بیگانه


بیگانه‌ی کامو یک آغاز درخشان دارد: «امروز، مادرم مُرد، شاید هم دیروز». ما با مردی مواجه هستیم که همه چیز برایش بی‌معناست حتی همین چند کلمه‌ی هولناک که معلوم نیست امروز بوده یا دیروز. نسبت «مادرانگی» را در احساسات او نمی‌بینیم. مردی که اشیاء و افراد کاملا برایش بی‌هویت هستند، کشیشی که او را «پسرم» خطاب می‌کند در بهترین حالت فقط برایش «جالب» است و او در دنیایی غوطه‌ور است که ابدا نسبتی با آن ندارد. انگار که یک بیگانه‌ی فضایی (Alien) باشد که اسیر مشتی آدم شده. نقش او در روابط انسانی و حتی رابطه‌ی انسان و حیوان صرفا یک ناظر است که بر بلاهت و پوچی این دنیا پوزخند می‌زند، کاملا منفعل و بدون هیچ عملی و نه صرفا عکس‌العمل، حتی نمی‌داند دوست داشتن آن زن سوال معناداری هست یا نه، و اگر او مایل باشد می‌تواند ازدواج کند. هر سوالی از او بپرسند می‌گوید فرقی برایم ندارد و دیگران به سادگی می‌توانند کلمه‌ی «بلی» را برای درخواست‌هایشان در دهان او بگذارند.

بی‌معنایی زندگی این شخصیت از آنجایی می‌آید که «خوب» و «بد»ی در زندگی‌اش وجود ندارد. وقتی ریمون از او می‌خواهد شهادت دروغ بدهد این کار را می‌کند چون هیچ حقیقتی برایش معنی ندارد. اگر آن زن هم از او می‌خواست همین کار را می‌کرد. مادرش را در خانه‌ی سالمندان می‌گذارد چون خودش پولی برای نگهداری او ندارد و پیرزن هم حوصله‌اش در خانه سر می‌رود. در واقع چه مادرش در خانه‌ی سالمندان باشد چه در خانه، در سیستم ارزش‌گذاری او به یک اندازه اهمیت دارند و اینجا فقط «منفعت» می‌تواند معلوم کند که کدام کار بهتر است. این کار از دید او هم به نفع خودش است و هم مادرش. حتی نظر مردم و ابراز توجه به نظام اخلاق اجتماعی برایش بی‌اهمیت است و نمی‌داند که مردم پشت سرش بدگویی می‌کنند.

همه‌ی ما امروزه با این انفعال مواجه هستیم. خیلی چیزها خوب یا بد بودن‌شان را از دست داده‌اند. سیاسی نیستیم، می‌خواهیم زندگی کنیم و بگذاریم دیگران زندگی‌شان را بکنند، اعمال شنیع و بی‌عفتی برایمان تنها یک «تفاوت طبیعی» است، همدیگر را قضاوت نمی‌کنیم و کاری به خوب و بد کارهای دیگران نداریم. از نظر ما دیگر زمان آن گذشته که مردم یکدیگر را بر سر عقیده بکشند. در کلام گذشتگان آنچه که می‌بینیم تنها افراط است و تفریط، و جنگ‌ها و خون‌ریزی‌هایی که نقطه‌ی مقابل این انفعال است. آنجا همه چیز به دو دسته‌ی «خوب» و «بد» تقسیم می‌شود و آدم آنقدر در برابر این دوگانه احساس مسئولیت می‌کند که نمی‌تواند بد باشد. نمی‌تواند بگوید «برایم مهم نیست» که این خودش از بد بودن هم بدتر است. آنقدر اصرار به خوب‌تر کردن ما دارند که آدم را حتی به غذا نخوردن تشویق می‌کنند. از جمله مولانا ما را توصیه می‌کند که چرا سرگرم خوراکی‌ها می‌شویم در حالیکه غذای اصلی ما چیز دیگریست. همین توصیه را در وضع کنونی از برخی منبری‌ها و سلبریتی‌ها می‌شنویم که زیاد غذا خوردن خوب نیست و حالا که همه چیز از قدرت خرید ما خارج است بهتر است رژیم بگیریم تا دچار چربی خون نشویم و به این وسیله از فرصتی که پیش آمده استفاده کرده، نفس خود را تزکیه کنیم و به مراتب بالای عرفانی برسیم:

تو را غیر این غذای و خواب و خور، غذای دیگرست که ابیت عند ربی یطمعنی و یسقئنی. در این عالم آن غذا را فراموش کرده‌ای و به این مشغول شده‌ای و شب و روز تن را می‌پروری. آخر این تن اسب توست و این عالم آخور اوست و غذای اسب، غذای سوار نباشد.
https://www.aparat.com/v/NKS35
https://www.aparat.com/v/3x9vr


بی‌سبب نیست که سعدی وقتی به زیارت همین مولانا می‌رود و با «دیگدان سرد»ش مواجه می‌شود آنطور علیهش شورش می‌کند (اینجا نوشته‌ام). عقیده‌ی انسان امروزی اما این است که ما اگر نخواهیم عارف شویم چه کسی را باید ببینیم. ما چگونه می‌توانیم از نعماتی که در این دنیا وجود دارد چشم بپوشیم و انتظار مائده‌های آسمانی و نعمات بهشتی داشته باشیم و به قول خیام، دست از این «نقد» بشوییم و منتظر آن «نسیه» باشیم که نمی‌دانیم چه هست و به گفته‌ی همین عرفا، هر کسی به آنجا رسیده دیگری خبری از او باز نیامده که برایمان تعریف کند و دهان‌مان آب بیفتد. هیچ عقل سلیمی این را باور نمی‌کند که مانند پینوکیو پول‌هایش را بکارد و خواب درخت پول ببیند. اکثریت مردم حتی اگر بخواهند هم «توان» و «ظرفیت» رسیدن به مراتبی که این عرفا رسیده‌اند را ندارند. ما فقط داریم «زندگی» می‌کنیم، یک زندگی کاملا غیرمسئولانه که اگر شلوار خودمان را بتوانیم بالا بکشیم هنر کرده‌ایم.

مارکس در از خودبیگانگی (alienation) موضوع مشابهی دارد که معروف‌ترینش از خودبیگانگی از کار است. اینجا اما از خودبیگانگی نه فقط مربوط به کار و سازمان‌های کار، بلکه در شکلی گسترده‌تر به ساختارهای اجتماعی، از سیستم بوروکراتیک قضایی تا عرف و عادت‌های انعطاف‌ناپذیر اجتماعی مربوط می‌شود که سبب می‌شود افراد از خودشان و محیط اطرافشان بیگانه شوند. شخصیت اصلی نمی‌تواند بفهمد دیگران چه فکری راجع به او می‌کنند، پشت سرش ممکن است چه حرف‌هایی بزنند و اعمال و گفتارش را چگونه قضاوت می‌کنند. موعظه‌ی کشیش در شب اعدام برایش جزئی از نمایش این «مقررات ماشینی» است و از اینکه تا پیش از آن چندان به احوالات محکومین به اعدام دقت نکرده تا بداند چه حالی داشتند خود را سرزنش می‌کند. او اسیر جهانی فردی، خودساخته و غیرواقعی شده است به نحوی که حتی در ذهن خودش برای محکومان به اعدام فرصت پیدا کردن امیدی تازه می‌دهد و در مجازاتشان تجدید نظر می‌کند، جهانی که محصولش انفعال است زیرا هیچ راه‌حل واقعی که منجر به خروجی رضایت‌بخش شود را نمی‌تواند تولید کند.

«بازی با قواعد بازی» کلید واژه‌ی کاموست. گناه قهرمان داستان بیگانه این است که مانند دیگران سرگرم بازی نیست. در مراسم خاکسپاری مادرش خود را ناراحت نشان نمی‌دهد و چون معنای احساسش را نمی‌فهمد چه بسا که فکر می‌کرد که از مرگ او خوشحال است. وقتی گرفتار پلیس می‌شود تلاش می‌کند خود را مانند بقیه‌ی مردم نشان دهد اما موفق نمی‌شود چون فقط به یک چیز اعتقاد دارد و آن پوچی است و حتی مجاب کردن پلیس و قاضی در نظرش بیهوده می‌آید. او حتی نمی‌تواند مانند بقیه‌ی مجرمین با دیدن عکس مسیح اظهار عجز و لابه کند. او به این دلیل اعدام می‌شود که فردای مرگ مادرش در دریا شنا می‌کند، با یک زن رابطه‌ی نامشروعش را شروع می‌کند و به تماشای یک فیلم خنده‌دار می‌رود. در جلسات دادگاه و هنگام مرگ به قدری غریب است که دیگران حتی بر سر اینکه آیا بیگناه است یا بدبخت اشتراک نظر ندارند. بعضی‌ها فکر می کنند بیگناه است چون جاهایی معنایی در کارهایش دیده‌اند، مثلا احساس کرده‌اند که با سگ‌شان همدردی می‌کند، در حالیکه چنین معنایی برای خود او وجود ندارد. تنها زندگی می‌کند و تنها می‌میرد به این دلیل که در بازی احمقانه‌ی دیگران مشارکت نمی‌کند.


گر ترا حق آفریند زشت‌رو / هان مشو هم زشت‌رو هم زشت‌خو
ور برد کفشت مرو در سنگ‌لاخ / ور دو شاخستت مشو تو چار شاخ
مولانا