به دنبال این هستم که مطالبی رو انتشار بدم که زیستن رو راحت تر و بهتر کنه
درباره حکمت زندگی
به نام خدا
با خواندن این کتاب، که نوشته آرتور شوپنهاور است؛ بر آن شدم که چند جمله را بنویسم.
انسان وقتی به حدی از رشد فکری میرسد و سره را از ناسره تشخیص میدهد به دنبال این است که نقش خود را در دنیایی که در آن خلق شده است پیدا کند. خود را دریابد. جهان خود را بشناسد و نقش خود را در میان این شلوغی ها بفهمد و تلاش کند که به زندگی خود معنا دهد. اما این که چگونه معنا را پیدا کند و سعی کند خود را به وسیله شیوه زندگی کردن به آن نزدیک کند متفاوت است. افرادی هستند که معنای زندگی خود را در بر طرف کردن نیاز های مالیشان می بینند. اما متاسفانه از ان جایی که « ذهنشان خالی است و در نتیجه پذیرای هیچ چیز دیگر نیستند.» این افراد اگر نهایت تلاش خود را انجام دهند می توانند تلی از پول در مقابلشان باشد. شاید حال که این کلمات را می خوانید به این فکر کنید که این یک تل از پول داشته باشیم می توانیم همه مشکلات را با ان راست و ریسیت کنیم. اما باید با نهایت تاسف بگویم که این به جهت ذهن خالی است. این که ثروت در زندگی میتواند اثرات خوبی بگذارد و انسان را ارقاء دهد شکی نیست. اما انچه که اهمیت دارد این است که نباید در زندگی به ثروت نگاهی اصالی داشته باشیم و همه چیز را بر اساس ان طبقه بندی کنیم. می گویند «وقتی سقراط نگاهش به اشیاء تجملی که برای فروش گذاشته شده بودند می افتاد می گفت:چه فراوان است آنچه بدان نیاز ندارم.»
در نهایت انچه در معنا دهی به زندگی از هر چیز دیگر اهمیت دارد ذهن و درون مایه انسان است. تفکر و اندیشه اوست. اینکه چطور می اندیشد و چه عمق و ارزش هایی در درون خود دارد. با این است که می تواند تمام زندگی را به حرکت در آورد و بخود را به سعادت برساند. چرا که این درون مایه و نگرش ما است که در همه مواقع و شرایط مؤثر است و با ان بسیار سر کار داریم. به بیان دیگر این دید ما است که جهان ما را می سازد. اگر زیبا بنگریم، با زیبایی ها سر و کار دارم. اگر زشت و سخت بنگریم، با زشتی ها و سختی ها سر و کارد داریم. این گونه است که اتفاق های بد برایمان مایه عبرت میشوند نه مایه افسردگی و حال بد.
درست است! قرار نیست با دید خوب همه اطراف خود را خالی از هر مشکل و دغدغه ای ببینیم. دروغ شاخ داری که بعضی از کلاه برداران در فضای مجازی و حقیقی بیان می کنند و دوره های خود را به هزاران تومان می فروشند. خیر. اینگونه نیست. این که گاهی اوقات با سختی و رنج هایی دست و پنجه نرم کردن، اساس زندگی واقعی است؛ با این تفاوت که با نگاهی مثبت و واقعگرایانه می توانیم آن را با درد کمتر و نتیجه گیری صحیح از آن پشت سر گذاشت. مثلا کسی که یکی از نزدیکانش فوت کرده است. تماما درگیر است و حال خوشی ندارد و از غم فقدان یکی از عزیزانش عزا دار و ناراحت است و حتی ممکن است در مسیر سوگواری اش دچار افسردگی (منظور دوری از ادم ها و پناه بردن به گوشه ای است.) بشود. تا این حد طبیعی است ولی قدمی بعد از این موارد طبیعی نیست. کسی که نگرش مثبتی دارد می تواند این مراحل را پشت سر بگذارد. اما او از این رنج عبور می کند و با این حال قدرت بیشتری در مواجه شدن با مشکلات پیدا می کند. نتیجه های اموزنده زیادی را می تواند دریافت کند. مثلا این که انسان روزی امده و روزی از این دیار خواهد رفت و این راهی است که در پیش روی همه انسان ها است. این مسئله می تواند او را کمی متواضع کند. به دیگران توجه بیشتری داشته باشد. برای انان که انقدر که بایست وقت نمی گذاشته حال وقتش را به انان اختصاص میدهد. و هزاران عبرتی که می توان از این درد و رنج گرفت...
نکته دیگری که در زندگی اهمیت زیادی دارد این است که در یک جمله «حرف مردم باد هوا است.»
این مسئله نکته مهمی است که در امروزه انسان ها بیشر با ان مواجه هستند. هر چند که شاید از ملازمات دنیای مدرن این باشد که کمتر از دیگر خبر اشته باشند، اما به کار هم کار دارد. در گذشته که همسایه و اقوام از یکدیگر خبر داشند همرا هم بودند و یک دیگر را در غم و شادی همراه و همدل بودند. اما در امروزه این نوع خبر گرفتن ها کم رنگ شده و در عوض زندگی شخصی اطرافیان را جست جو می کنند. حال یا حسادت می ورزند و او را از بین می برند. یا این که خود را نا موفق می بینند و خود خوری می کنند و ان زمان خود را از بین می برند. باید متوجه تفاوت ها بود. کسی در زمینه ای استعداد دارد و کسی در زمینه ای استعداد ندارد. کسی به چیزی علاقه دارد و کسی ندارد. کسی درد و رنج بیشتری را تحمل کرده است.همه با هم تفاوت دارند و این تفاوت ها محترمند و همه باید به آن ها احترام بگذارند.
نباید حواس زندگی مان را بر روی نظرات کم و زیاد دیگران قرار دهیم.
وقتی انسان سرش به کار خودش باشد و از اعتماد به نفس خوبی برخوردار باشد دیگر به این حرف ها گوش نمی دهد.
اگر فرد برای زندگی اش برنامه داشته باشد. هدفی داشته باشد که به سمت ان حرکت کند. دیگر به خار و خاشاکی که در کنار جاده است توجه نمی کند.
حرف برای گفتن در این مورد زیاد است. حرفهایی که شاید اغلب تکرار باشند. احساس می کنم همین اندازه کافی باشد و در عوض شندین های زیاد از حد کمی عمل را جاشنی زندگی مان کنیم.
ممنون که همراه بودید.
مطلبی دیگر از این انتشارات
مرگ ایوان ایلیچ
مطلبی دیگر از این انتشارات
هایدگر، فیلسوفی عجیب + معرفی کتاب
مطلبی دیگر از این انتشارات
معرفی کتاب «فرار از اردوگاه 14»