نشر جهان درونم، فردیتم و خلاصه ای از تجربههای شخصیم بدون تضمین دقیق یا جذاب بودن . کانال تلگرام: https://t.me/ketab_stuff
دیوانه بازی داستایفسکی در 19 صفحه + معرفی کتاب
در میانۀ رمان قطور برادران کارامازوف، با 19 صفحه از کتاب مواجه میشویم که بیشتر به رسالهای در الهیات، فلسفه و سیاست شباهت دارد. اگر کتاب را کامل مطالعه کرده باشید یا از افرادی که کامل برادران کارامازوف را خواندهاند بپرسید قطعاً همگی یادشان هست که نوزده صفحه در وسط کتاب اصلاً انگار چیز عجیبی رخ میدهد. انگار داستایوفسکی یک کتابک را به زور وسط رمان چسبانده باشد. شاید برای همین هم، این پوئم عجیب و غریب از ایوان کارامازوف در 19 صفحه را به شکل کتابکی مجزا هم درآوردهاند و میتوانید جداگانه مطالعهاش کنید؛ با نام مفتش اعظم. برادران کارامازوف پس از تا پای مرگ رفتن و اعدام ناموفق داستایوفسکی نوشته شده است. پس از این اعدام داستایوفسکی دیوانهبازیهای فلسفی و چنین شاهکارهای غریبی زیاد دارد.
مفتش اعظم درواقع پوئمی است که ایوان برای برادر مذهبی خود آلیوشا نوشته است و شروع به خواندن آن با ذوق و شوق فراوان میکند. مسیح پس از هزار و سیصد سال دقیقاً در اثنای شدیدترین دوران تفتیش عقاید و آدمسوزی کلیسا به زمین بازمیگردد و توسط مفتش اعظمی که روز قبل دهها مرتد به دستور و حکم او در میدان شهر سوزانده شده بودند دستگیر میشود. مسیح در تمام کتاب یک جمله دارد و یک بوسه و تمام مدت پیرمرد، اسقف بزرگ و مفتش اعظم، از مسیح با لحنی تند سوال میپرسد و خودش به سوالات خود جواب میدهد. تا اینجای کار که داستان کمی کلیشهای است و شاید بجز ایدۀ اولیۀ آن هنوز به اندازۀ من حیرتزده و مجذوب نشده باشید. اما مشکل و نکتۀ حیرتانگیز اینجاست که پیرمرد از مسیح به عنوان کافر بازجویی نمیکند؛ او میداند این مرد مسیح است و شما به عنوان خوانندۀ کتاب خود را پس از چند صفحه ناگهان درحال حق دادن و همدردی با مفتش مییابید!
مفتش اعظم داستان انسان عصر مدرن است. انسانی که دیگر انبیای الهی ندارد، امر الهی ندارد، کتاب مقدس جدیدی ندارد، دست قدرتمند غیب و متافیزیک را بهطور واضح در جهان نمیبیند و در جهانی سیاه، رعبآور و ناشناخته پس از خلق شدن پرتاب شده است و ارتباط زمین و آسمان برایش مدتهاست قطع شده. در این میان یا باید با ترس، ناامیدانه راه راحتتر را انتخاب کند، پوچی، و تسلیم شده بگوید غیبی نیست، متافیزیکی ممکن نیست و جهان یا قابل توضیح است یا چیز خاصی برای نگرانی وجود ندارد و بیایید به انتهای زندگیمان فکر نکنیم یا با این صحنه ضعیفانه مواجهه نکند و چشم در چشم این رعب استخوان سوز شود؛ اما انسان اگر انسان مانده باشد ضعیفانه راضی نخواهد شد و مجبور است خودش را سینهخیز در این جنگل تاریک کشان کشان به سمتی ببرد. مفتش هم در همین مقام است؛ بارها در کتاب وقتی مفتش از مسیح میپرسد چرا در بیابان به سه پیشنهاد شیطان دست رد زدی و انسان را در این مقام، مقام انتخاب آزاد و روبهرو شدن با جهان و انتخاب نیک و بد، زیر این بار که کوه و دریا از قبول آن سرباز میزند قرار دادی؟، اجازه نمیدهد مسیح پاسخی بدهد و خودش بلافاصله اضافه میکند، "نه! چیزی نگو. تو نباید به آنچه در گذشته گفتهای چیزی بیفزایی. چرا که در غیر این صورت آزادیای را که برای آن آمده بودی سلب میکنی. نه تو حق نداری چیزی بگویی و کار ما را خراب کنی."
"انسان به جای اطاعت از قانون محکم و کهن، باید از این پس با قلبی آزاد قضاوت کند که چه چیز نیک و چه چیز بد است، و به عنوان ملاک عمل برای این کار تنها الگو و سرمشق تو را در برابر خویش داشته باشد- آیا واقعاً این را در نظر نگرفتی بودی که اگر چنین بار وحشتناکی چون آزادی انتخاب بر دوش او گذاشته شود، سرانجام الگو بودنت، حقیقتت و عدالتت را رد و انکار خواهد کرد؟؟"
اگر بخواهیم تمام مطالب این 19 صفحه را ریز به ریز تحلیل کنیم (که اول هم قصدم همین بود و بعد پشیمان شدم)، قطعاً این نوشتار خیلی طولانیتر میشد و توصیه میکنم علاوه بر خود کتاب، اثر دریفوس، فیلسوف معاصر آمریکایی با ترجمۀ زانیار ابراهیمی (حداقل بخش مفتش اعظم آن) به نام دلدادۀ زمین را حتماً مطالعه کنید اما قبل از آوردن چند نقل قول از کتاب، چند توصیۀ بهشدت مهم هم داشتم که بنظرم برای اینکه همزمان تمام معضلات فلسفۀ سیاسی، الهیات، فلسفه اخلاق و غیرهای که این 19 صفحه دست روی استخوانشکنترینهایشان گذاشته را درک کنیم و بتوانیم خوب رویشان "فکر" و "تفلسف" کنیم لازم است؛
- تفاسیر بهشدت زرد و سطحیای دیدم که طبق معمول علاقه دارند هر اثر فلسفی را سریعاً بازیچۀ کثافتکاریهای سطحی سیاسی کنند و سریعاً تکه تکۀ کتاب را از تنش با قیچی ببرند و به اسم نقد حکومت امروز و کنایه زدن به روحانیون دین و... به در و دیوار پرتاب کنند؛ به نظر من رمان دقیقاً نقطۀ مقابل این حرکت ایستاده، یعنی درک موقعیت یک فرد معتقد به امر الهی و متافیزیک که حالا در جهان بعد از مدرنیته ایستاده و نمیخواهد حرکت راحتتر را برگزیده، با گفتن اینکه همهچیز پوچ است و کارخودشان است و... مجرای تفکر فلسفی خودش را کور کند و حس کند مبارز راه آزادیست و سیلی تلخ حقیقت را قبول کرده که متافیزیکی وجود ندارد و همهچیز نسبی است و امر مطلق دیگر چیچی هست و جهان باید به وجود چنین جنگجوی ضد خرافات و "سنتیجاتی" ببالد. داستایوفسکی خود به عنوان فردی الهی باور و شاید حتی مذهبی (از رفرنسهایی که هر جملۀ کتاب به یک آیه از کتاب مقدس میدهد میتوان تسلط او را به کتاب مقدس به وضوح درک کرد)، دقیقاً این قسمت را طوری به قلم درآورده است که فرد لحظهای به خودش میاید که در حال حق دادن به مفتش اعظم است. مفتشی که انسان میسوزاند! و سوال داستایوفسکی هم همین است که شما اگر بودید چه میکردید؟
نکته دوم دوری از شعار دادن است؛ لطفاً سعی کنید خود را به جای مفتش بگذارید، ببینید باید با چه معضلات عمیقاً لاینحلی به عنوان "انسان" روبهرو شوید؟ شعاری صحبت کردن دقیقاً نقطهایست که مفتش مقابلش ایستاده. اتفاقاً دیدگاه مفتش چه بسا بسیار واقعگرایانه و رئالیستی است!
لطفاً نسبت به هنر اصلی داستایوفسکی یعنی پیشبینی و نقد مدرنیتهای که هنوز به شکل امروزیاش نیامده بود اما چیزی که او در خشت خام میدید کسی در همین حالای جهان پسامدرنیسم! هم نمیبیند توجه داشته باشید. مثلاً به جملۀ زیر دقت کنید:
آری، ما آنها (مردم عادی) را مجبور به کار خواهیم کرد، ولی ساعات فراغت آنها را ، همچون اوقات تفریح کودکان، با سرودهای کودکانه، آواز و رقصهای معصومانه توأم خواهیم ساخت. آه، به آنان اجازه خواهیم داد گناه نیز بکنند؛ آنان ضعیف و ناتوانند و همچون کودکان از اینکه اجازۀ گناه کردن به آنان دادهایم دوستمان خواهند داشت"
حالا سؤال اینجاست، کلیسا اصلاً کجا و کی انسانها را در تاریخ به کار گرفته است؟ دقیقاً! لایۀ رویی درمورد مفتش و کلیساست اما بسیاری این تکه را یکی از درخشانترین توصیفات داستایوفسکی در 1879(!!) از جهان امروز، جهان صبح تا شب کار کردن برای فراغتهای احمقانۀ چند ساعته و دوباره مانند حیوانات آزمایشگاهی تا فردا کار کردن میدانند. شاید حتی بتوان گفت مقام مفتش اعظم، مسیری است که انسان از قرون وسطی تا الآن، یعنی انسان سکولار شده طی کرده است. و چه کسی اینطور هنرمندانه میتوانست فلسفۀ امر سکولار را و داستان واقعی روند آن را توصیف کند بجز داستایوفسکی؟
و نکتۀ آخر، لطفاً بیش از یک بار این 19 صفحه را مطالعه کنید!
پینوشت: ترجمۀ احد علیقلیان بنظر من از بقیۀ ترجمهها خیلی بهتر بود اما شما اگر خود برادران کارامازوف رو نداشتید، از همین کتابکهایی که جداگانه ازش ساختن و حتی کتاب صوتیش هم میتونید استفاده کنید حتماً
من توی ویرگول نمیتونم خیلی تکه کتاب بیارم و بیشتر سعی میکنم درمورد کتاب حرف بزنم، اما داخل کانال تلگرام تعداد زیادی از تکههای کتابهایی که روزمره میخونم و بنظرم جالب و مهمتر میان میذارم، آدرسش هم: @ketab_stuff
چند تکه کتاب مهم از مفتش اعظم:
برای تکتک انسانها و تمام جامعۀ بشری هرگز چیزی تحملناپذیرتر از آزادی وجود نداشته است. اما این سنگها را در این صحرای عریان و سوزان میبینی؟ آنها را به نان تبدیل کن و انسانها همچون گله، سپاسگزار و فرمانبردار به دنبالت خواهند رفت، هرچند از ترس آنکه مبادا دستت را پس بکشی و نانت را از آنها دریغ کنی، تا ابد بر خود خواهند لرزید
فقط ما هستیم که آنها را سیر خواهیم کرد، به نام تو سیرشان میکنیم. هرگز، هرگز آنها بدون ما قادر نخواهند بود که خود را سیر کنند! و تا مادامی که آزاد بمانند، هیچ دانشی به آنها نان نخواهد داد، و در پایان، آزادیشان را جلوی پای ما نهاده و به ما خواهند گفت: بهتر است ما را برده خود کنید، ولی سیرمان کنید. سرانجام خودشان درخواهند یافت که آزادی و نان زمینی، نانی که برای همه کافی باشد، هردو باهم غیرقابل تصور است، زیرا هرگز، هرگز نخواهند توانست آنها را بین خود تقسیم کنند
من به تو میگویم، هیچ نگرانی و تشویشی برای انسان زجرآورتر از آن نیست که کسی را بیابد که بتواند هرچه زودتر آن هدیۀ آزادی را، که این موجود بدبخت با آن به دنیا آمده، به او بسپارد. اما تنها کسی بر آزادی انسانها مسلط خواهد شد که وجدان آنها را تسکین دهد
انسان به جای اطاعت از قانون محکم و کهن، باید از این پس با قلبی آزاد قضاوت کند که چیز نیک و چه چیز بد است، و به عنوان ملاک عمل برای این کار تنها الگو و سرمشق تو را در برابر خویش داشته باشد- آیا واقعاً این را در نظر نگرفتی بودی که اگر چنین بار وحشتناکی چون آزادی انتخاب بر دوش او گذاشته شود، سرانجام الگو بودنت، حقیقتت و عدالتت را رد و انکار خواهد کرد؟؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
درباره منطق هگل (1)
مطلبی دیگر از این انتشارات
مغازهی خودکشی.
مطلبی دیگر از این انتشارات
شغل مورد علاقه من؟!