبَرَد و میتواند به انتخاب خود تصمیم بگیرد و درست و بد بودن را برای خود تعبیر و تفسیر کند.
بهشخصه هرگز بد و خوب بودن را به منزلهی پستی و برتری نمیدانم، چرا که بد بودن یک اتفاق و رویداد حتی یک رفتار تنها زمانی از میانهی دو کفهی ترازو به یک سمت سنگینی میکند که تو آن را خوب یا بد ببینی!
پس بیاییم نسبت به آنچه از این کتاب برایتان میگویم، خوب و بد را کنار بگذاریم و همهچیز را به ضمیر ناخودآگاهمان بسپاریم.
تَبَلوُر یک انسان بنام مورسو
جوانی را پشت سر نهاده و وارد روتین و تکرار چرخهای بنام زندگی بزرگسالانه شده، جایی که زندگی برایش به دو بخش کار و لذت و رفع نیازهایش به آن طریق تقسیم شده است.
مورسو زندگی میکند، این جملهام دقیقا به این معناست که مورسو نفس میکشد. اگر بخواهم بیشتر توضیح بدهم باید بگویم، همهی ما در زندگی اهدافی داریم که کوچک و بزرگ بودنشان به خودمان بستگی دارد، رسیدن یا نرسیدن به آنها به خودمان بستگی دارد و ما در نهایت، وقتی به ابتداییترین و ریزترین هدف مینگریم، «نفسکشیدن» را درمییابیم.
مورسو نه دیوانه بود و نه به درک والایی از زندگی رسیده بود. او صادق بود در وهلهی اول با خودش صادق بود و سپس با دیگران.
از دیدگاه من شخصیت اصلی ما یعنی مورسو کمی با خودش در رسیدن به نتایج درگیر بود، همین امر او را به بیگانهای تبدیل کرد که دلیلی برای اشک ریختن در مراسم تدفین مادرش نداشت، تا به عشقبازی با کسی بپردازد که هیچ حس و علاقهای به او ندارد یا حتی اگر حسی داشت(چون نمیتوانست نتیجهای از رفتارها و روحیاتش داشته باشد)هیچگاه عشق به او را ابراز نکرد.
ما با خودمان چه کردهایم؟!
میتوان احساسات را پشت پردهی افکارمان پنهان کرد و بروز احساسات را در صورت این موجود زنده یعنی انسان تماشا کرد اما، قضاوت آن، واقعا بیرحمانه است.
بهگونهای نسبت به واقعیات اطرافمان نگاه میکنیم که باید از حقیقت درونی آن چشمپوشی کنیم. مثالی که این کتاب تا آخر عمر در ذهنم حک کرد.
«زمانی که از قتل او پشیمان نبودم، مرا وادار به پشیمانی میکردند!»
این جمله حقیقت عجیبی را در ذهن تکتک ما عیان میکند، دانستن واقعیات با آن حقیقتی که رخ داده است، زمین تا آسمان فرق میکند.
واقعیت آن است که انسان از کاری که مرتکب شده میتواند پشیمان شود و حقیقت نیز میتواند پس از مرگ مقتول و خرسندی قاتل از مرگ او باشد.
امیدوارم مرز بین واقعیت و حیقیقت را دریافته باشید.
آنچه صدرا از خواندن کتاب بیگانه آموخت
در ابتدا بگویم که چنین کتابهایی نیازمند بازخوانی و ریزشدن هستن، چرا که تفاوت بارِزی با یک کتاب و رمان معمولی دارند و آن، نوع نگاهشان میباشد؛ پس تمام آنچه که از این کتاب آموختم آن بود که با خودم صادق باشم و دیگران را به آنچه رفتار میکنند قضاوت نکنم.
اطلاعاتی کلی از کتاب بیگانه
- نویسندهی این کتاب، آلبرکامو تمام تلاش خود را صرف نشاندادن تفاوت میان مورسو و باقی انسانها بهکار برد، تا هنر نویسندگیاش را هر چه بیشتر به رخ بکشد.
- من این کتاب را با ترجمه لذتبخش آقای پرویزشهدی خواندم و از آن راضی بودم. دوستانم اذعان داشتند که بهترین ترجمه برای این کتاب به کوشش خشایار دیهیمی میباشد و خب پیشنهاد من هم خواندن کتاب بیگانه با ترجمهی این دو بزرگوار است.
- رمان کوتاهی که خواندن آن از شما وقتی نمیگیرد و در حدود 120 صفحه دارد.
- این کتاب حالتی داستانگونه دارد و این به شما بستگی دارد که بخواهید روی جملات تامل کنید یا تنها نسبت به داستان آگاهی پیدا کنید و به خواندن ادامه دهید.
- خواندن این کتاب را بههیچ وجه به نوجوانان توصیه نمیکنم و دلیلم تنها نگرانی از بابت زیادهروی در برخی جملات این کتاب است که خواندن آن برای یک نوجوان بسیار تاثیرگذار خواهد بود.
نکتهی دیگری در ذهن ندارم اما، اگر نکتهای را جا انداختم، حتما در داخل نظراتتون از من بپرسید.
حتما نظراتتون رو با من به اشتراک بذارید و بهم بگین شما بعد از خوندن این کتاب چه چیزی آموختید؟
ممنون از دوستانی که در این مدت همیشه منو همراهی میکنند و باعث دلگرمی بنده هستند.
موفق و پیروز باشید.
یاحق
معرفی کتاب تصرُف عُدوانی(بزن روی عکس)حتما بخونید و به دوستان کتابخونتون معرفی کنید.
از دست ندید :)
مطلبی دیگر از این انتشارات
فهرست لغات و توضیحات درباره برخی از اصطلاحات هگل
مطلبی دیگر از این انتشارات
چرا حقیقت در بحثهایمان پیروز نمیشود؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
نقد کتاب بچه های تانر از روبرت والزر