تغافل کن زمانی، تا ببينم يک زمان رويت...
سپرها و پوستها، هر دو برای انداختن...
خانواده تیبو... شاهکار بزرگ فرانسوی که دو سال پیش تماماش کردم ولی هیچ وقت فرصت نشد راجع بهش بنویسم یا حرف بزنم.
هیچ وقت... تا امروز
خانواده تیبو غیر از کشمکش دراماتیک و جذاباش که برای ماهها سرگمم کرذ و من را به خلسه جذابی از معناهای قرن بیستمی فرو برد یک درس بزرگ، یک درس خیلی بزرگ برایم داشت و آن هنر سپیر انداختن، به مثابه پوست انداختن بود.
ما دو اصطلاح ویژه در زبان فارسی داریم:
پوست انداختن
سپر انداختن
درست، لحظهای که از پس یک مهلکه بزرگ که غالبا هم روحیست بیرون میآییم اولین چیزی که ما را به خود مشغول میکند این است که ما، دیگر آن آدم سابق نیستیم چیزی از ما درون آن مهلکه و آن گودال پر بلا و ابتلا جا مانده. ما، حالا قهرمان آن امتحاناتیم چرا که آنها را پشت سر گذاشته و زنده ماندهایم. ما، حالا سیاوشیم که از دل آتش پاک و سالم بیرون جسته، ما حالا رستمیم پس از هفتخوان و ما...
مهمتر از همه ما دیگر ما نیستیم و اینجا بد نیست بپرسیم پس آنکه قبل آن گودال بود کیست؟
یک پوسته
در پروانهها چرخه معروفی وجود دارد که همه میدانیم: کرم زشت و مهوعی که پس از جویدن ساقهها و برگها دور خثد پیله تنیده و تبدیل به پیلهاش میشود و بعد از مدتی پیلهاش را شکافته و «پوست میاندازد» به نظرم این اصطلاح و این توضیح پشتش جالب و جذاب است
اما
برای انسانی که ذاتش او را به سمت تسخیر همهچیز میکشاند سوال اینجاست که چطور میشود قهرمان بودن را فهمید و تسخیرش کرد. همین، همین فرایند زیبا چیست و چطور میشود فهمیدش؟
مارتن دوگار در چهار جلد پاسخ نسبتا قابل قبولی به این سوال که «چطور پوست بندازیم؟» داده.
قبلش بیایید یک اصطلاح دیگر را هم بررسی کنیم: سپر انداختن
به معنای تسلیم شدن و در تمثیل نزدیکش در نبردی ناگهان قید جنگیدن و ادامه کشمکش را زدن که قطعا از موضع ضعف نیست و این خیلی نکته مهمیه که تسلیم شدن هیچوقت از موضع ضعف نیست چرا که نبرد همه وقتی اتفاق میافته که دو قوای برابر روبروی هماند و در یک کشمکش، تعیین میشود که کدام بر کدام غلبه خواهد کرد و وقتی کسی بر کسی دیگر غالب شد تسلیم دیگر معنایی ندارد بلکه اینجا باید گفت مغلوب شدن...
تسلیم و سپر انداختن مال وقتیست که تو هنوز میتوانی بجنگی و از قضا دست سرنوشت در دقایق پایانی میتواند تو را پیروز کند ولی تو قید آن «کشمکش» را زده و در راستای چیزی بزرگتر نبرد را وا میگذاری.
خانواده تیبو بهت نشان میدهد که چگونه سپر انداختن موجب پوست انداختن میشود.
در تیبو ما به طور مداوم با سپر انداختن افراد مختلف داستان مواجههایم:
پدر خانواده تیبو که علیرغم هیبت ترسناک و احترام برانگیزش در دقایق مماس با مرگ با وضعی رقت آور جان داده و خود نسبت به تمام عقاید گذشتهاش که موجب هیبت امروزش شده پشیمان است و در آخر، با سپر انداختن، از پسرش میخواهد که غیر مستقیم جانش را بگیرد.
دانیل، پسر ارشد خانواده تیبو که پزشک موفقیست و در مورد خانواده گاردی همیشگی دارد که این گارد و این سپر را پس از شرکت در جنگ جهانی اول و از دست دادن پا و ریهاش انداخته و میشود مرد خانواده.
یا ژاک، پسر کوچک خانواده که به تأثیرگذار تزین شخصیت داستان است. او، نماد گارد اجتماعی روشنفکران است و در نهایت، در هنگام مرگ در یک لجنزار، سپر انداخته و بعد...پوست میاندازد.
تیبو به ما میگوید که در زندگی اگر میخواهی رشد کنی و قهرمان باشی پس در مقابل بسیاری از مسائل تسلیم شو و سپر بنداز و یکی از مهمترین مصادیق این سپر انداختن پذیرفتن یک «دیگری» کاملا متفاوت با توست. این برای هر آدمی بسیار سخت و خطرناک است که کنار آدم یا آدمهای دیگری زندگی کند که با او متفاوت و حتی متضاداند. چرا که این مسئله منیت و نفس انسان را که برایش محور همهچیز است کوبیده و او را بدل به روح جامعهاش میگرداند.
ما کی رشد میکنیم؟
وقتی که سپر بندازیم.
و وقتی میتوانیم سپر بندازیم که به خاطر چیزی بزرگتر، دست از کشمکش با چیزی متفاوت و متضاد با خودمان برداریم.
مطلبی دیگر از این انتشارات
تنها در سامسون
مطلبی دیگر از این انتشارات
ناداستان | دویدن
مطلبی دیگر از این انتشارات
اندر حماقت حکمت