در کار کلام
دوره بازترجمه اصول فلسفه حق: بندهای 30 و 31
صدا: سپیده کاظمی (ایلشاد)
بند 30
حقّ، به این دلیل ساده که موجودیتِ مفهومِ مطلق و یا موجودیتِ آزادیِ خودآگاه است، چیزی است در کلّ مقدّس. اما صورتگراییِ حق[1]، و همچنین صورتگرایی وظایف، از مراتبِ متمایز و مغایری ناشی میشود که مفهومِ آزادی در فرآیندِ رشد و بسطِ خود از آنها عبور میکند. در مقابلِ انواعِ صوریتر، مجرّدتر، و در نتیجه، محدودترِ حقّ، آن قلمرو و مرتبهای از روح که در آن، روح در درون خود به عناصرِ بیشتری از محتویاتِ مثالاش تعیّن و فعلیّت بخشیده است، متعاقباً، از حقِّ بالاتری برخوردار است، چرا که آن مرتبه از روح، مرتبهای انضمامیتر و غنیتر [در فرآیند تحقّقِ] امرِ عمومی است و از حقیقتِ بیشتری برخوردار است.
یادداشت هگل:
هر مرتبه از فرآِیندِ رشد و بسطِ مثالِ آزادی از حقِّ مخصوصِ خود برخوردار است، چرا که آن [حقّ]، موجودیتِ آزادی در هر کدام از تعیّناتش است. زمانیکه از تقابلِ اخلاقیاتِ فردی و اخلاقیاتِ عرفی با حقّ صحبت میکنیم، حقِّ موردنظر صرفاً حقِّ ابتدایی و صوریِ شخصیتمندیِ مجرّد است. هر کدام از اخلاقیات فردی، اخلاقیات عرفی و حوزهِ مسائل مورد علاقه و توجهِ دولت، یکی از انواعِ خاصِّ حقّ هستند، چرا که همگی موجودیت و قالبی معیّن برای آزادی فراهم میآورند. تصادم میان آنها تنها در صورتی ممکن است که همگی به یک میزان از حقّ برخوردار باشند؛ اگر مَنظرِ فردیِ اخلاقیاتِ روح، از حقّ برخوردار نبود – یعنی، یکی از صورتهای آزادی نبود – هرگز نمیتوانست با حقِّ شخصیتمندی و یا هر حقِّ دیگری تصادم داشته باشد، چرا که هر حقّی به مفهومِ آزادی – بالاترین تعیّن روح که در برابر آن هر چیز دیگری فاقد جوهر است – تجسّم میبخشد. اما، تصادم حاوی یک عنصر دیگر نیز هست: [در این عنصر]، حدّی اِعمال میشود که بهواسطهِ آن، یکی از انواعِ حقّ تابع و مادونِ دیگری قرار میگیرد؛ تنها حقِّ روحِ عالَم است که بدون هیچ محدودیتی، مطلق است.
بند 31
در علم، روشی که مفهومِ از طریقِ آن، از درونِ خود رشد میکند، صرفاً پیشروی درونی و خلقِ تعیّناتِ مفهوم [به دست خودِ آن] است. این پیشروی نه اطمینان از این مسأله است که مقتضیاتِ مختلف حاضر باشند و نه کاربستِ مفاهیمِ کلّی بر چنین مواد خامی با منشاء خارجی [؟]. در این کتاب، این روش نیز از منطق فرض شده است[2].
یادداشت هگل:
آن حقیقتی که مفهوم را به حرکت در میآورد، حرکتی که نه تنها تشخّصاتِ امرِ عمومی را منحل میسازد بلکه، همچنین، آنها را خلق میکند، چیزی است که من آن را جدل مینامم. منظور از جدل، آن جدلی نیست که یک موضوع، قضیه و ... را که برای احساس و یا آگاهیِ بیواسطه مسلّم است، در اختیار میگیرد و منحل میسازد، [معنایش را] مغشوش میکند، به اینجا و آنجا میکشاند و تنها بهدنبال آن است تا نقطهِ مقابل آن را استنتاج کند – شیوهای سلبی که حتی در افلاطون نیز به کرّات ظاهر میشود. چنین جدلی ممکن است امور مختلفی را بهمنزله نتیجه نهایی خود بگیرد؛ این نتیجه شاید نقطهِ مقابلِ یک تصورِ [Vorstellung] مفروض باشد، یا شاید به شیوهِ آشتیناپذیرِ شکاکیتِ باستانی، امرِ نقیضِ آن [تصور]، و یا شاید به شیوهای دستوپاشکسته، نزدیکشدن به حقیقت که از اقداماتِ ناقص و غیرمؤثرِ [عصرِ] جدید است. آن جدل مفهومی که از مقامِ بالاتری برخوردار است، تعیّن [bestimmung] را نه تنها بهمنزله نقطهِ مقابل و عامل محدودکننده، بلکه همچنین، بهمنزلهِ یک محتوای ایجابی و نتیجه، خلق و درک میکند؛ و تنها همین امر است که آن را به رشد، بسط و پیشرویِ درونیِ [خودِ مفهوم] تبدیل میکند. پس، این جدل عملِ خارجیِ تفکری ذهنی نیست، بلکه دقیقاً همان جانِ محتوی است که بهنحوی سازمانیافته شاخهها و میوههایش را بیرون میراند. این رشد و بسط، فعالیتی است که از عقلانیتِ خودِ مثال ناشی میشود و تفکر، در مقامِ امرِ ذهنی، صرفاً به نظارهِ آن میپردازد بدون آنکه از جانبِ خود چیزی به آن اضافه کند. این امر که چیزی را معقول در نظر بگیریم، بدان معنی است که نباید از خارج از خودِ موضوع، عقل و دلیلی [vernunft] برای آن فراهم آوریم و بدین ترتیب، آن را تغییر دهیم، چرا که موضوع، خود، لنفسه معقول است؛ در اینجا، خودِ روح است که در آزادیِ خود، که بالاترین مقامِ عقلِ خودآگاه، به خود فعلیت میدهد و خود را بهمنزله عالَم موجود میآفریند؛ و تنها وظیفهِ علم آن است که این کارِ مخصوصِ عقل را – عقلی که در درونِ خودِ امر [sache] نهفته است – به سطح آگاهی برساند.
توضیحات مترجم:
روشی که هگل از آن صحبت میکند، همان دیالکتیک (Dialektik) است. به نظر میرسد دیالکتیک را میتوان جدل یا جدال ترجمه کرد.
همانطور که در بند 31 مشخص است، هگل معتقد است دیالکتیک روشی است که قدما نیز از آن استفاده میکردند، اما به شیوهای صرفاً سلبی.
با یک مقایسه ساده میان توضیحاتی که هگل در این بند افزوده است و بحث جدل در تارنمای ویکیفقه[3] میتوان فهمید چرا جدل عبارت مناسبی برای دیالکتیک است.
اما باید در نظر داشته باشیم که سنت اسلامی فلسفه نیز تنها جنبه سلبی جدل را شناخته است. دانشنامه اسلامی جدل را چنین تعریف میکند: «در زبان اهل منطق دلیلی را که یقینآور باشد، برهان گویند و هرگاه دلیل در مقابل خصمی باشد و مراد ساکت کردن او، آن را جدل خوانند نه برهان». جدل در سنت اسلامی، نوعی بحث و گفتگو است که در آن، هدف رد ادعای حریف است.
اما هگل (همانند افلاطون و برخلاف ارسطو[4]) معتقد است جدل جنبهای مثبت و ایجابی نیز دارد. همانطور که قبلاً اشاره شده است، هگل تلاش دارد تمام مفاهیم را از یک مفهوم اولیه (یعنی، وجود محض) استنتاج کند، و این کار را به شیوه جدلی انجام میدهد. او اعتقاد دارد روش جدل روشی نیست که یک فیلسوف از بیرون به موضوع خود تحمیل کند؛ خودِ موضوع است که به طریق جدل خود را بسط میدهد. برای درک این مسأله که جدل چگونه میتواند جنبهای ایجابی داشته باشد، باید به یک نمونه از استدلالهای جدلی هگل رجوع کنیم. او در منطق اعلام میکند که «مطلق، صیرورت است». امر مطلق، یعنی امر مستقل، آزاد و بدون قید، صیرورت است. ببینیم این حکم چگونه استنتاج میشود.
مقدمه اول: مطلق، وجود است.
مقدمه دوم: مطلق، عدم است.
نتیجه: مطلق، صیرورت است.
هگل با وجود شروع میکند، چرا که وجود بدیهیترین مفهوم است. هیچکس نمیتواند در وجود شک کند. وجود امری بدیهی است که هر عقل سلیمی آن را میپذیرد. در نتیجه، او ابتدا وجود را معادل امرِ مطلق در نظر میگیرد.
اما در مرحله دوم، عقل مجادلهگر وارد میشود و با تأمل در مفهوم وجود تناقضات موجود در آن را آشکار میکند. عقل مجادلهگر اثبات میکند: وجودی که وجود باشد و هیچ نوع عدمی در آن راه نداشته باشد، هیچ تفاوتی با عدم ندارد. وجود به امر مقابل خود استحاله مییابد. درنتیجه، عقل مجادلهگر حکم میکند که «مطلق، عدم است». عقل ضمن این جدال، صرفاً نشان میدهد که وجود محض و بدون عدم نمیتواند امر مطلق باشد، چرا که (همانطور که در مبحث تقابل دیدیم) وجود محض در تقابل با عدم قرار دارد؛ و چون این دو اموری در تقابل با هم هستند، به یکدیگر وابستهاند. وجود امری است که به امر مقابل خود، یعنی عدم، وابسته است. چیزی که وابسته به چیز دیگر باشد، مطلق نیست.
اما، عقل اکنون با یک تناقض روبرو است. از طرفی براساس اصل اینهمانی میدانیم که «مطلق، وجود است» و از طرف دیگر، براساس مجادلات عقل فهمیدیم که «مطلق، عدم است». این تناقض است و براساس اصل عدم تناقض، تناقض نمیتواند رخ دهد؛ وجود اگر وجود است، نمیتواند عدم باشد. عقل نباید در این تناقض متوقف شود. در مرحله بعد، عقل نظارهگر برای گریز از این تناقض، مفهومی به نام صیرورت یا شدن را معرفی میکند. صیرورت چنین تعریف میشود: تبدیل وجود به عدم و برعکس. صیرورت مفهومی است بالاتر و انضمامیتر که تقابلِ میان وجود و عدم را حفظ و رفع میکند. حال، عقل نظارهگر چنین حکم میکند: «مطلق، صیرورت است».
اما عقل نباید دو حکم پیشین را کذب محض در نظر بگیرد. آن دو حکم نیز از حقیقت برخوردارند. پس حال سه حکم داریم:
مطلق، وجود است.
مطلق، عدم است.
مطلق، صیرورت است.
سپس، عقل مجادلهگر دوباره وارد میشود و نشان میدهد خود صیرورت نیز متناقض است و عقل نظارهگر میآید و .... این روند ادامه پیدا میکند تا مطلق کامل میشود. هگل این فرآیند را جدل مینامد چرا که بدون آن جدل اولیه، عقل یا فیلسوف متوجه نقص دیدگاه خود نمیشود. فیلسوف در مرحله اول صرفاً یک جنبه از حقیقت را میداند نه تمام آن. چیزی که موجب پیشرفت شناخت فیلسوف از حقیقت میشود، جدل است. عقل در ابتدا جدل میکند و سپس به نظاره میپردازد.
[1] formalismus
اینوود این عبارت را چنین تعریف کرده است: «تمرکز بیش از حد بر صورت به بهای محتوا». صورتگرایی بهترین معادل برای این اصطلاح است، اگرچه که جمله ابهام دارد.
[2] منظور از منطق، هم کتاب «علم منطق» است و هم بخشی از کتاب «دایرهالمعارف علوم فلسفی» که به منطق میپردازد. هگل آشنایی خواننده با این روش را فرض گرفته است.
[3] به این رجوع کنید:
[4] به همان تارنمای بالا مراجعه کنید.
مطلبی دیگر از این انتشارات
چگونه یک شمشیر تیز صد درصد سامورایی بسازیم؟!
مطلبی دیگر از این انتشارات
به من دست نزن
مطلبی دیگر از این انتشارات
معرفی کتاب صید ماهی بزرگ: به درون وجودت شیرجه بزن!