رمز گشایی از جهانِ جیمز جویس

منبع: مجله ادبی هنری اوسان

رمز گشایی از جهانِ جیمز جویس ؛ ممکن یا ناممکن؟
رمز گشایی از جهانِ جیمز جویس ؛ ممکن یا ناممکن؟


مقدمه

مسئله هنرمند در قرن نوزدهم را یک نسل پیش مطرح  کرده بود. جان میلینگتن سینج (سینگ)  درام‌نویس نامدار ایرلندی و در واقع زنده‌کننده زبان سلتی (۱۸۷۱-۱۹۰۹)  در پیشگفتارش بر کتاب مرد خوشگذران مغرب که از شاهکارهای خود اوست گفته است: «تقریبا تردیدی نیست که در روزگار شاد ادبیات، سخنان و عبارات زیبا و برجسته همانگونه در دسترس روایت‌کشان و داستان‌پردازان یا نمایشنامه‌نویسان بوده است که قباها و رداها و لباسهای پر زرق و برق همان زمان… در کشورهایی که دامنه خیال مردم و تصورات و پندارهایشان، زبانی که آنها به کار می‌گیرند، غنی و پربار و زنده است، نویسنده امکان می‌یابد سخنان غنی و پر بار بگوید وپر دامنه و گسترده و در عین حال واقعیت را هم بیان کند، که ریشه تمامی شعرهاست، به ‌صورتی جامع، قابل درک و طبیعی… ما از یک سوی مالارمه و هویمنز را داریم که این ادبیات را بنیان می دهند، و از سوی دیگر ایبسن و زولا، که با سخنان ناشاد و غم زده‌شان با واقعیات زندگی حشرو نشر دارند».

نویسندگان واپسین دم قرن نوزدهم فقط با این اختیار یا گزینش روبه‌رو بودند، ولی با عدم تعادلی که بعدها در پی‌آمد سبب شد که ما قسمت عمده ادبیات دهه ۱۸۹۰ را، با توجه به سابقه و گذشته‌ها، مبتذل یا فوق‌العاده ثقیل و سنگین بیابیم و بپنداریم. از یک سو در سمبولیزم هویمنز پرباری به گونه‌ای خشن می‌درخشد، و از سویی دیگر واقعیت در طبیعت-گرایی زولا تیره و مبهم و اسرارآمیز می‌تپد. معمولاً، برجسته‌ترین و نمایان‌ترین نمونه‌ها را در فرانسه می یابیم، و افراطی‌ترین بدعت‌گذار را در هر جای دیگر دنیا. اسکار وایلد یک نمونه انگلو-آیریش است و برنارد شاو نمونه‌ای دیگر. در ایتالیا افرادی چون دانونتیسو،و ورگا بودند و در روسیه مرژکوسکی و گورکی،  و در آمریکا، این رویدادی که هنری جیمز و مارک تواین را شگفت‌زده کرده بود، هنوز مورد پذیرش کامل نسلی چون کابل،لویس،وایلدمر و همینگوی، نگرفته بود.

اینک اگر فلوبر را که اسقف بزرگ یا اعظم داستان‌نویسان است مورد توجه قرار بدهیم، می‌توانیم نویسنده‌های پایان قرن را یک نسل دوم به شمارآوریم، و معاصران بلافصل خودمان را چهارمین، که با این حساب سینج  مانیفست خودش را به نسل سوم پیشکش کرده است. این مرد معتقد بود که ایرلند جای مناسبی بود برای پیوند شاد واقعیت‌ها به پرباری و به غنا، یعنی یک ترکیب دیالکتیکی سنت طبیعت‌گرایی و عکس‌العمل سمبولیستیک . به اعتقاد وی نویسنده در زندگی و زبان ایرلندی می‌تواند هم یک موضوع زندگی‌بخش یابد و هم یک واسطه یا میانجی گویا و بیان کننده. با آغاز جنبش ادبی ایرلند، یعنی در پی کامیابی سینج در نمایشنامه‌نویسی، یتیز در شعر و جویس در داستان‌سرایی، این سخنان تحقق یافت. که موضوع بحث ما نیست.

درباره جیمز جویس

جیمز آگوستین آلویسیوس جویس  که در ۱۸۸۲ در شهر دوبلین به دنیا آمد معتقد است که ایرلند واقعی‌تر از آن است که در غبار یا هوای مه آلود شفق سلتیک دیده می‌شد.  در ایرلند سیاست تمام جوی را که وی در کودکی استنشاق کرده بود گرفته بود، و در واقع وقتی کتاب «تصویر هنرمند به گاه جوانی»  را می‌خوانیم این را درک می‌کنیم زیرا در آن که می‌بینیم که یک خانم پرستار برای دو مردِ مورد پرستاری خود ناگزیر است از دو برس لباس استفاده کند، یکی برای لباس‌های چارلز ستیروت پارنل  و دیگری برای مایکل دیویت  از ملی‌گرایان ایرلند.

دشوار بتوان گفت که جویس با کدام جنبش سیاسی همراه و همگام بوده است، زیرا وی با آن اهداف خصوصی که داشته است از انقلاب ایرلند کاملاً به کنار افتاده است. او در هیچ مکتبی نیست، زیرا خودش مکتب است. وی به همین عقیده به زبان گالیک علاقه چندانی نشان نمی داد، زیرا این زبان را محک همکلاسیان ملی‌گرایش می‌دانست، و یونانی را هم نمی‌پسندید چون آن را سمبل فرقه آنگلو-آیریش  در تیرینیتی‌کالج می‌دانست که چندی در آن تحصیل کرده بود. او در عوض به زبان‌های نوین اروپایی روی آورد تا اشتهای خواندن فرضیه‌ها، فلسفه‌ها و ادبیات اروپایی‌اش را سیر کند. گر چه می‌گویند زبان مورد علاقه‌اش زبان نروژی بود برای اینکه آثار ایبسن را به آن زبان بخواند.

نورا جویس
نورا جویس


در سال ۱۹۰۲ زندگی ادبی درون شهر دوبلین یک زندگی جاه‌طلبانه بود و دشوار. در آن روزگار، جویس راه یتیز شاعر را هیچ نمی‌پسندید و همینطور راه و روش مور را.  در عین حال آن دو را بهترین شاعر و والاترین داستان‌سرا می‌دانست.  جویس در تابستان سال ۱۹۰۲ تصمیم گرفت خود را به کانون ادیبان دوبلین بشناساند. به همین منظور به دیدن جورج راسل، رفت، که همیشه در شهر دوبلین می‌زیست. مشرب عارفانه مور و ریشش تردید برانگیز بود و نیز گمان برانگیز که باید آدم ابلهی باشد، که واقعاً نبود، بلکه در عوض بسیار اندیشمند و متفکر بود. جویس درباره تئوزوفی یا عرفان بسیار بحث می‌کرد، گرچه خود با عرفان میانه خوبی نداشت و معتقد بود که عارفانِ دوبلین‌مکان به این جهت کلیسا را رها کرده‌اند که به قدیسان نوین و امروزی بدل شوند. بحث و مشاجره با راسل سبب شد که راسل به دوستش تامس ماسر بنویسد: «جوانی است به نام جویس که ممکن است دست به کاری بزند. مثل لوسیفر مغرور است و شعر هم می‌سراید که بعضاً خوب هستند و زیبا و غنی.» حتی به مور هم نوشت:«خیلی دلم می‌خواهد با جوانی ملاقات کنی که اسمش جویس است… در واقع جوانی هوشمند است که بیشتر از قماش تو است تا من. و بیشتر به خودش شبیه است… روی هم رفته او را آدم جالبی خواهید یافت.» یتیز در ۱۹۰۲ به دوبلین آمد و راسل، که قبلاً هم به وی گفته بود که یک نسل جدید دارد پا می‌گیرد،  به او  گفت: «نخستین طیف از نسل جدید پدیدار شده است و اسمش جویس است. وای که چه ناراحتی‌ها از دست او کشیدم، و دلم می‌خواهد که تو هم بکشی.» دیدارشان در تاریخ ادبیات نوین از اهمیتی بالا برخوردار است، درست عین  ملاقاته‌ هاینه و گوته. یتیز از لندن آمده بود و از میان نویسنده‌هایی که جویس هیچ وقت آنان را نمی‌شناخت، اما جویس از سر تا نوک پا آگاه بود که یتیز فقط سرش را دیده بود. یتیز از این جوان خوشش آمده بود.

جویس وقتی از دوبلین بیرون آمد راهی اروپا شد، سالهای متمادی تقریبا تمامی اروپا را در نوردید و مثل یک آدم تبعیدی از یک جا به جایی دیگر می رفت، و واقعا مثل اینکه تبعیدی بود. اثر این سرگردانی را در آثارش می‌بینیم و به مجردی که کتابهایش را ورق می‌زنیم به جزییات زندگی‌اش دست می‌یابیم، مثلا کتاب «تصویر هنرمند به گاه جوانی» داستان زندگی خود اوست پس از اخذ دانشنامه که راهی فرانسه شد در پی خواندن طب که نخواند و چندی بعد دوباره به دوبلین برگشت، که در آن جا هم دیری برجای بند نشد و باز به فرانسه  آمد. گرچه در ۱۹۱۲ یک بار دیگر، برای آخرین بار، به دوبلین برگشت به این امید که کتاب داستان‌هایش را چاپ کند، که ناکام ماند و پس از درگیری‌های شدیدی که با ناشرش پیدا کرد، که حتی پاره‌ای از کتاب «دوبلینی‌ها» را هم سوزاندند، آنجا را برای همیشه ترک کرد.

جیمز جویس برجلد یکی از کتاب‌هایش
جیمز جویس برجلد یکی از کتاب‌هایش

کتاب های جیمز جویس

کتاب‌های دیگر وی عبارتند از تبعیدی‌ها، فینیگان‌ها برمی‌خیزند(مرده‌ها زنده می‌شوند)، یک کتاب شامل داستان‌های کوتاه و یک نمایشنامه و شماری شعر،  دوبلینی‌ها و بالاخره شاهکارش یولیسز یا اولیس که بر سر آن بحث‌ها بر پا خواسته است و در نتیجه مخالفین و موافقین بسیار برانگیخته است. وقتی این آثار را می‌خوانیم و مورد توجه قرار می دهیم، راه یا مسیر حرکتی را در می‌یابیم که از جویس بعید نیست در آن گام نهاده باشد، راهی که نویسندگان اندیشمند بیشماری در آن گام برداشته و پوییده‌اند و البته در آینده هم خواهند بود کسانی که  در آن گام نهند و ره بسپارند.

جویس بیش از معاصران دیگر خود واقعیت و پرباری را پذیرا شده است،که البته تضاد تلخ و شدید‌شان کمتر از آمیزش کامل‌شان است، زیرا سازش نه کار آسانی است و گزینش نه به اختیار. جویس از نقش انتقالی خود سخت آگاه بوده است و در یکی از تلاش‌های نخستین‌اش در تعیین موضع، شاعر را «واسطه‌ای میان دنیای واقعیات و دنیای رویاها» توصیف نموده است فرایند واسطه‌گری در ادوار دیگر به دشواری زمان ما نبوده است.

«تصویر هنرمند به گاه جوانی» در سنت طبیعت‌گرایی به خوبی جا افتاده است و فینگان‌ها برمی‌خیزند یک تجربه سمبولیستی است، و یولیسز ترکیب پر تلاشی است که با شرایطی که در خود جای داده است ناکامی‌هایی نیز داشته است.

در تاریخ داستان‌ها یا نوول‌های  واقع‌گرایانه، که از واقعیات روایت می‌کنند، می‌بینیم که داستان گونه‌ای خود- زندگی‌نامه است، یعنی زندگینامه خود نویسنده که به قلم خودش نوشته شده است. تجربیات خود نویسنده می‌تواند به تقاضاهای بیشماری که برای شناخت جزئیات روانشناختی و اجتماعی برای نویسنده می رسد جواب بدهد. نیروهای بیگانه کننده نویسنده را ناگزیر می سازند به مشاهده و اندیشه درباره خودش بنشیند و خودش قهرمان خودش بشود و شخصیت‌های دیگر را به پس زمینه بفرستد. مثلاً، مارسل پروست موفق شد تجربیات را هوشمندانه‌تر از پیشینیان به مردم برساند، زیرا تجربیات خودش بود که ارائه می داد،  و از این نظر هنرمندی کامل و تمام عیار بود. نحوه برخورد داستان‌نویس با سوژه یا موضوع از جمله مسائلی است که مورد توجه سوژه جویس قرار گرفته است. مثلاً در یولیسز می‌بینیم که ستیفن وقتی در باران و در کنار دوست خشنش به نام لینچ راه می‌رود فرضیه زیباشناسی‌اش را که آن را «آکونیاس» عملی می‌خواند ارائه می‌دهد.

درباره اولیس (یولیسز)

اینک بد نیست شمه‌ای درباره کتاب یولیسزِ وی، که در واقع جنجال‌آفرین‌ترین کتاب‌هایش می دانند، سخن بگوییم.  این کتاب ۱۷ سال تمام آخرین حرف در سمبولیزم و طبیعت گرایی بود،  که بارها هم مورد حمله قرار گرفت و هم از آن سرسختانه دفاع شد و هم از آن تقلید کردند، کم ارزشش خواندند، و خیلی حرف‌های دیگر در موردش زدند،  اما چون پربار و غنی و از همه مهمتر صاحب تکنیک و از واقعیات پربار، هیچ وقت در زیر ابر گمنامی نماند. یک نسل از منتقدان در زیر سایه‌اش گذران کردند.  وقتی از جویس،  که پسرکی بیش نبود پرسیده بودند کدام یک از قهرمانان را بیشتر دوست دارد جواب داده بود یولیسز و سرانجام در جوانی هم همین پاسخ را داد، یعنی درصدد برآمد کتابی تحت همین عنوان بنویسد، بعضی‌ها می‌گویند اثری است گویای سرگشتگی‌ها و دربدری‌های وی در کشورهای ساحل مدیترانه از ۱۹۰۴ به بعد. وی آن سامان را سرزمین یولیسزی  نامید و به این وسیله به آنها بزرگی و ابهت یا وقاری بخشید که در واقع از آن عاری بودند. در سپتامبر ۱۹۰۶  به برادرش ستانسیلاوس خبر داد که تصمیم گرفته است داستان جدیدی به دنبال داستان پیشین (دوبلینی‌ها)، یا در واقع پشت بند آن، بنویسد و نامش را هم یولیسز  بگذارد، گرچه تا ۱۹۰۷ از عنوان فراتر نرفت.

این کتاب رسماً از ۱۹۱۴ نوشته شد، یعنی درست همان سالی که تبعیدی‌ها را نوشت، دوبلینی‌ها را چاپ کرد و دو فصل آخر کتاب تصویر هنرمند به گاه جوانی را که در آن زمان اسمش ستیفن هیرو (پهلوان ستیفن) بود، و قرار بود شرح زندگی خود جویس باشد، نوشت.

جویس در یولیسز به دو رویداد پشت سر هم اشاره کرده است. نخست دعوای جویس با الیور گوگارتی  که جوانی بود هرزه و زبانی افسار گسیخته داشت. و بعدها نویسنده از آب درآمد و جراح. این دو در حدود یک سال با هم دوست بودند و با هم در یک جا می‌زیستند و هر دو به یکسان از دست ایرلند ناخشنود بودند. گوگارتی در یونان به بار آمده بود و معتقد بود یک “هلنیزم نوین”  بنیان بگذارند، از آن گونه که اسکار وایلد در کتاب روح انسان از آن یاد کرده است. این دو در پی حادثه ای که در اینجا مجال گفتن آن نیست از هم بریدند و جویس در پی این ماجرا به دوبلین رفت. ده سال بعد از این حادثه را در کتابش جای داد و خمیر‌مایه داستانش کرد. حادثه دیگر برخورد یا ملاقات با مردی به نام آلفرد هنتر بود، در پی یک کتک کاری شدید که به خاطر دعوت از یک دختر در آن درگیر شد هنتر  او را که به قول معروف لت و پار شده بود از زمین برداشت و به خانه برد. هنتر  مرد بد بیاری بود که در زندگی ناملایمت‌ها کشیده بود و همین را هم در آفرینش بلومِ شخصیت داستانش به کار گرفت و شخصیت او کم و بیش شخصیت همین هنتر است.

جویس به یکی از دوستانش گفته بود که کتاب اُدیسه بهترین کتاب مورد علاقه او است، «همه چیز را مجسم می کند».  مردی همه‌کاره و همه فن حریف، که با مردان بیشماری‌ آشنا بوده و شهرهای بسیاری را هم دیده است، شخصیتی همه جا گیر و همه جا حاضر و در هم آمیز زیباترین حیله‌های جنگی و گسترده‌ترین علایق و دوستی‌ها در سرشت انسانی. این آدم چگونه اثر یا کاری است -روح یولیسز  ما را به شگفتی می اندازد تقریباً آدمی بیخط که طبیعت هومری را والایی بخشیده است و قهرمانی افسانه‌ای که در روزگاران پلیدی‌ها آفریده شده است.

چارچوب ساختاری که جویس آن را از هومر گرفته است، بازسازی کرده است، و چون کل اثر را مورد توجه قرار بدهیم و روی آن غور و اندیشه کنیم و بکوشیم پیوند قسمتهای آن را از نظر بگذرانیم، بسیار جالب توجه می‌شود. هنگامی که از ساختار یا ترکیب به بافت می پردازیم، دیری نمی گذرد که قبول می‌کنیم باید به فرم‌ها یا قالب یا صورت‌های موسیقی بیاندیشیم.

از راپوند می گوید که ترانه یو سوناتا مدلی روش روشن‌تر از داستان قهرمانی است. ستیفن تم  یا درون مایه یا موضوع مقدماتی است و بلوم موضوع یا درون-مایه اصلی و هریک، پس از تعبیر و توصیف نخستین، تکامل خود را می‌یابند و بعد دوره‌ای را از سر می گذرانند و سرانجام به دور تکاملی خودشان می‌رسند.

تاکنون سابقه نداشته است کسی بیاید و کار شبیه سازی زندگی را با واسطه گری و زبان برعهده بگیرد. یولیسز تشریفات عادی روایت‌کشی را نادیده می گیرد و از ما می‌خواهد که در دگرگونی تجربه غیرمتنوع  سهیم شویم. به ما نمی‌گوید که شخصیتها چطور رفتار می کنند، بلکه ما را با انگیزه، که بر رفتارشان اثر می گذارد،  روبرو می‌کند. تلاش جویس در دستیابی به اندیشه‌ها یا احساسات آنی بی‌واسطه سبب می‌شود فرم و محتوا را تعدیل کند و تمایز یا تفاوت بین چیزهایی که به توصیف کشیده است با کلمات یا عباراتی که برای توصیف همین چیزها را نادیده بگیرد. در این تعدیل، زمان جوهر اصلی است. از رویدادها هر وقت همان جور که روی می‌دهند سخن به میان می‌آورد. زمان حضوری همیشگی است.

این تصویر از جویس توسط کنستانتین برانکوسی براساس داستان‌های «شیم و شاون» و برخی دیگر کشیده شده است. پدر جویس پس از دیدن این تصویر فریاد زد: «خدای من، چقدر عوض شده است!»
این تصویر از جویس توسط کنستانتین برانکوسی براساس داستان‌های «شیم و شاون» و برخی دیگر کشیده شده است. پدر جویس پس از دیدن این تصویر فریاد زد: «خدای من، چقدر عوض شده است!»


جویس طرح داستان را به طور کامل نریخته بود، و حتی معروف است  که به یکی از دوستانش گفته بود که آدم هیچ کاری را از پیش طرح ریزی نمی‌کند زیرا « ضمن نوشتن چیزهای خوب خود می آیند» .  جویس می‌خواست که یولیسز نوینش در دریای متلاطم و مواج دوبلین راه بیفتد و با حوادث گوناگون و رویدادهای رنگ و وارنگ روبرو شود و پنجه در بیفکند، رویدادهایی که پیوسته خواهند آمد، درست برخلاف یولیسز  باستان که از ترویا  بیرون رفته است و در دیار دیگران ماجراجوی‌ها کرده است. روایت یولیسز با آن  روایت دیگر ائتلافی نزدیک و جالب و هیجان انگیز یافته است. وقتی جویس شخصیت داستانش یعنی بلوم را در پی همان رویداد دوم که پیشتر سخنش رفت، در سر می پروراند، تصمیم گرفت که سیر و سیاحت و انفاس وی در شهر دوبلین به روال همان سیر و سیاحت و مسافرت یولیسز باستانی باشد که در سامان مدیترانه بوده است.  در اودیسه یولیسز  بعد از آنکه از ترویا  بیرون‌ می‌زند نخستین کاری که می‌کند این است که شهر سیکونی‌ها را ویران می کند، مردها را می‌کشد و زن‌هایشان را به تصاحب خود در می‌آورد.

جویس، البته این ماجراجویی را حذف کرده است و همانطور هم خونریزی‌ها را. ولی باید گفت که سیر رویدادهای درون شهر دوبلین، با تمام فراز و نشیب‌هایش، مثل دریاهای خطر‌آفرین دوران باستان است، اگر امروز دیگر الهه‌ای به نام ایولوس  بر بادها فرمان نمی‌راند، در عوض مدیر یک روزنامه می‌تواند بر بادهای عقاید فرمان براند و آنها را در ید نظارت خود بگیرد. اگر سایرون‌ها یا حواریون نیم  زن  و نیم ماهی دریاها دیگر نیستند که برای مردان دریاگرد و جاشوها و ماجراجوها  آواز بخوانند، ولی زنان کاباره‌ای امروز جای آنان را گرفته‌اند. به جای سیکلوپ‌ها، یعنی دیوان یک چشم سیسیلی که می خواستند یولیسز را بکشند، ملی گرایان افراطی ایرلند را نشان می‌دهد که آنها با وجود دو چشمی که دارند فقط یک دید دارند. سیرسه یا کیرکه (crice)،  یعنی ساحره ای  که مردان را به خوک بد می‌کرد  و قرن‌ها بود که سمبول شهوت‌رانی به شمار می‌آید، به‌دست جویس به خانوم  رئیس‌های فاحشه‌خانه‌ها بدل شده است.

ستوار ژیلبر  معتقد است که جویس در برابر ماجراهای سیکلوپ‌ها،  سیگار روشن بلوم  را در برابر دیدگان شهروندان دوبلین حرکت می‌دهد،  و این به جای آن نیزه‌ای است که یولیسز از آن برای نابینا کردن سیکلوپ‌ها  استفاده می‌کند. در افسانه‌های بعد از دوران هومر می‌خوانیم که یولیسز  مجسمه پالاس آنتا را می دزدد، و در کتاب جویس نیز می‌خوانیم که هنگامی که بلوم به موزه ملی می‌رود چه نگاه‌های عاشقانه و ناپاکی به مجسمه می‌اندازد.

زبان جویس در این اثر زبانی بی‌طرف است یا بهتر است بگوییم  لحنی صلح‌خواهانه دارد. دو کتاب حماسی یونانی، یولیسز  مغز متفکر  و اندیشمند جنگاوران یونانی است، و پهلوانان ستبرسینه و بازو، یعنی  پهلوانانی چون آگیلن یا آشیل، و آجاکس یا آیاس  و دیگران به نیروی بدنی ایشان  ‏می نازند،  امایولیسزِ جویس  اندیشمند‌تر و بداندیشتر است  و همینطور کامیابی‌های  روانی و روحی‌اش  بیشتر. زیرا بلومِ کتاب یولیسز جویس اهل این دنیای خاکی است و فردگرایی خودش را هم حفظ کرده است و در برابر تجربیات پاسخ می‌دهد، مثل همه مردم، اما گسترده‌تر و عاقلانه‌تر.

یولیسز (اولیس) جویس  یک ویژگی خاص یافته است و بقول آلدوس هوکسلی، جویس را عادت بر این بود بر یک اتیمولوژی، رشدیابی لغات،  قرن سیزدهمی  برای شکل یا فرم یونانی یولیسز، اودیسه یا اودیسیوس،  پا فشاری کند  و معتقد بود که این اسم ترکیبی است از اوتیس،  به معنی هیچ‌کس و زیوس یا زئوس  به معنی الهه. این یک اتیمولوژی  خیالی است ولی در عین حال حساب شده زیرا بلومِ وی هیچکس است، یک بازاریاب امور تبلیغاتی که غیر از خانواده‌اش هیچ کس و کار دیگری ندارد، اما خدا در باطنش جای دارد و با وجودی که تعمید پروتستانی و کاتولیکی دیده است، کاملا مسیحی نیست و خدای ویژه‌ای هم ندارد و احساسات انسان دوستی‌اش همان جنبه روحانی او است.

جویس دیگر جنبه‌های قهرمانش را، هم از دانته گرفته است و هم از هومر. از دانته می شنویم که یولیسز می گوید: «نه علاقه به فرزندانم، نه احترام به پدر کهنسالم و نه آن عشقی که پنلوپ را شاد می کند، می‌تواند آن شوق و حرارت تجربه‌یابی در دنیا را از من بگیرد، و تجربه در شناخت پلیدی و ارج انسانی.” عین همین عشق و علاقه و حس کنجکاوی و تاکید در شناخت زندگی را در کتاب یولیسز جویس می‌بینیم که قهرمانش می‌خواهد تمام مراحل زندگی را بگذراند، رابطه بلومِ کتاب جویس با یولیسز اساطیری بعضی وقتها غیر واقعی است، به طوری که ازراپوند معتقد است که استفاده از اودیسه فقط جنبه ساختاری دارد، به منظور استحکام بخشیدن به یک اثر نسبتا بی نقشه.

اما برای جویس پی گرفتن این داستان مهم بوده است، زیرا توانسته است چیزهایی را درباره بلوم، هومر، وجود یا هستی را برملا سازد، چونکه بلوم یولیسزی است با یک مفهوم مهم‌تر. درک معاصران ما از آدم متوسط، مفهومی است که سینکلر لویس آن را مشروط ساخته است، نه جویس، و آن مفهومی است که در ایرلندی هم خواست، یعنی گریز از مرکز و در ایرلند متوسط بودن یعنی گریز از مرکز بودن و جویس هم از آن آگاه بوده است و معتقد است که روح هر انسانی یگانه است و بی همتا. بلوم در سلیقه‌اش در غذا، رفتار جنسی، و در بسیاری از علایق و تمایلاتش غیر عادی است. بلوم فردیت ویژه خود را نگه داشته است. پاسخی که وی در برابر تجربه‌ها دارد مثل پاسخ دیگران است، اما گسترده تر و هوشمندانه‌تر این ویژگی را به قهرمانش، بلوم، بخشیده است. علاقه جویس به اینکه به بلوم حرمت و بزرگی بدهد، قدرتی بخشیده است که خودش دارد، یعنی پیوند عجایب چیزهای عادی و معمولی. تک گویی بلوم شعر مداوم است و آکنده از عبارات فوق‌العاده نیرومند و بارور.

در فصل نخست افکارش راهی مشرق زمین می‌شود، خود را قدم زنان در بازارها و در مسجدهای شرق می‌یابد، با خود گویان: «مادری در آستانه دری نظاره گر بر سر پا ایستاده است. فرزندانش را با زبانی بیگانه و ناآشنا به درون خانه می خواند.» یا چون به یاد فلسطین می‌افتد می‌گوید: «سرزمینی خشک و بی بر و نوا برهوت. دریاچه‌ای آتش‌فشانی، و بحرالمیت یا دریای مرده که بی ماهی، بی جلبک شیلو در زمین استقرار یافته است. باد نه موجها را می‌تواند از جایی برخیزاند و نه آن آبهایی که رنگ خاکسترین فلزی دارند و مه و غبار سمی… دریای مرده در سرزمینی مرده، خاکسترین رنگ و کهنسال، اکنون پیر و فرتوت و سرزمین کهن‌ترین نژاد آدمی، و باستانی‌ترین  اقوام…» انگار این جویس است که به جای بلوم سخن می گوید، آن گونه که در شکسپیر عمله‌های آشپزخانه شاعرگونه سخن می‌گویند.

در یولیسز حقیقت به آشکار می‌جوشد و واقعیات بسیاری را در آن می‌بینیم. جویس در کتاب تصویر هنرمند به گاه جوانی ستیفن را بر می‌انگیزد که بگوید که هنرمند و زندگی‌اش از یکدیگر جدا نیستند. هنرمند «مثل خداوند آفریدگار است که نامرئی است، از هستی پاک و منزه، که در درون یا در باطن یا در قفا یا ورا یا بر فراز آفریده‌اش ناخن می جود.» وی حتی می‌گوید که هنرمند به جای این که الهه آفرینش باشد اختاپوس آن است، که البته خود جویس هردو بود. ولی او هیچ وقت یک آفریدگار «اکس نیهیلو» ex nihilo یا پوچ و بیهوده نبود، وی چیزهایی را که به یادداشت دوباره در هم می‌آمیخت و یکپارچه می‌کرد و از این روی می‌شود گفت چیزهای از مردم شنیده یا دیده را هرگز از یاد نمی برد. جویس بیشتر حوادث زندگی خود و دوستان و آشنایانش را که یا دیده و یا شنیده است خمیرمایه اثرش کرده است از اشیا خیابان‌ها، کاباره‌ها، میخانه‌ها و فاحشه خانه‌ها گرفته تا خود افراد آشنا و غیرآشنا، که بعضی از اسمها را پس و پیش کرده است. بر همین مبنا وقتی کتاب دوبلینی‌هایش منتشر شد، مردم دوبلین همه از هم می پرسیدند: «ببینم تو هم هستی ؟ یا من هم هستم ؟» پاسخی دشوار بود،  لیکن صداها و سخن‌ها و اسم‌ها، که در آن بود سخنان دوستان وآشنایان بود و اسم‌هایشان و مردمی که به نحوی با آن رویدادها حشر و نشرهایی داشته‌اند.

مجسمه یادبود جیمز جویس Bust of James Joyce in Celebrity Alley in Kielce (Poland)
مجسمه یادبود جیمز جویس Bust of James Joyce in Celebrity Alley in Kielce (Poland)


در واقع جویس با این وسیله از بعضی از افراد آشنا کمین‌ستانی کرده است، آنگونه که دانته هم کرده است. پس از مرگش وقتی گزارشگران رادیو بی بی سی به دیدن دکتر ریچارد بست که از دوستان وی بود، رفتند، بست از آنان پرسید چرا به دیدن وی آمده‌اند و آنها پاسخ دادند: «… شما یکی از شخصیت‌های داستانی و افسانه‌ای یولیسز هستید» که بست گفته بود: «من شخصیت  افسانه‌ای نیستم، من یک آدم زنده هستم.»

جویس در کتاب تصویر هنرمند به گاه جوانی به گذشته‌اش برگشته است، که هم آن را توجیه کند و هم به دیگران ببخشد. در آن کتاب می‌خواهد بگوید که ما حالا آن هستیم که بوده‌ایم، یعنی بلوغ ادامه کودکی است. اصطلاح افسانه، از همان زمان که داستان‌نویسان و نوولیست‌های قرن نوزدهم  کشف کردند که حقیقت بیگانه است، چیزی گمراه کننده بود. جویس در مقام یک شاگرد آگاه‌دل مکتب‌طبیعت گرایی، مواد خودش را اختراع نمی‌کرد، بلکه می‌کوشیداز تجربیات خودش استفاده کند، هر چیز که پندارها و تصوراتش وی را در تفسیر و تنظیم تجربه‌هایش او را فراتر از طبیعت‌‌گرایان می‌کشاند.  آن گونه آدم‌هایی است که چیزی را هیچ وقت گم نمی‌کند. هنری جیمز گفته است: «از آنگونه آدم‌هاییست که هیچ وقت چیزی را گم نمی‌کنند.»

عجب این است که ماجراهای جویس همه در دوبلین می‌گذرد. خود وی به یکی از دوستانش گفته بود که قصد دارم «فصلی از تاریخ اخلاقی کشورم را بنویسم و برای آن شهر دوبلین را برگزیدم که به نظر من کانون ناتوانی‌ها بوده است»،، که خود نیز همه را شاهد و ناظر بوده است و بازیگرانش را هم خود دیده و شناخته است. رئالیزم یا واقع‌گرایی هنرمند را همیشه به عنوان شاهد یا ناظر معرفی کرده است و همین طبیعت‌گرایی را به صورت یک غریبه درآورده است. بالزاک مدعی است که او منشی یا دبیر جامعه است که از موقعیت خود تصویری فضول‌مآبانه دارد. نویسنده‌ی عصر نوین کناری و دور می ایستد به انتظار برخوردی اتفاقی یا قاپیدن صحبت و بحثی که توسن داستانش را طراحی کند. وقتی تاریخ داستان واقع‌گرایانه را می‌خوانیم می‌بینیم که افسانه یا حکایت به سوی اتوبیوگرافی یا خود زندگی‌نامه‌نویسی تمایل دارد. بیشترین پاره تصویر هنرمند شرح زندگی خود جویس است.  سهم و نقش جویس در نثر انگلیسی این است که برای تجربه درکیات و تاثرات و برداشت‌های مغز نویسنده یک واسطه روان‌تر بیابد- برای تسهیل گذر یا انتقال واقع‌گرایی عکاسی به امپرسیونیزم زیبا نما.

قدرت و ضعف سبک جویس، به گفته خودش یا آن جور که خودش تشخیص داده است، همان قدرت یا ضعف فکر و جسم خود او است. چندی بعد وقتی ستیفن سر رشته کلام را در دست می‌گیرد تا دختری را که در کنار ساحل قدم می‌زند توصیف کند تصویری نیرومند ارائه می‌دهد و تصویری از یک نقاشی کلامی و سخن پردازانه: «سینه‌اش به سینه پرندگان می مانست، نرم و کوچک عین سینه‌ی بعضی کبوتران سیه‌پر، اما موی درازش دخترانه بود، دخترانه درکنار شگفتی زیبایی فناپذیران (آدمیان)،یعنی چهره‌اش.» این توصیف نیست، افسونگری است.

جویس در کتاب یولیسز از عشق و محبت نیز سخن می گوید. در جایی از این کتاب می‌خوانیم:«تو آگاهی از چه سخن می گویی ؟ از عشق، بله، کلمه‌ای که آدمیان آن را خوب می‌شناسند.»  آکویناس عشق را «صادقانه خیر و صلاح دیگران خواستن» می‌داند که با خواهش‌های خود‌خواهانه نفسانی و لذت‌های جسمی تفاوت دارد. ستیفن در پی پذیرش این نظریه از استادش دانته پیروی می‌کند که در بند هفدهم دوزخ، از زبان ویرجیل می‌گوید:«پسرم، نه آفریدگار و آفریده هیچگاه از عشق بیگانه نبوده‌اند… و تو خود از این حقیقت آگاهی…»

اینک که این کلمه، که آدمیان همه با آشنایند، به نام عشق تثبیت شده است، پس پرسش ستیفن از روح مادرش را می‌توان با امیدی که در مادرش جان گرفته است و در پایان تصویر یک هنرمند از آن حرف زده است مرتبط دانست،  حتی با لئوپولد بلوم هم ارتباط دارد که او نیز در یک لحظه هیجان‌انگیز در یک پیاله‌فروشی خطاب به کیرنان ندا در می‌دهد:«لیکن چه سود… قدرت، نفرت، تاریخ، همین و بس. توهین و نفرت، اینکه برای مردان و زنان زندگی نمی‌شود و همگان آگاهند که خلاف آن می‌تواند زندگی واقعی باشد. «از او می پرسند:  «چه چیز ؟» که رنجیده‌خاطر پاسخ می‌دهد:«عشق، یعنی ضد نفرت».

در یولیسز چیزی برداشت می‌شود که از اتفاق نظر بلوم و ستیفن درباره عشق و محبت مایه می‌گیرد. این دو از مخالفان سرسخت خود‌کامگی کلیسا و دولت‌اند و همچنین خودکامگی خیره‌سرانه و شوینیستی ملی گرایان افراطی. در همه جا از عشق سخن می رود و عشق یکه‌تازی می کند. «رمز تلخ عشق» در شعر «چه کسی با فرگوس می‌رود» پیتز پیوسته تکرار می‌شود، آنچنانکه بک مولیگن بر بستر مرگ مادر زمزمه می کند، که ماهیت یا طبیعت عشق را باید صادقانه و صمیمانه مورد توجه قرار بدهیم. البته این را هم باید گفت که جویس، مثل ویرجیل،در ابراز مفهوم یا استنباطی که از عشق به عنوان یک نیروی همیشه حاضر و ناظر در جهان هستی دارد یک دوراندیشی و احتیاط عاقلانه به خرج می‌دهد. خود جویس هم به گاه جوانی به دشواری توانسته بود به نورا بارناکل بگوید که دوستش دارد و عاشق او است. در یولیسزش هم می‌خوانیم که مولی بلوم هم در مورد اظهار عشق بلوم، وقتی باهم عشق‌بازی می‌کردند، به یاد می آورد: «خدا می‌داند که چقدر زحمت کشیدم تا آن را از زیر زبانش بیرون کشیدم». شخصیت‌های گوناگون داستان‌های جویس عشق‌های گوناگونی دارند: عشق‌های جنسی، عشق پدرانه، عشق فرزندی، عشق برادرانه و اجتماعی، و این شخصیت‌هایی که در فاحشه‌خانه‌ها هویت‌شان را باخته و از دست داده‌اند سرانجام به همسانی‌خویی خودشان بازمی‌گردند، و انگار عین کانت بر تردید‌گرایی و شکاکیت هیوم فائق می‌آیند. سرانجام اینکه عشق و علاقه بین آدمیزادگان، هرچند گذرا و هرچند توصیفی ما را زودتر به بهشت می‌‌رساند. دانته می‌گوید که بهشت آدم و حوا فقط شش روز به درازا کشید و پروست هم معتقد است که بهشت واقعی همان است که ما آن را از دست داده ایم.

حالا باید دید چرا می‌گویند زبان داستانِ جویس بسیار دشوار است و به ادعای بعضی‌ها غیرقابل درک، نامربوط، عجیب و غریب و در نتیجه غیر قابل ترجمه. بعضی مدعی‌اند که نویسنده بسیاری از کلمات را از  خود ساخته است و در هیچ زبانی دیده نمی‌شود. درباره زبان کتاب، مبهم بودن بسیاری از جملات آن و حتی روایت‌کشی‌ها، و احیاناً بی سر و ته بودن بعضی جملات بحث‌های زیادی شده است و منتقدان بسیاری در این زمینه بررسی‌ها و اظهارنظرهایی کرده‌اند. من پیشگفتار ریچارد  المن را که بر چاپ نسخه تصحیح شده سال ۱۹۸۶ نوشته است پسندیده‌ام و در اینجا مختصری از آن را به نظرتان می رسانم.

… زبان داستان زبانی است که در سراسر داستان پیوسته دگرگونی می‌یابد و به گونه‌ای است که واقعاً هم دشوار است و هم ناراحت کننده. خواننده، به قول معروف، کلافه می‌شود و جوش می‌آورد زیرا نمی‌تواند مبهمات را حل کند. بعضی از خواننده‌ها می‌پندارند که این خودشانند که موضوع را درک نکرده‌اند، نه اینکه جویس شانه بالا انداخته و نخواسته است پاسخ بدهد. حالا داریم متوجه می‌شویم که هیچ کدامشان، یعنی اینکه خواننده و نویسنده گناهی ندارند. در چاپ‌های نخستین اشتباه چاپی زیادی دیده شده است و حتی از قلم افتادگی پاره‌ای از جملات و کلمات، که هم بعضا به هنگام ماشین کردن دست‌نویس و هم به هنگام حروفچینی روی داده است. گرچه می‌گویند که خود جویس اوراق ماشین شده و نمونه‌های چاپی را می‌دیده و می‌خوانده است و تصحیح می‌کرده ا اما چون هم از نظر چشم، تا سر حد کوری، ناراحت بوده است و هم از ناراحتی و بی‌حوصلگی ناشی از همین و امور دیگر رنج می‌برده است بعضی از نوشته‌ها را نخوانده پس می‌فرستاده است.

ترجمه ها و ویرایش ها

بسیاری از جملات که عباراتی از آنها جا افتاده است نارسا هستند و گناه به گردن نویسنده افتاده است که کوتاه‌نویسی و مغلق‌گویی کرده است. در سال ۱۹۲۲ که این کتاب به چاپ رسید ، گابلر گفت که مصیبت آشکار شد. حتی کوشش و همکاری دوستان هم نتوانست این عیب را برطرف سازد و با وجودی که غلط‌نامه‌ای هم به آن ملصق کردند افاقه نکرد. سرانجام در ۱۹۳۲ ستوارت جیلبرت که از دوستان جویس بود و آن را به فرانسه ترجمه کرده بود متن اصلی را هم تصحیح کرد. خود جویس در ۱۹۳۶ متن را دوباره خواند و تصحیحی چند به عمل آورد و از آن پس هر ناشر به فراخور حال خود جملات‌ ناقص را تصحیح کرد و چیزهایی به آنها افزود. از این گونه جملات معیوب و عبارات از دست داده بسیارند که به عنوان مثال شواهدی از نسخه‌های قدیمی می‌آوریم. مثلاً در یکی از نسخه‌های قدیم می‌خوانیم:«خیلی گرم است. دست راستش یکبار دیگر آهسته بالا آمد. قاطی ممتاز، از بهترین سیلان.» که در چاپ‌های بعدی این چنین تصحیح شده است: «خیلی گرم است، دست راستش را آهسته بر پیشانی و بر موهایش کشید، بعد آسوده خاطر، کلاه بر سر نهاد، چای قاطی ممتاز….»

از غلط‌های چاپی که نگویید. مثلاً، در تلگرافی که سایمون استیفن در پاریس می‌زند به جای «مادر دارد می‌میرد، پدر برگرد» نوشته شده است «نادر می‌میرد…» یا آن زمان که به بلا کوهن می‌گوید «شما مرا به یاد دارید ؟» که جواب داده می‌شود: «بله، نه.» حروف چینی چاپ کرده است:«بنه، نله.» از این چیزها بسیار. یا در جایی دیگر آمده است:«بوها همه جا را فرا گرفته‌اند و در هم فرو رفته‌اند و قاطی شده اند. افراد هم.» که جویس دوباره تصحیح کرده است:«بوهای در هم فرورفته و قاطی شده همه جا را فرا گرفته‌اند. هر خیابان بویی متفاوت دارد، و همینطور هر آدم.»

این خواندن‌ها و تصحیح کردن‌ها پیوسته ادامه داشت تا اینکه متخصصی به نام پروفسورهانس والتر گابلر استاد دانشگاه مونیخ، قبلاً هم از وی یاد کردم، و از دست‌پروردگان دانشگاه ویرجینیا، به فکر افتاد نسخه‌ای کاملاً جدید از این داستان ارائه دهد، که کارش درخور توجه است. پروفسور گابلر، خوشبختانه، محافظه کارانه عمل کرده است و تغییرات بسیاری در متن داده است که گذشته از تصحیح لغات، کامل کردن جملات ناقص را هم، که نمونه‌هایی را هم از آن ارائه دادم، در بر می‌گیرد.

اکنون که امید خواندن نمونه تصحیح شده این شاهکار می‌رود، امید است روزی ترجمه فارسی آن را بخوانیم.

مجله اوسان