تغییر بزرگ
هیچ وقت فکرش را هم نمی کردم که به کلمه ی تغییر نیازی نداشته باشم.وقتی بچه بودم خودم را مانند هربچه ای موجودی کوچک اما نافذ میدانستم که ماموریت بزرگی به عهده دارد و آن هم ممکن کردن غیرممکن هاست.در حیاط خانه مادربزرگم که در روستا بود می دویدم و زیگزاگی از بین درختان پرتقال عبور کرده و آرزوی داشتن یک خانه ی درختی را در سرم می پروراندم.بَعدَش هم با دوستانم مقداری گچ گرفته و با آب و همچنین مقداری خاک را نیز با آب مخلوط می کردیم و حدس میزنید چه میدیدیم؟یک ترکیب منزجرکننده از مخلوط گچ در آب؟یا شاید هم مقداری گِل؟هیچ کدام!ما به ترتیب ۱_خمیر نان و ۲_شکلات را میدیدیم و میخواستیم با آن از خودمان پذیرایی کنیم...خیلی هم خوب!
همه چیز خوب بود.میدانم این دروغی است که حافظه ام به خوردم داده است اما عیبی ندارد،دروغی است شیرین که با کمال میل آن را میپذیرم.(اما واقعا ۹۰ درصد اون دوران خوب بود)
اما خب،((بود)) تا اینکه کرونا شیوع پیدا کرد.نمیخواهم داستانی طولانی از اینکه کرونا باعث شد من به یک شخص افسرده،تنبل و تن پرور تبدیل شوم تعریف کنم.ویروس کوچکی که بهانه ی قدرتمندی را برای پیشرفت و گسترش تکنولوژی به جهانیان عرضه کرده بود و گرچه این پیشرفت مزایای خودش را داشت اما سهم من از این مزایا اندک بود و من به یک معتاد درجه یک تبدیل شدم که کاری جز خیره شدن به آن صفحه ی مزخرف نداشتم.در ارتباطات اجتماعی،فعالیت های کلاسی،دربرابر خدا و خود کافی بودم اما ((همیشه کافی بودن کافی نیست))میدانستم از تمام ظرفیت هایم استفاده نمیکردم.من آنی نبودم که در خیالات بچگی تصور میکردم.من حتی نمی توانستم مانند بچگی ام مفید باشم.بهانه هایی داشتم که من را تا مدتی راضی نگه میداشتند.مغزم مانند مگس در گوشم وز وز میکرد
:"هی رفیق،تقصیر تو نیست.تقصیر خداست که تو رو دختر خلق کرده!تقصیر کشوریه که توش به دنیا اومدی!پدر و مادرت چقدر بی ثبات و بی فکرن،چقدر این نظام آموزشی مزخرفه!!اصلا میدونی تقصیر کیه رفیق؟تقصیر مایکیه،هاهاهاها"
بهانه هایم روز به روز بیشتر میشدند و خصیصه های خوبم روز به روز کم رنگ تر.احساس میکردم اکسیژن هوا را حرام میکنم اما شهامت خودکشی هم نداشتم.پس باید چه میکردم؟
((یک روز زیبا))
پدرم از سرکار برگشت.طبق معمول در را به سرعت باز کردم و بدو بدو به اتاقم برگشتم و سعی میکردم همزمان با یک چشمم به فیلمی که دانلود کرده بودم و با چشم دیگر به کلمات کتاب درسی نگاه کنم.پدرم گفت:"x؛بیا اینجا"
بی حوصلگی ام را با لبخندی ملیح جابه جا کردم تا دختر خوبی به نظر بیایم و به اتاق پذیرایی رفتم.
_:"بله باباجون؟"
+:"این کتابو سرکار بهمون دادن.من خیلی وقته اینا رو نمیخونم.میدمش به تو شاید به دردت بخوره."
کتاب را از دستش گرفتم و همانطور که خودم را مشتاق مطالعه نشان میدادم از او تشکر کردم.من اصلا جز کتاب های درسی کتاب دیگری نمیخواندم.شاید در عمرم یک کتاب بدردبخور مربوط به سنم خوانده بودم که آن هم شازده کوچولو بود که واقعا دوستش داشتم.با اینکه آن کتاب تجربه ی فوق العاده ای از مطالعه برای من بود اما باز هم به سمت کتابخوانی نرفتم.پس کتاب را پرت کردم تا اینکه شب فرا رسید.
نمیدانم آدم هایی مثل منِ گذشته را در اطرافتان دیده باشید یا نه.تعدادشان زیاد است اما اگر دیده باشید مطمئنم میدانید شب برای آنان چه معنایی دارد.وقتی به شب میرسیدم تمام روزی را که پشت سر گذاشتم با خود مرور میکردم.وز وز ها و بهانه های مغزم بیشتر میشد.تلاش میکردم نورون های از دست رفته ی مغزم را با توهم و شکستگی های قلبم را با بهانه هایی زیبا پر کنم. من از اینگونه زندگی کردن خسته شده بودم پس برای اولین بار از ذهن فریبکارم خواستم تا دهانش را ببندد و به من اجازه بدهد تا این کتاب را بخوانم.با خودم گفتم یا این کتاب برای من سودمند خواهد بود یا ساعاتی از عمر بی ارزشم تلف خواهد شد.
((کتاب عادت های اتمی))
کتاب فوق العاده ی عادت های اتمی کتابی است نسبتا انگیزشی به نوشته ی جیمز کلییر،نویسنده،سخنران و کارآفرین محبوب آمریکایی که این روزها کمتر کسی وجود دارد که اهل کتاب های خودیاری و روانشناسی بوده و این کتاب را مطالعه نکرده باشد.
گفتم این کتاب نسبتا انگیزشی است و شاید بگویید چه صفت احمقانه ای به کاربرده ام.من ارزش این کتاب را از اکثر کتاب های انگیزشی و خودیاری که همچون طبل توخالی هستند و نوشته هایی زیبا ولی دروغین را به مخاطبانشان تقدیم میکنند،والاتر میدانم و به همین دلیل این کتاب برای من مفهومی بیشتر از انگیزه را داراست.
فکر میکنم این کتاب را پنج بار خوانده ام و هنوز هم از آن یادداشت برداری میکنم و هیچ گاه از این روند خسته نشده ام.
کلییر،تمام اجزاء و عناصر ((عاداتمان))را باز کرده و فرمول های پرکاربردی برای ترک عادات بد و تکرار عادات خوب ارائه کرده است.
عادت های ما چرخه هایی از چهار مرحله هستند که در صورت فقدان هرکدام از آنها این حلقه به هیچ وجه کامل نمیشود.نویسنده با معرفی این چهار مرحله یعنی:((محرک،اشتیاق،پاسخ و پاداش))چهار قانون تغییر رفتار برای شکل گیری عادات خوب و از بین بردن عادات بد را معرفی کرده است.
۱_آشکارش کن (محرک)۲_جذابش کن(اشتیاق)
۳_آسانش کن(پاسخ)۴_رضایت بخشش کن(پاداش)
البته نمیتوان به همین چهار قانون بسنده کرد و گفت:"خب دیگه نیاز نیست کتابو بخونم."
این کتاب به هیچ عنوان شما را ناامید نخواهد کرد همانطور که من را ناامید نکرده بود.در طول مطالعه ی این کتاب درباره ی قوانین تغییر رفتار و ساختار عادات به تفصیل خواهید آموخت،داستان هایی شنیدنی از انسان هایی موفق را خواهید خواند و روش خود را با کمی ا بدون کمک به آن پیدا خواهید کرد.هر بار که این کتاب را مطالعه میکنم احساسی خوشایند مرا نسبت به خودم دلگرم میکند.اینکه شاید اراده خیلی اهمیت داشته باشد اما یافتن راهکارهایی هوشمندانه و موثر برای حل مشکلات به شیوه ی خود مرا بیشتر از نیروی اراده به وجد می آورد و وقتی این داستان ها را میخوانم از قدرت عظیم این راهکارها شگفت زده میشوم.
((قفل اجباری ویکتور هوگو))
در تابستان ۱۸۳۰ ویکتور هوگو با موضوعی انجام ناپذیر مواجه شد.این نویسنده ی فرانسوی،۱۲ ماه قبل،قول کتاب جدیدی را به ناشرش داده بود اما آن سال را به جای نوشتن کتاب به سایر کارها و پذیرایی از میهمانان اختصاص داد.ناشر که خسته شده بود واکنش نشان داد و مهلتی کمتر از ۶ ماه تعیین کرد.کتاب باید تا فوریه ۱۸۳۱ آماده میشد.
هوگو برای جبران تاخیر خود برنامه ریزی عجیبی کرد.او تمام لباس های خود را جمع کرد و از دستیارش خواست همه ی آنها را جز یک شنل درون صندوق بزرگی بگذارد و آن را قفل کند.لباس مناسبی برای بیرون رفتن در دسترس نبود پس هوگو دیوانه وار کتاب نوشت و سرانجام گوژپشت نتردام در ۱۴ فوریه ی ۱۸۳۱ منتشر شد. دو هفته پیش از موعد مقرر!
عادت های اتمی قسمت های جالب زیادی برای خواندن دارد اما من بیخیال صفحه ی ۱۶۳ این کتاب نمیشدم و آن را دوباره و دوباره میخواندم و روش این نویسنده ی فرانسوی را تحسین میکردم.من قبلا چندباری همچین تلاشی کرده بودم و برنامه هایی نصب میکردم که برای مدت زمان دلخواهی که از طرف من تعیین میشد گوشی را در قفل نگه دارد اما بی فایده بود.من داشتم از خود گوشی برای ترک گوشی استفاده میکردم و به علاوه اینکه راه دور زدن آن را یادگرفته بودم.همانطور که این صفحه را دوباره از اول میخواندم فکرم به سمت فلشی رفت که داشتم و از آن استفاده نمیکردم و اطلاعات درسی موردنیازم را به همراه یک یا دو فیلم سینمایی در فلش ریختم.برای دنبال کردن گروه های درسی نیاز به ایتا و اینجورچیزها داشتم که آن مشکل را هم با یک خط بی استفاده در گوشی مادرم حل کردم.از تمام دوستانم به مدت یک ماه خداحافظی کردم و باتری گوشی را کَندَم و در بالاترین قفسه ی کتابخانه ام گذاشت.این کار را از یکم اسفندماه ۱۴۰۱ شروع کردم و اکنون برایم بیشتر شبیه یک رسم است که نامش را ((فقط ماهی یک بار))میگذارم و گرچه تنها ۷ ماه از این ماجرا گذشته است و من هم قصد اغراق ندارم اما همه چیز بهتر شده بود.من به بحث های بی پایان مجازی بدون اینکه بدانم شخص مقابلم کیست یا واقعا چگونه است یا به ساعت ها بیدارماندن در شب نیاز نداشتم.همه چیز رنگ و بوی بچگی ام را گرفت و من عاشق آن دوران بودم.بخش بزرگی از مغزم از دغدغه های بیهوده رها شده بود و پس از مدت ها احساس میکردم میتوانم دوباره زندگی کنم.لیاقتش را دارم و عظیم تر از آنی هستم که می اندیشم.
توضیحات:یکی از بزرگترین درسایی که عادت هام بهم یاددادن این بود که در قدم اول از بین بردن یک عادت بد از ایجاد یک عادت خوب بهتره.درست مثل وقتی که میخوای دیوار اتاقتو رنگ بزنی در حالی که روش پر از نقاشی و پوستره و تا اونا رو از روی دیوار برنداری نمیتونی دیوارو رنگ بزنی مگر اینکه بخوای با رنگ پوشیده بشن که این فقط انحراف از مشکله.فضا دادن به عادت های خوب خیلی خیلی مهمه پس همیشه سعی کنیم اول عادات بد رو از بین ببریم و بعد یک یا چند عادت خوب رو جایگزین کنیم. اینجوری میتونیم با یه تیر دو نشونه بزنیم.زیادی حرف زدم.بدرود تا ۳۰ شهوریور ماه
مطلبی دیگر از این انتشارات
مینیمالیست بودن یا نبودن ؟ مسئله اینست !
مطلبی دیگر از این انتشارات
برشی ازکتاب رویای نیمه شب?
مطلبی دیگر از این انتشارات
گذری بر "پسر قاتل من" اثر برنارد مالامود/ طرحی از یک نقد