دوره بازترجمه اصول فلسفه حقّ: بند 138

این بند نکات جالبی داره. بعدا در موردش خواهم نوشت.

بند 138

این ذهنیت در مقامِ خودتعیّن‌بخشیِ [/خودمختاری] مجرّد و یقینِ محض به خویشتن، تمامِ وجوهِ معیّنِ حقّ، تکلیف و موجودیت را در درونِ خود محو می‌کند؛ [البته تنها] در صورتی که این [ذهنیت] قدرتی حاکم [/آمر/قاضی] باشد که صرفاً به پشتوانهِ درونِ خود تعیین کند چه چیز در ارتباط با یک محتوای [معیّن] خیر است و همچنین، قدرتی باشد که خیر که در بدو امر صرفاً یک تصوّر و از جنسِ باید است، فعلیت‌اش را مرهونِ آن باشد.

یادداشت هگل:

آن خودآگاهی که به‌طور کلی به این تأمّلِ [/انعکاس] مطلق به درونِ خویش دست یافته است، در درونِ این تأمل، بر خویشتن بدین صورت علم دارد که نمی‌تواند و نباید در برابر هیچ تعیّنِ موجود و داده‌ای از خود عدول کند [/که هیچ تعیّنِ موجود و داده‌ای نمی‌تواند و نباید به آن لطمه‌ای وارد کند]. گرایش به این‌که در درونِ خود به دنبالِ حقّ و تکلیف بگردیم و آن‌ها را به پشتوانهِ خویشتن تعیین کنیم و بدانیم، آن‌طور که عموماً در طول تاریخ پدیدار می‌شود (مانندِ مورد سقراط، رواقیون و غیره) در زمان‌هایی تظاهر می‌کند که آن‌چه که در فعلیت و در عرف به‌منزلهِ حقّ و خیر اعتبار دارد، نمی‌تواند ارادهِ بهتر [/خوب‌تر] را راضی کند؛ هنگامی‌که در نظرِ ارادهِ بهتر عالَمِ آزادیِ در دسترس غیرقابل اعتماد شود، این اراده دیگر خود را در تکالیفی نمی‌یابد که در این عالَم اعتبار دارند و آن هماهنگیِ مفقود در فعلیت را صرفاً باید در باطنِ معنوی بجوید. هنگامی‌که خودآگاهی حقِّ صوری‌اش را بدین صورت درک و کسب کند، همه چیز به نوع محتوایی بستگی دارد که آن [خودآگاهی] به خود می‌بخشد.

افزوده:

اگر دقیق‌تر به این فرایندِ امحاء نگاه کنیم و ببینیم تمامِ تعیّنات چگونه به داخلِ این مفهومِ بسیط فرومی‌روند و این‌که چگونه باید بار دیگر از آن صادر شوند، [درمی‌یابیم که] این فرایند در وهله اول مبتنی بر این حقیقت است که تفکّر می‌تواند نشان دهد هر آن‌چه که ما به‌منزلهِ حقّ و تکلیف به رسمیت می‌شناسیم، پوچ، توخالی و محصور است و به هیچ‌وجه مطلق نیست. در مقابل، همان‌طور که ذهنیت همه چیز را درونِ خود محو می‌سازد، همچنین می‌تواند آن را از درون خود بسط دهد. هر چیزی که در قلمروِ «حیاتِ عرفی» برمی‌خیزد، با این فعّالیتِ روح خلق می‌شود. از سوی دیگر، این منظر تا جایی که صرفاً مجرّد باشد، نقص دارد. زمانی‌که من آزادی‌ام را همچون جوهری در درونِ خود می‌دانم، فاقدِ هر نوع فعلی هستم و عملی انجام نمی‌دهم. اما اگر دست به عمل بزنم و به دنبال اصول بگردم، تعیّناتی را به چنگ خواهم آورد و سپس این تقاضا مطرح می‌شود که این تعیّنات از درونِ مفهومِ ارادهِ آزاد استنتاج شوند. از این‌رو، امحاءِ حقّ و تکلیف در درونِ ذهنیت در عینِ حال که امری حقّ است، اما اگر این زمینهِ مجرّد به نوبهِ خود بسط نیابد، باطل خواهد بود. تنها در زمان‌هایی که فعلیت [/واقعیت] ظهوری توخالی، فاقدِ روح و فاقدِ موضع باشد، فرد اجازه دارد تا از فعلیت به حیاتِ باطنی‌اش بگریزد. سقراط در زمانی برمی‌خیزد که دموکراسی آتنی به ورطهِ زوال افتاده بود. او عالَمِ موجود را محو ساخت و در جستجوی حقّ و خیر به درون خود گریخت. حتی در زمان ما نیز گاه چنین می‍شود که احترام به [نظمِ] برقرار به درجاتِ مختلف از میان می‌رود و آدمی می‌خواهد تا ارادهِ خود، [یعنی] آن‌چه را که خود به رسمیت شناخته است، به‌منزلهِ امر معتبر داشته باشد.