در کار کلام
دوره بازترجمه اصول فلسفه حق: بندهای 1 و 2
بند 1
موضوع علم فلسفی حق، مثال حق است – مفهوم حق و فعلیت آن.
[هگل]
فلسفه باید به مُثُل بپردازد، نه آن چیزی که در تداول عام مفاهیم صرف خوانده میشود. برعکس، فلسفه نشان میدهد که مفاهیم صرف یکجانبه و تهی از حقیقتاند، و تنها، مفهوم [/صورت معقول] است که فعلیت دارد (نه چیزی که غالباً تحت این نام خوانده میشود، و صرفاً یکی از تعیّنات انتزاعی فهم است)، آن هم بدین صورت که مفهوم، به خود فعلیت میدهد. هر چیز دیگری غیر از این فعلیت که توسط خود مفهوم مستقر شده باشد، موجودیت [دازاین] فانی، احتمال خارجی، عقیده، ظاهر بدون ذات، ناحقیقت، فریب و غیره است. قالبی که مفهوم به هنگام فعلیتاش به خود میگیرد، برای شناخت خود مفهوم ضروری است. این قالب غیر از صورت مفهوم بهمثابه صرف مفهوم است و یک مرحله ضروری دیگر در [تحقق] مثال است.
افزوده:
مفهوم و ظهور [؟] آن دو جنبه از یک چیزاند که از یکدیگر جدا و [در عین حال] متحد هستند، همانند جان و جسم. جسم به همان اندازه حیات است که جان، و با این حال، میتوان گفت که آن دو بیرون از یکدیگر قرار دارند. جان بدون جسم چیزی زنده نخواهد بود، و برعکس. بنابراین، جسم، محضر [دازاین] مفهوم است، درست به همان صورت که جسم از جانی که آن را آفریده، فرمان میپذیرد. جوانهها درخت را درون خود دارند، و محتوی تمام نیروی آن هستند، اما هنوز خود درخت نیستند. درخت بهطور کامل با تصویر ساده جوانه مطابقت دارد. اگر جسم با جان مطابقت نداشته باشد، در واقع چیزی تباه است. مثال، اتحاد مفهوم و محضر [دازاین] آن است، اتحاد جان و جسم. این اتحاد، تنها، هماهنگی [میان جسم و جان] نیست، بلکه نفوذ متقابل و همهجانبه [این دو در یکدیگر] است. هیچ چیز وجود ندارد، مگر اینکه به گونهای مثال باشد. مثالِ حق، آزادی است، و برای اینکه [آزادی یا مثال حق] بهدرستی دریافته شود، باید در مفهوم حق و در محضر [دازاین] آن قابل شناسایی باشد.
بند 2
علم [فلسفی] حق بخشی از فلسفه است. بنابراین باید مثال را که عقل نهفته درون موضوع [علم] است، از درون خود مفهوم بسط و گسترش دهد؛ بدین صورت نیز میتوان گفت: فلسفه باید از ابتدا تا انتهای فرآیند رشد و بسط ذاتی نفس الامر [/sache selbst] را به دقت نظاره کند.
علم حق بهعنوان بخشی از فلسفه آغازگاهی معین دارد. این آغازگاه نتیجه و حقیقت چیزی است که پیش از آن آمده است، و آنچه پیش از آن آمده، چیزی است که آن را برهان آن نتیجه مینامیم. بنابراین، علم حق به بررسی لحظهای که مفهوم حق پا به عرصه وجود میگذارد، نمیپردازد؛ در اینجا، فرض میکنیم، استنتاج آن صورت گرفته و آن را بدیهی میانگاریم.
افزوده:
فلسفه به شکل دایره است. فلسفه نقطه شروعِ بیواسطهای دارد که باید از آن شروع کند. نقطه شروع فلسفه، اثبات نمیشود و یک نتیجه نیست. اما، این نقطه شروع، بیواسطه، نسبی است، چرا که باید در انتها بهمثابه نتیجه ظاهر شود. فلسفه تسلسلی است که در هوا معلّق نیست؛ بیواسطه شروع نمیشود، بلکه در درون خود تکمیل میشود.
[هگل]
در روشهای علمی صوری و غیرفلسفی، اولین چیزی که جستجو میشود و موردنیاز است، حداقل بهخاطر ظاهرِ صورتِ علمی، تعریف است. با این حال، علم تحققی [/پوزیتیو] حق نمیتواند زیاد در بند این امر باشد، چرا که هدف اصلی آن اظهار این نکته است که چه چیزی بر حق و قانونی است، یعنی تعیّنات جزئی قانونی چیست. دلیل این هشدار هم همین است: در قانون مدنی، همه تعاریف تصادفی [hazardous] هستند. و در حقیقت، هر چه تعیّنات یک نظام حق نامنسجمتر و خودمتناقضتر باشد، بهدست دادن تعاریف در درون آن نظام سختتر میشود؛ چرا که تعاریف باید شامل تعیّنات کلی [/کلیّات] باشد، اما در اینجا، تعاریف بهسرعت عنصر متناقض – در این مورد، امر باطل – را عیان خواهند ساخت. بنابراین، برای مثال، در حقوق رومی، تعریف انسان غیرممکن بوده است، چرا که برده را در بر نمیگرفت؛ در حقیقت، وضعیت برده آن مفهوم را بیاعتبار میسازد. تعاریف «مال» و «مالک» هم، در بسیاری از شرایط، به همین اندازه خطرناک [hazardous] بوده است.
البته، شاید بتوان از طریق ریشهشناسی و یا انتزاع موارد جزئی و مشخص (که کاربرد بیشتری دارد) تعریفی به دست داد، بهطوری که تعریف، در نهایت، بر بنیاد احساسات و تصوّرات آدمیان استوار شود. سپس، صحت تعریف وابسته به مطابقتاش با تصورات رایج میشود. این روش تنها چیزی را که ذاتی علم است، نادیده میگیرد؛ در ارتباط با محتوا، ضرورتی که نفس الامر (در اینجا، حق) از آن برخوردار است، هنگامی که بهطور فینفسه لنفسه [/مستقل و بالفعل] وجود دارد، و در ارتباط با صورت، طبیعت مفهومی. از سوی دیگر، در شناخت فلسفی، دغدغه اصلی ضرورت مفهوم است، و مسیری که مفهوم، در نتیجه آن قرار دارد (یعنی برهان و استنتاج آن). بنابراین، با این فرض که محتوای مفهوم لنفسه [/بهخاطر خودش] ضروری است، قدم دوم این است که در تصوّرات و زبانمان به دنبال چیزی بگردیم که با آن مطابقت دارد. اما این مفهوم آنگونه که لنفسه [/بالفعل] در مصداق [/حقیقت] خودش وجود دارد، نمیتواند تنها [به لحاظ محتوا] با تصوّر ما از آن متفاوت باشد، بلکه همچنین، صورت و قالب آن دو با یکدیگر متفاوت است. با این حال، اگر محتوای تصوّر کاذب نباشد، میتوان نشان داد که [تصوّر]، مفهوم را در درون خود جای داده است و ذات مفهوم در آن حضور دارد؛ یعنی، تصوّر میتواند به صورت مفهوم ارتقاء یابد. اما بسیار بعید است که تصوّر بتواند سنجه و ملاک مفهوم قرار بگیرد. مفهوم برای خودش ضرورت و مصداق [/حقیقت] دارد و این تصوّر است که باید مصداقش را از آن بگیرد و با کمک آن، خودش را تشخیص دهد و تصحیح کند.
اما از سوی دیگر، اگر شیوه پیشین شناخت همراه با تعاریف صوری، استنباطها، براهین و غیره، کمابیش ناپدید شده است، شیوه دیگری که جای آن را گرفته است، جایگزین بدی است؛ بهعبارت دیگر، مُثُل، و همچنین، مثال حق و تعیّنات بعدی آن، به شکلی بیواسطه و با تأکید بسیار، بهعنوان فطریات پذیرفته میشوند، و احساسات طبیعی یا شدتیافته ما، و دل و اشتیاق خودِ ما، بهعنوان منشاء حق تصویر میشوند. این، آسانترین و غیرفلسفیترین روش علمی است – در اینجا، به جنبه دیگر این نگاه که ارتباطی بیواسطه با عمل، و نه فقط شناخت، دارد، اشاره نمیکنم. در حالیکه روش اول – که مسلماً صوری است – حداقل در تعاریفاش مستلزم مفهوم است و در براهیناش به صورتِ ضرورت شناخت نیاز دارد، روش آگاهی بیواسطه و احساس، ذهنیت، احتمال و استبداد را به اصول [علمی] خود تبدیل میکند.
در اینجا فرض گرفتهام، خواننده با ماهیت روش علمی در فلسفه، که در منطق فلسفی به تفصیل شرح داده شده است، آشنا است.
مطلبی دیگر از این انتشارات
دوره بازترجمه اصول فلسفه حق: بند 10
مطلبی دیگر از این انتشارات
دوره بازترجمه اصول فلسفه حق: بندهای 45 و 46
مطلبی دیگر از این انتشارات
دوره بازترجمه اصول فلسفه حقّ: بندهای 155، 156 و 157