در انتظار مرگ

از پشت جلد: مردن یکی از نخستین داستان‌های روانکاوانه‌ی ادبیات آلمانی‌زبان به شمار می‌رود و نیز از نخستین آثار شنیتسلر، نویسنده‌ای که بعدها او را تالی زیگموند فروید دانستند.
از پشت جلد: مردن یکی از نخستین داستان‌های روانکاوانه‌ی ادبیات آلمانی‌زبان به شمار می‌رود و نیز از نخستین آثار شنیتسلر، نویسنده‌ای که بعدها او را تالی زیگموند فروید دانستند.


مردن کتابی‌ است درباره مرگ (duh!)، البته نه در مورد خود مرگ، بلکه انتظار مرگ. مرگی معین شده و مهلت‌‌دار. مرگی که می‌‌دانی کی‌ منتظرت است و چند روز از زندگی‌ات باقی‌مانده. همه می‌‌دانیم که قرار است بالاخره بمیریم ولی کمتر کسی هست که در تصمیماتش برای آینده، در کارهای روزانه‌ش و غرق فکر شدن‌‌های شبانه‌‌اش به این فکر کند که سال بعد قرار نیست زنده باشد. شخصیت اصلی این داستان «فلیکس» اما می‌‌داند. فلیکس به بیماری درمان‌ ناپذیری مبتلا شده است و مدتی کمتر از یک سال برای زندگی کردن در اختیار دارد. فلیکس به تازگی با «ماری» نامزد کرده است. ماری که عاشق و دل‌‌داده است با شنیدن این خبر جا نمی‌زند. همچنان دوست‌ دارد که در کنار فلیکس بماند و از او مراقبت کند. زندگی بدون معشوق را نمی‌‌‌‌تواند تحمل کند و حاضر است در کنار فلیکس به زندگی خودش هم پایان دهد. فلیکس طبیعتا به او اصرار می‌‌کند که همنشینی با این جسد متحرک را ترک کند و تا فرصت دارد به زندگی خودش برسد. واکنش هر دو تا اینجا طبیعی به نظر می‌‌رسد.

ماری ناگهان با دو چشم درشت و عاری از اشک سر بلند کرد. به سرعت به طرف فلیکس رفت، با هر دو دست او را بغل کرد و به سینه فشرد. با صدایی فروخورده گفت: «می‌خواهم کنار تو بمیرم.» فلیکس لبخند زد. «این حرف‌ها بچگانه است. من آن قدرها که تو فکر می‌کنی از خودراضی نیستم. حق هم ندارم تو را به دنبال خودم بکشم.»
«من بدون تو نمی‌توانم زندگی کنم.»
«چه مدت بدون من زندگی کردی؟ یک سال پیش که با تو آشنا شدم، از دست رفته بودم. خودم نمی‌دانستم، ولی همان موقع هم حس می‌کردم.»
«حالا هم نمی‌دانی.»
«چرا می‌دانم. به همین دلیل هم آزادت می‌گذارم که ترکم کنی.»

هرچه داستان جلوتر می‌‌رود می‌‌بینیم که چطور رفتار هر دو کاملا برعکس می‌‌شود. زوج عاشق بعد فهمیدن خبر به مسافرت می‌‌روند و مدتی سرخوش و راحت‌ از هر مسئولیتی خوش‌ می‌گذارنند، مریضی فلیکس به مرور تشدید می‌‌شود و به مرور لذت‌‌های دنیا در نظرش پوچ و بیهوده می‌‌شود. ماریا شب و روز مشغول مراقبت از وضع بیمار اوست، حالا دیگر احساساتش فروکش کرده‌اند و غریزه زندگی‌‌ا‌ش کنترل را در دست می‌گیرد. هنوز جوان است و عمر درازی در پیش دارد. چرا در کنار مردی که نه از قدم زدن در باغ بهاری لذت می‌برد نه از آواز و رقص خیابانی، باید بماند و تباه شود؟ از طرف دیگر فلیکس روز به روز آشفته‌‌تر می‌‌شود، فکر اینکه ممکن است ماریا به قولش وفادار نماند و همراه مرگ او خودکشی نکند همه‌‌ی ذهنش را در چنگ گرفته‌است. نویسنده توضیحی نمی‌‌دهد که این وسواس جنون‌‌آمیز از کجا ریشه می‌گیرد. شاید می‌‌خواهد انتقام این بلای آسمانی را که ناگهانی بر سرش نازل شده از معشوقش بگیرد و یا حداقل در این تراژدی شریکی داشته باشد. چرا او باید به این زودی بمیرد ولی کسی که قول داده بودند تا آخر عمر با هم باشند زنده بماند و فرصت دوباره عاشق شدن داشته باشد؟

نقاشی «ترس» را فلیکس نوسبام، در سال ۱۹۴۱ در بروسل از خودش در حالتی که صورت خواهرزاده‌اش را گرفته و بمب‌افکنی در آسمان بالای سرشان پرواز می‌کند کشیده است. فارغ از کانتکست نقاشی، انتخاب معرکه‌ای برای طرح جلد است و کاملا حال و هوای زوج داستان را منتقل می‌کند.
نقاشی «ترس» را فلیکس نوسبام، در سال ۱۹۴۱ در بروسل از خودش در حالتی که صورت خواهرزاده‌اش را گرفته و بمب‌افکنی در آسمان بالای سرشان پرواز می‌کند کشیده است. فارغ از کانتکست نقاشی، انتخاب معرکه‌ای برای طرح جلد است و کاملا حال و هوای زوج داستان را منتقل می‌کند.


یک شب آلفرد در حالی از راه رسید که فلیکس کتابی از شوپنهاور را روی پتوی تختخواب انداخته بود و با چهره‌ای درهم به پیش روی خود نگاه می‌کرد. ماری کنار تخت سرگرم دوخت و دوز بود.
فلیکس با حالتی تقریباً عصبی رو به تازه وارد گفت: «آلفرد، می‌دانی؟ خیال دارم باز رمان بخوانم.»
«چه اتفاقی افتاده؟»
«رمان‌ها لااقل در داستان پردازی صادقانه‌اند. خوب یا بد، اثر نویسنده‌ای هنرمند یا تازه کار. اما این آقایان، و با نگاه به کتاب روی تخت اشاره کرد، اینها فقط خودنما و رذل‌اند.»
«اوه!»
فلیکس کمر راست کرد و توی تخت نشست. «تحقیر زندگی وقتی آدم مثل یک رب النوع تندرست است؛ چشم در چشم مرگ دوختن، وقتی که در ایتالیا گردش می‌کنی و زندگی با شاداب‌ترین رنگ‌ها در اطرافت گسترده استـ بله، چنین چیزی از نظر من جز خودنمایی چیزی نیست. ولی یکی از این آقایان را توی اتاق حبس کن، تب و نفس‌تنگی به جانش بینداز، بهش بگو در فاصله‌ی اول ژانویه تا اول فوریه سال بعد خواهد مُرد، بعد ازش بخواه برایت فلسفه‌بافی کند.»

رمان کوتاه است و متمرکز بر این واقعه و اطلاعات زیادی در مورد خود شخصیت‌‌ها داده نمی‌شود. نمی‌دانیم فلیکس چه‌کاره بوده است. خانواده‌اش در این مدت کجا هستند و چه می‌کنند. رابطه فلیکس و ماریا هیچ گذشته‌ای ندارد، حتی نمی‌دانیم فلیکس به چه بیماری‌ای مبتلا شده است. جزییاتی که شاید دانستنشان می‌توانست شناخت ذهن این دو نفر را جذاب‌تر کند.

کمی بی‌ربط و با ربط: مدتی‌‌ست که سریال پزشکی-معمایی House M.D را می‌بینم و هر چند اپیزود یک‌بار سر و کله بیمار سرطانی‌ای که به او گفته شده فلان مدت بیشتر زنده نمی‌مانی پیدا می‌شود. هر کدامشان مواجه متفاوتی با این خبر دارند، برخی سعی می‌کنند از مدت زمان باقیمانده بهترین استفاده را بکنند و از زندگی لذت ببرند. یک مورد فردی بود که تشخیص سرطان بدخیم داشت و خانه و زندگی‌اش را فروخته بود و برنامه مسافرت برای کشورهای مختلف و تجربه‌های متفاوت چیده بود اما دکتر معالجش بعد از چند ماه متوجه می‌شود که در فرآیند تشخیص خطایی رخ داده و مریض سرطان ندارد و حالا حالاها قرار است به زندگی ادامه دهد.دکتر با خوشحالی این خبر را به او می‌دهد اما واکنش مریض خشم و عصبانیت است. خشم از اینکه موهبت زندگی در لحظه و لذت بردن از آن را از دست داده و باز باید به روال خسته کننده و کسالت‌بار زندگی بدون ددلاین سابقش بازگردد.