عشق در جامعه‌ای سپید ( نظری بعد از ضیافت )

سپاس از ترجمه خوب کتاب
سپاس از ترجمه خوب کتاب


زمانی که سخن از عشق به میان می‌آوریم، هنوز مجهول و ناشناخته است و دقیق نمی‌دانیم از چه سخن می‌گوییم. تلاش می‌کنیم صفاتی را بر او بند کنیم تا بتوانیم آن را بشناسیم اما، انگار بر پارچه‌ای سفید رنگ زنی حال که باید از ریشه پارچه بَر کنی، اینکه بشر از اعلامِ ناتوانی عاجز است حقیقتی‌ست انکارناپذیر همانقدر که حتی به زبانش نمی‌آورد اما، نمی‌شود به انکارش نشست، و عشق، آن چیزی‌ست که نه حتی ناشناخته که از جهانِ آدمیان نیست، شاید هدیه‌ای، بخششی، و یا هر چیزی که برای ما نامیدنی نیست. و شاید باید نگاهی اندکی متفاوت به عشق انداخت، که مسیر نیست و انگار تابشِ خورشیدی‌ست که مسیر را روشن، و از مهتاب آرامشی می‌وزد. می‌بینید؟ دستمان بسته‌ست، خواه ناخواه به وصفِ او می‌نشینیم اما، بگذارید به حدِ امکان از وصف دور‌ شویم و از حقیقتِ عشق صحبت کنیم، همان راهی که سقراط نیز پیش‌ گرفت، و حقیقتِ عشقی که سقراط از آن سخن به میان آورد، گویم که عشقِ یونانیان است در جامه‌ای سپید، من به چیزی بیشتر نیاز دارم، چیزی فرای اندکی پاکی و تقدس و خوبی و ابدیت. من چیزی عمیق تر می‌خواهم، چیزی که از قلبم از جایی ناشناخته فغان کند.
گویند عشق را چند دسته هست، و هر کدام را به هدفی ولی همه‌را باید عشق خواند زیرا به صفتی آراسته‌اند که از صفاتِ عشق باشد، مثلِ فداکاری، این‌که بخواهی تمامِ جانت را دریغ کنی که بدو بسپاری، و حال که مقصود آدمی نباشد، از خداوندگار تا حکمت و دانش و جایی آشکارا پایین مثلِ یک انسانِ دیگر، و این انسان چقدر حریص است؟ و چقدر شرم‌آور که برای چیزی‌ که نمی‌شناسد دلیل می‌سراید و می‌گوید که من بنده‌ی او نیستم که فقط برای هدفی است و نه بیش. و مدام سخن از حکمت و دانش و حتی در پست ترین حالت، جاودانگی به میان می‌آورد.
عشق جبر از میلی به جاودانگی‌ست؟ برای یک خوبی به اندازه‌ی ابدیت، این میل را در سایه‌ی زیبایی که عشق می‌نامند پنهان می‌کنند.
ما اگر به واسطه‌ی عشق جاودانه شویم، پس ما در عشق زنده‌ایم نه به خویش، و کیست که گوید عشق روزی پایان نمی‌یابد؟ در بد بینانه‌ترین حالت ممکن، شاید خدای عشق را از جامی به کامِ مرگ کشند. و جاودانگی که از طمع است، و شاید دست بر آن زند که هر چه را، هر چه را فدای غایتِ خویش سازد. کجای این عشق که هر چیزی را وسیله‌ای می‌پندارد پاک است و مقدس؟ این انسانِ طماع چرا به استفاده از همه‌چیز فقط برای خویش دست می‌یازد و این چه راه است که من در آن ما نمی‌شود و جز خویش هیچ را نمی‌بیند؟ و من نمی‌خواهم عشقی را به مضمونی آراسته کنم آن‌هم اینکه از او یا به جبرِ او برای رسیدن به اهداف و یا رسیدن به مقام و مرتبه‌ای والا استفاده کنم. هر صفتی که به عشق ناظر شود، عشق آن می‌شود نه خود. پس برای این است که می‌گویم نمی‌توان عشق را علتی نهاد.
از مقصود گذر کنیم، چگونه عشقی که به آن غرقیم، می‌تواند بگذارد که ما بد شویم؟ این عشق که این همه آراسته‌ی تمایز است، چرا می‌تواند شخصی را به جنون یا هر پهنه‌ی خشک و سردِ دیگری برساند؟ شاید عشق عامدانه‌ست، خدایی به عالم پا نگذاشته‌ست که بنده را بستاید، که حتی گفته که چه را و چگونه بپرستید، پس هیچ بهانه‌ای بر اشتباهات وارد نیست زیرا که هر عملی یک تصمیم است و هر تصمیم، انتخاب. و حرف از خدا شد و خاکِ پای اروس بر دل‌هایمان نشست اما، سوالی که این عشق چرا انقدر ذلیل است؟
از عشقی، مدام نام می‌برند که هر چه تلاش می‌کنم نمی‌فهمم. این علتِ ناشناخته را چرا به دنبالِ علت می‌گردند؟ چرا می‌خواهند خود را دستِ چیزی نسپارند مگر که نمی‌دانندش و یا اعتماد ندارند و مدام خواهند هوشیارانه تصمیم گیرند. مگر که هنوز سعی می‌کنند انسانی عشق بورزند، حال که دوست داشتن آری انسانی‌ست زیرا به علت برای وجود بنده‌ست، اما عشق... ، عشق نه ارباب است و نه بنده، عشق خود علت است و معلولش عشق، به دنبالِ چیزی نگردید، به دنبالِ جزء نگردید، عشق یک کل است، شاید آن لحظه که به او متصل می‌شوید. عشق تلاشی عامدانه برای کمالی‌ست که مدام به ما گوش‌زد می‌کند، راهی‌ست که انگار از درون به انتهاش راهنمود می‌دهد، و نمی‌دانیم انتهایش چیست. اما در میانِ همه‌ی تاریکی های وجودِ خویش قلبی را می‌بینم که شاید بی اختیار می‌تپد چون انتظار می‌کشد که آن راهنما بیاید، و عشق نه شخص است و نه حکمت و نه دانش. عشق نوری‌ست که به دنبالِ برکه‌ای از سایه برای تابیدن می‌گردد و آنگاه که خود را در برابرش رها می‌سازی، خواهی یافت که چگونه نگاهت را به دوردستی مدام به خیره‌گی‌ وا می‌دارد. که اشتیاق می‌آفریند. و آن اشتیاق زندگی را.
هر علتی بر عشق یافتید، عشق آن می‌شود و دیگر عشق نیست، و عشق باید هیچ باشد تا همه چیز باشد، هیچ برای چشم اما همه در ما. و از تپیدنش به شتاب خواهی دوید.
دیدید؟ من هم صفاتی را زینتِ نامش کردم، ولی به ناچار. نشانه‌هایی دادم که بدانید نباید او را بشناسید، و نباید سعی کنید ببینید، خود را رها سازید تا به تپش افتد.

پ.ن ۱:
کمال را می‌شناسید، همه می‌شناسند، عشق بد نخواهد بود.

همه خوب را می‌شناسند!

پ.ن۲ : نقل قولی از «آگاتون» از کتاب:

از نیکو ترین صفاتِ خدای عشق این است که: در علاقه‌اش نسبت به خدایان و بشر آزار نمی‌رساند. اگر رنج ببرد از دست زور و ظلم نیست چه زور گویی را در نزد او راهی نیست.