ریشه‌های پست‌مدرنیته در دل ارابه‌ی کولی‌ها - نقد رمان کوتاه «باکره و کولی»

ریشه‌های پست‌مدرنیته در دل ارابه‌ی کولی‌ها

نقد رمان کوتاه «باکره و کولی»

 

 

رمان کوتاه باکره و کولی اثر دی اچ لارنس با پیش‌آگاهی (Foreshadowing) آغاز می‌شود که هرگز تا پایان رمان به شکل کامل محقق نمی‌شود. فرار همسر کشیش محله با جوان بی‌پول و رها کردن دو دخترش احتمالاً می‌خواهد این بیم را در دل خواننده ایجاد کند که احتمالاً یکی از این دختران جوان نیز به سرنوشت مادر دچار خواهد شد. این تکنیک معروف، پیش‌آگاهی است و سایه سنگینی را بر کل رمان انداخته است گویی مخاطب منتظر است تا این اتفاق شوم در جایی از داستان یا در نهایت مجدداً رخ دهد.

کشمکش‌های طول این داستان نه‌چندان بلند گویی می‌خواهند دلایل فرار مادر این دو دختر و همسر کشیش را که در تمام خانواده و محله بدنام شده و حتی نامی از او آورده نمی‌شود را به گونه‌ای غیرمستقیم تبیین و توجیه کند. فضایی که لارنس از جو حاکم فکری و عملی آن خانواده و محله توصیف می‌کند بی‌شک نقدهای جدی بر سازوکار سنتی و حتی مدرن ایام خود دارد. مادربزرگ ایوت و لوسیل دو دختر کشیش، که به او مادر بانو گفته می‌شود ستون اصلی حفظ سنت را در این خاندان نمایندگی می‌کند. همه باید به میل او رفتار کنند و او را راضی نگه دارند حتی اگر حق با او نباشند. او نابیناست ولی بر همه نفوذ دارد و کسی هرگز نباید روی حرف او حرفی بزند. او از ایوت نفرت دارد چراکه شباهت زیادی به مادر بدکاره و فراری‌اش دارد. او بر روی صندلی‌اش گویی اریکه سلطنت است، می‌نشیند و بقیه باید به دست‌بوسی او بیایند بهترین غذاها را بخورد و بقیه هم خالصانه به او خدمت کنند. او به‌قدری خودخواه است که دخترش عمه سیسی با آنکه سنی از او گذشته ازدواج نکرده و تماماً در خدمت اوامر مادر است هرچند که بسیار عصبی و ناراحت به نظر می‌رسد.

کشیش و پدر خانواده اما بسیار مدرن‌تر از مادر خود است هرچند بسیار تحت تاثیر اوست. او حتی پس از خیانت و ترک همسرش هنوز هم در دلش او را پاک و معصومانه می‌داند و به او عشق می‌ورزد. این چیزی است که مادر بانو هم می‌داند و از این گناه نابخشودنی استفاده می‌کند تا نفوذش را بر پسرش همیشه حفظ کند. کشیش در حرف «آزاداندیش و سنت‌شکن» بود و خود را «آنارشیستی محافظه‌کار» خطاب می‌کرد اما در عمل ترس از هرج و مرج تمام اعمالش را مهار می‌کرد به همین خاطر با تمام نامتعارفی‌های روزمره سر ستیز داشت. نویسنده کشیش را و خانواده‌اش را مطیع و مطیع‌زاده و برده توصیف می‌کند حتی به همین علت است که او در برابر زن فراری‌اش هم سر تسلیم فرود می‌آورد. ایوت اما از «آزاداندیشی مادرزادی» بهره برده بود و پدرش بیم آن را می‌برد که یک روز او هم بردگی پدرش را بفهمد و او را خواه ناخواه تحقیر کند همچون مادرش. کشیش در واقع نمایانگر مدرنیته‌ایست که هنوز کاملاً از دست سنت رها نشده و هنوز هم برده است. او دیسیپلین مدرنی دارد ولی در عمل همان سنت را به خانواده‌اش تحمیل می‌کند. با تمام این احوالات، پدر در درون دل خودش شک و تردید را تماماً احساس می‌کند. اما هرگز جرأت فراروی را ندارد.

ایوت اما شخصیت و روحیه دیگری دارد او هم جلوی سنت‌گرایی مادرسالارانه مادربانو اعتراض می‌کند و هم از درون از تنگ‌اندیشی و تحمیل‌های پدرش خسته شده است. ایوت شور زندگی را دارد چون مادرش. برخلاف خواهرش که مدام به فکر کار و زندگی و ازدواج است ایوت گویی تنها زندگی‌کردن را می‌خواهد. او دست رد به سینه پسر نسبتاً خوش‌آتیه هم‌شهری‌اش می‌زند و با دوچرخه‌اش آزادانه در دشت‌ها و مراتع گردش می‌کند. در یکی از گشت‌های جمعی و دوستانه ایوت و دوستانش به اردوگاه کولی‌هایی بر می‌خورند آنجا یک مرد کولی خوش‌قیافه و چهارشانه، شوری در وجود ایوت می‌اندازد، شوری که نه رمانتیک است و نه اروتیک بلکه انگار از جنس جریان زندگی آزاد ناب است، چیزی است که باید در دل دشت و دمن آن را پیدا کرد و در میان مردمان شهری گرفتار بردگی یافت نمی‌شود. سپس او با زوج یهودی به ظاهر آزاد منشی رفت و آمد می‌کند. وقتی پدر این را می‌فهمد بسیار برآشفته می‌شود دختر را بر سر دوراهی قرار می‌دهد یا خانواده من و مادربزرگ یا رفت و آمد با خانواده بدکاری چون آنها.

دختر می‌خواهد که جواب پدر را بدهد و این بار دیگر کوتاه نیاید اما در نهایت نمی‌تواند این کار را بکند. او به زودی متوجه می‌شود که باید خودش را با زندگی وفق دهد پدر او هرگز تغییرکردنی نیست. از این به بعد اون سیاست دیگری پیش می‌گیرد و ظاهرسازی می‌کند اما در باطن تمام کینه‌ها و نفرت‌ها را در درون دلش پررنگ‌تر و عمیق‌تر می‌کند. در دل این انباشته نفرت‌ها او هنوز پدرش را که موجودی ضعیف و بزدل است دوست می‌دارد اما از تمام عمق وجود از مادربزرگش متنفر است. او می‌ترسد که «اگر در لفافه هم به پدرش بگوید مامان بزرگ کامل و بی‌نقص نیست»، پدر او را اینگونه تهدید می‌کند که کارش به «دارالمجانین مجرمان» کشیده می‌شود. پدر به مدرنیته عقل‌گرایانه خشک شباهت دارد، از لابلای خطوط تهدید پدر به فرستادن او به دارالمجانین، میشل فوکو با تاریخ جنونش به ما لبخند می‌زند.

زندگی ایوت از این به بعد یک زجر تمام عیار بود کشمکشی آزاردهنده و بی‌پایان با کانون این خانواده منفور. این نفرت چنان نیرومند بود که مانع ترک کشیش‌سرا توسط ایوت می‌شد. لوسیل خواهر او محاسبه‌گرایانه و کاسب‌کارانه از زن‌های مسن آموخته بود که چند سال دیگر مجرد بماند و چند سال بعد ازدواج کند تا هم عیش دنیا را ببرد و هم آینده‌اش تامین باشد. ایوت اما در قید این حرف‌ها نبود.

دیدار دوم او با مرد کولی خیلی اتفاقی رخ می‌دهد. این بار ایوت وعده می‌دهد که مجدداً به دیدار مرد کولی و همسرش برود در نهایت به عهدش وفا نمی‌کند اما این دسته تقدیر یا طبیعت است که مجدداً آن دو را روبروی هم قرار می‌دهد و این بار با طغیان رودخانه و سیل نابودکننده‌ای که کشیش‌سرا را نابود می‌کند و مادربزرگ را به شکل محقرانه از بین می‌برد. مرد کولی که باز هم به صورت اتفاقی در اطراف کشیش سرا می‌چرخد وارد می‌شود و به شکل قهرمانانه‌ای ایوت را نجات می‌دهد.

رمان کوتاه یا بهتر بگوییم نولا باکره و کولی روایت ساده و خطی دارد. تمام تلاش نویسنده این است تا سه نوع سبک زندگی نوع دید به زندگی را در کنار هم بگذارد و آنها را به طریقی دراماتیزه بکند. همان‌طور که اشاره شد مادربزرگ و فامیل‌های او مصداق کامل و نهایی سنت و زندگی سنتی هستند. زندگی که توسط نویسنده خشک، خسته‌کننده، ملال‌آور و بدون هرگونه شور واقعی زندگی بازنمایی می‌شود. پدر و کشیش داستان نماینده مدرنیته عقلانی خشک هستند که هرگونه دیگری را طرد می‌کنند، در سخن آزاد اندیشند در دل پر از تردید و شک اما در عمل از سنتی‌ها هم سختگیرانه‌تر عمل می‌کنند. در طرف مقابل ما مرد کولی را داریم و همچنین مادر ایوت را. آنها نماد شور و زندگی آزادانه دون قید و بندهای سنتی یا نظارت‌های سختگیرانه مدرنند. تاکید آنها در بازگشت به بدن و بازگشت به طبیعت است چرا که شور زندگی در آنجاست، دیدگاهی که می‌توان ریشه‌هایی از پست‌مدرنیته را در آنها دید.

در این میان ایوت اما گیر افتاده است. او از طرفی بسیار از این زندگی سنتی و کسل بیزار است از سمت دیگر شور زندگی آزادی که مادرش داشته را از او به ارث برده است. داستان همان‌طور که اشاره شد با اشاره به ماجرای فرار همسر کشیش با یک مرد نسبتاً فقیر آغاز می‌شود، دو دختر این زن از کودکی نمی‌دانند که مادرشان به چه علت آنها را ترک کرده و همیشه برایشان سوال است که چرا. ما در کل رمان مادر را نمی‌بینیم و سخن چندانی از او نمی‌شنویم اما داستان طوری نوشته شده است که پاسخی باشد به این پرسش. ایوت از میانه داستان قطعاً به خوبی می‌داند که چرا مادرش فرار کرده است اما هرگز اقدام به فرار نمی‌کند تا پیش‌آگاهی که در ابتدای رمان لارنس انجام داده بود عملاً ناکام بماند. گویی او هرگز جرات اقدام شدید و رادیکال علیه این سبک زندگی را ندارد. در پایان داستان هرچند کورسویی امید با فهمیدن موقعیت مکانی مرد کولی توسط ایوت باز می‌ماند اما در نهایت این امر به مخاطب واگذار می‌شود.

به دو دلیل می‌توانیم از پایان نه چندان جذاب این رمان کوتاه دفاع کنیم. اول آنکه خود نویسنده در سیر نوشتاری خودش هنوز به آن میزان از رادیکالیته نرسیده بود تا بتواند ایوت را فراری دهد. این اتفاق چند سال بعد در معروف‌ترین رمان او یعنی معشوق لیدی چترلی محقق می‌شود. دلیل دوم اما حقیقتی است تاریخ‌محور که لارنس که شکل ضمنی از آن صحبت می‌کند. لارنس در آثار خودش مخصوصاً این اثر و لیدی چترلی از زندگی مطلوبی صحبت می‌کند که شباهت زیادی دارد به آن چیزی که ما اکنون با اغماض به آن سبک زندگی پست مدرن می‌گوییم. زندگی که عملاً هم طغیانی علیه سنت‌هاست و هم علیه مدرنیته عقل‌گرا. شعارهای آن از جمله بازگشت به بدن، بدنمندی، بازگشت به طبیعت، آری‌گویی زندگی آزاد و بی‌قیدوشرط و نه‌گویی به زنجیرهای عقل خشک به خوبی در شخصیت کولی و توصیفات لارنس از او متجلی شده‌اند. اما نکته آنجاست که زمانه‌ای که لارنس در آن دارد باکره و کولی را می‌نویسد یعنی دهه ۱۹۲۰ میلادی آبستن اتفاقات بسیار زیادی است و هنوز پذیرش چنین حجمی از رادیکالیته را ندارد. شاید اگر لارنس زنده می‌ماند و دهه ۶۰ و ۷۰ میلادی را هم می‌دید می‌گفت هیپی‌ها در واقع همان کولی داستان من هستند.

اگر بخواهیم با دقت بیشتری سبک روایی داستان را دنبال کنیم می‌توانیم انتقادات فراوانی به این نولا بگیریم. لارنس ایده مشخصی برای داستان دارد داستان را هم به شکل جذابی آغاز می‌کند. در چند فصل ابتدایی وعده داستان جذاب‌تری را به مخاطب می‌دهد اما در ادامه نمی‌داند می‌خواهد به کدام سمت برود و پلات او در خیلی از فصول بسیار بی‌ربط و کم اهمیت جلو می‌رود. برای مثال اینکه ایوت و مرد کولی سه بار با هم ملاقات کنند و دو مرتبه آن کاملاً اتفاقی باشد به خوبی نمایانگر این نکته است.

شیوه لارنس در تبدیل و رساندن ایده انتزاعی‌اش به مایه انضمامی داستانی، یا بسیار گل‌درشت و عیان است یا به شکل شاعرانه‌ای ضمنی و استعاری. برای مثال او ویژگی‌های شخصیت سنتی مادربانو و شخصیت برده‌وار کشیش را بدون ظرافت‌های دراماتیک کافی وی صورت مخاطب می‌کوبد، اما از آن طرف می‌تواند بسیار هم شاعرانه ایده خود را محقق کند که طغیان ناخواسته رودی که نمایانگر طبیعت‌گرایی است می‌آید و کشیش‌سرای خشک و منظم را با نماد سنتی‌اش (مادربانو) نابود می‌کند و تنها کولی و دختر باکره هستند که شور زندگی دارند و می‌توانند از این حادثه جان سالم به در ببرند، این عدم انسجام روایی لارنس در برخی مواقع برای مخاطب آزاردهنده است. لارنس هم چنین از پتانسیل بسیاری از شخصیت‌های فرعی هم به درستی استفاده نمی‌کند.

در پایان باید گفت که رمان کوتاه باکره و کولی  بیش از آنکه داستانی باشد درباره‌ی عشقی نامتعارف و نافرجام، تلاشی است برای تقابل و برخورد چند نوع دید به زندگی و به طبع آن چندین سبک زندگی. اثری که هرچند ایده‌های مشخصی در زمینه آنچه می‌خواهد بگوید دارد اما با ندانم کاری‌های پیرنگی مخاطب خود را تا حدی خسته می‌کند. نولای لارنس در زمان ما احتمالاً بهتر از دوران خودش فهم می‌شود. می‌شود به خوبی دید که انتقاداتی که او به سنت غربی و همچنین مدرنیته عقل‌گرای اروپایی دارد تا چه اندازه ظریف و قابل اعتنا بوده‌اند اما از سویی می‌توانیم این را هم بهتر بفهمیم که بسیاری از ایده‌هایی که لارنس آرزوی آنها را در سر می‌پروراند در نهایت در نیمه دوم قرن بیستم تبدیل به چه انفجارهای فرهنگی شدند و چه بلایی بر سر بشر آوردند.