دانش آموختهی کارشناسی زبان و ادبیات انگلیسی، مترجم فریلنس ، دستبهقلم✍️/ اینستاگرام:https://www.instagram.com/_zahraakbarian_?r=nametag
دربارهی کتاب | جای خالی سلوچ
«سلوچ» را که میخواندم، به خودم قول دادم حتما یادداشتی دربارهاش بنویسم؛ نه از آن تحلیلهای فلسفی و عمیق که استاد حری برایمان میگفت. فقط میخواستم به قول استاد پروانه یک "response" ساده باشد. دوست داشتم هر کتابی که میخوانم، حداقل حسم را نسبت به آن بگویم. که چیزی مانده باشد از من، ردی، حسی را بر جای بگذارم. میان شتاب روزهایم که یکی از پی دیگری میدوند، فقط همین نوشتنهاست که مرا راضی میکند. همین که بدانم از فلان روز و فلان ساعت، لااقل چند کلمهای از من به جا مانده. بگذریم!
مدتها بود در لیست «کتابهایی که باید بخوانم» قرار داشت. پس از مدتها بالاخره نوبت به آن رسید. مثل خیلی از کتابهای دیگر از کتابخانهی دانشگاه به امانت گرفتمش. داستان با رفتن یک مرد آغاز شد. سلوچ! از همان آغاز کار باید میدانستم با کتابی طرفم که نمیتوانم لحظهای از خواندنش دست بکشم. اما از دلنگرانی و اضطراب آن روزهایم بود؟ یا فشار پروژههای دانشگاه؟ نمیدانم. فقط در چند صفحهی اول تکانی خوردم و بعد کمکم با خواندنش اتفاق خاصی در من نمیافتاد. چند وقت که سرم شلوغ شد، گذاشتمش کنار و بعد از مدتها از عذاب وجدانِ تمام شدن مهلت امانت نشستم پایش. که تمام شود و به شوق بدوم سراغ کتاب بعدی، «عشق در سالهای وبا»، چه میدانم؟! به خیال خودم خواندن این کتاب در روزهای تلخ کرونایی و با حلقهای که به تازگی به دست کرده بودم، دلچسبتر مینمود.
«سلوچ» را کمی پیش بردم. نه! اشتباه میکردم. باید زودتر از اینها برمیگشتم سراغش. صفحه به صفحه، خط به خط، قلمِ محمود دولت آبادی بیشتر در جانم ریشه میدواند! میچسبید به قلبم! پیچ و تاب داستان چقدر عجیب و درست و زیبا بود. چقدر همهچیز سر جایش نشسته بود. همهی گفتگوها، همهی تصویرسازیها، همهی اسامی و القاب و... . هم اشتیاق گم شدن در داستان و پیش رفتن و پیش رفتن در کوچههای زمینج خِرَم را گرفته بود، هم جذابیت کلماتش نمیگذاشت سرسری بگذرم.
کتاب که تمام شد از خواندنش نفسم بند آمده بود! اما طبق معمول یادم رفت به موقع دربارهاش بنویسم. حالا که چند صفحهای از «عشق در سالهای وبا» را خواندهام و فکرم هنوز پیش سلوچ است، به قولم عمل کردم و بالاخره واکنشی به آن نشان دادم.
خلاصه که اگر دوست دارید کتابی بخوانید که هم به سمت ادامه دادنش کشیده شوید، و هم کلمات جاندارش بگویند: بنشین! کجا با این عجله؟ «جای خالی سلوچ» را بخوانید.
پینوشت : خلاصه و تحلیلی از کتاب ارائه ندادم چون هم دوستانِ نگران اسپویل بتوانند بخوانندش. هم هنوز آنقدرها خودم را اهل فن نمیدانم.
مطلبی دیگر از این انتشارات
۳۸+۹ نویسنده ایرانی که نثرشان، فخرشان است!
مطلبی دیگر از این انتشارات
معرفی کتاب آتش و خشم
مطلبی دیگر از این انتشارات
گروه کتاب و کتابخوانی محفل کتاب