دوره بازترجمه اصول فلسفه حقّ: بندهای 133، 134 و 135

در فایل صوتی هم گفتم. برای توضیحات بیشتر در مورد اینکه هگل به سکولاریسم میرسه یا نه، به بخش کامنت‌های این متن رجوع کنید.

بند 133

نسبتِ خیر با ذهنِ مشخّص و جزئی چنین است که این ذاتیِ ارادهِ آن است و بدین ترتیب، آن [یعنی، ذهن] تکلیفِ خویش را بالکلّ در درونِ این [پیوند] دارد. از آن‌جا که تشخّص و جزئیت متمایز از خیر است و به ارادهِ ذهنی تعلّق دارد، خیر در بدو امر صرفاً به صورتِ ذاتیتِ عمومی و مجرّد تعیّن می‌یابد – تکلیف. به دلیلِ این تعیّن، تکلیف باید محضِ خاطرِ تکلیف انجام شود.

افزوده:

برای من، عنصرِ ذاتیِ اراده تکلیف است: حال اگر من صرفاً بدانم که خیر تکلیفِ من است، در تکلیفِ انتزاعی متوقف خواهم شد. من باید تکلیف‌ام را محضِ ‌خاطرِ خودِ آن انجام دهم و با انجامِ این کار [عمل به تکلیف محضِ خاطرِ خودِ تکلیف] عینیتِ خود را، در معنای حقیقی آن، محقّق می‌سازم. مزیّت [/خدمت] و منظرِ عالیِ فلسفهِ عملی کانت در این است که اهمیّتِ تکلیف را برجسته می‌سازد.

بند 134

از آن‌جا که عمل برای خود محتوایی مشخّص و جزئی و غایتی معیّن مطالبه می‌کند و تجرّدِ تکلیف چنین چیزی را دربرنمی‌گیرد، این سوال مطرح می‌شود: تکلیف چیست؟ تنها چیزی که برای این مقوله تا به این جا در دسترس است، چنین است: اداءِ حقّ و توجّه به صلاح، هم صلاحِ خود و هم صلاح در تعیّنِ عمومی‌اش، [یعنی] صلاحِ دیگران (به بند 119 بنگرید).

افزوده:

آدمی که می‌خواست بداند جهتِ دست‌یافتنِ به حیات جاودانه چه باید کند، از عیسی همین سوال را پرسیده بود [یعنی، این پرسش که تکلیف چیست؟]؛ از آن‌جا که وجهِ عمومیِ خیر، یا خیر در معنای مجرّد‌ش، نمی‌تواند در مقامِ امری مجرّد محقّق شود، خیر باید نائل به تعیّنِ تشخّص و جزئیت نیز شود.

بند 135

اما این تعیّنات [یعنی، اداءِ حقّ و توجه به صلاح] در خودِ مقولهِ تکلیف جای ندارند. با این حال، از آن‌جا که هر دو مشروط و محصور هستند، سببِ استحاله [/گذار] به قلمروِ متعال‌ترِ امرِ نامشروطمی‌شوند، یعنی تکلیف. مادام که تکلیف به‌منزلهِ عنصرِ ذاتی یا عمومی در درونِ خودآگاهیِ اخلاقی باشد، [به عبارت دیگر مادام که] در درونِ خود، صرفاً، معطوف به خود باشد، تنها چیزی که برای خودِ آن [یعنی، تکلیف] باقی می‌ماند، عمومیتِ مجرّد است؛ عمومیتی که تعیّنِ آن چنین است: این‌همانیِ بدونِ محتوی و یا ایجابِ مجرّد، یعنی، فقدانِ تعیّن.

یادداشت هگل:

هر اندازه که ضرورت دارد تا بر خودتعیّن‌بخشیِ [/خودمختاری] محض و نامشروطِ اراده به‌منزلهِ ریشهِ تکلیف تأکید داشته باشیم – چرا که معرفت بر اراده، اولین بار در فلسفه کانت و از طریق تفکّر راجع به خودآیینیِ نامتناهیِ آن، اصل و سرآغازی ثابت به دست آورد (به بند 133 بنگرید) – با این حال، چسبیدن به منظرِ اخلاقیِ محض بدونِ گذر به مفهومِ «حیاتِ عرفی» این دست‌آورد را به صورت‌گراییِ توخالی و علمِ اخلاق را به لفّاظی در موردِ «تکلیف محضِ خاطرِ تکلیف» تقلیل می‌دهد. از این منظرِ [اخلاقی] نمی‌توان هیچ آموزهِ درون‌ماندگاری راجع به تکالیف استخراج کرد: آدمی می‌تواند مواد لازم را از خارج بگیرد و بدین طریق به تکالیفِ مشخّص و جزئی دست یابد، اما از آن مقولهِ تکلیف به‌منزلهِ فقدانِ تناقض و یا تطابق و سازگاریِ صوری با خود (که چیزی غیر از مشخّصهِ «عدم ‌تعیّن‌یافتگی مجرّد» نیست) نمی‌توان به مقولهِ تکالیفِ مشخّص و جزئی گذر کرد؛ حتی اگر یک محتوای مشخّص و جزئی برای یک عمل مورد ملاحظه قرار بگیرد، هیچ ملاکی در آن اصل [یعنی، اداءِ تکلیف محضِ خاطرِ تکلیف] وجود ندارد تا [با استفاده از آن، به ارزیابی این مسأله بپردازیم که] آیا این محتوی تکلیف است یا نه. برعکس، بدین طریق [یعنی، با استفاده از این اصل] می‌توان هر روالِ غیراخلاقی و باطلی را توجیه کرد. صورت دیگری که کانت از این اصل ارائه می‌دهد، [یعنی] صلاحیتِ یک عمل برای این‌که همچون قاعده‌ای عمومی تصوّر شود، تصوّری از یک وضعیت به بار می‌آورد که بیشتر انضمامی است، اما این صورت نیز لنفسه [/مستقلاً] حاویِ هیچ اصل دیگری غیر از همان فقدانِ تناقض و این‌همانی صوری نیست.

این [فرض] که هیچ مالکیتی رخ ندهد لنفسه [/مستقلاً] بیشتر از این [فرض] که این یا آن قوم و خانوادهِ متفرّد و به‌طور کلّی، حیاتِ انسانی ظهور نکند، متناقض نیست. اما اگر ثابت و از پیش مقرّر شده باشد که مالکیت و حیاتِ انسانی باید وجود داشته باشند و محترم داشته شوند، پس ارتکابِ سرقت و قتل یک تناقض است؛ یک تناقض تنها می‌تواند در ارتباط با چیزی رخ دهد، یعنی، در ارتباط با یک محتوی که از پیش به‌منزلهِ اصلی ثابت استوار شده است. یک عمل تنها با عطف به چنین محتوایی [/اصلی] می‌تواند موافق و یا متناقض باشد. اما اگر بنا باشد تکلیف نه به خاطرِ یک محتوی بلکه صرفاً به این خاطر که تکلیف است، اراده شود، این یک این‌همانیِ صوری است که هر محتوی و تعیّنی را خارج نگه می‌دارد.

سایر تعارضات و قوالبِ این بایدِ جاودانه [یعنی، تکلیف] که این منظرِ صرفاً اخلاقی [در قبالِ] نسبت و رابطهدر میان‌شان پس و پیش می‌رود بدون آن‌که بتواند راه حلّی برایشان پیدا کند و یا این‌که به ورای [تکلیف و] باید دست یابد، در «پدیدارشناسی روحِ» من، صص 550 به بعد، بسط داده شده‌اند؛ مقایسه کنید با دایره‌المعارف علوم فلسفی، بندهای 420 به بعد.

افزوده:

پیش از این تأکید کردیم که منظرِ فلسفهِ کانتی بدین لحاظ که موافقت و سازگاریِ تکلیف با عقل را برقرار می‌کند، از جایگاهی رفیع برخوردار است؛ با این حال، در این‌جا این نکته باید روشن شود که این منظر بدین لحاظ که فاقد هر نوع ساختاری [/تقسیم‌بندی/مفصل‌بندی/دسته‌بندی] است، ناقص است. این گزاره که «در نظر بگیر که آیا قاعدهِ عمل تو می‌تواند به‌منزلهِ اصلی عمومی برقرار شود» [گزاره‌ای] بسیار خوب می‌بود اگر از پیش اصولی معیّن می‌داشتیم جهت [تعیینِ] آن‌چه که باید انجام دهیم. به عبارت دیگر، اگر خواستارِ اصلی باشیم که همچنین بتواند به‌منزلهِ عاملِ تعیین‌کنندهِ یک قانون‌گذاری عمومی باشد، چنین خواسته‌ای از پیش یک محتوی را مقرّر می‌دارد و اگر چنین محتوایی حاضر باشد، اِعمالِ چنین اصلی باید آسان شود. اما در این‌جا، خودِ اصل هنوز در دسترس نیست و این ملاک که «نباید تناقضی وجود داشته باشد» بی‌حاصل است، چرا که در جایی که چیزی نباشد، تناقضی نیز وجود نخواهد داشت.