مادربزرگ سلام رساند و گفت که متأسف است.

* جملاتی که در کادر آمده یا با فونت بزرگتر تایپ شده عیناً از متن کتاب استخراج شده. البته فکر نکنم متن حاوی اسپویل داستان باشد. چون این جملات در کتاب تقریبا هیچ ربطی به هم ندارند.*

داستان سبُک است و شخصیت‌ها چالاک. مثل نسیمی ملایم که به صورت می‌خورد و آدم را تر و تازه می‌کند. درتمام طول مسیر، آنچه اتفاق می‌افتد و به آن اشاره می‌شود قد تو را کوتاه و کوتاه‌تر می‌کند تا هم قدِ یک دختر تقریباً هشت ساله شوی و دنیا را از زاویه‌ای ببینی که خیلی وقت است فراموش کرده‌ای.

داستان تعلیق دارد؟

بله، اما زیبایی آن بیشتر مربوط به سفر به دنیای هفت ساله‌هاست. یک رمان امروزی، رمانی که نویسنده متوجه است خواننده دنبال چیست.

خیلی عجیب است که در این رمان امروزی هم باز رگ و ریشه‌ای از عقایدی که منجر می‌شود یک نفر دنیا را به دو دسته‌ی بورژوها و آن یکی دیگرها تقسیم کند دیده می‌شود. ( معلوم نیست کتابی هم هست که نداشته باشد؟)

در این نوشتار که بوی شیرینی دارچینی می‌دهد خورشید غروب می‌کند، همین، هوا هم تاریک می‌شود، باز هم همین، مگر اینکه خورشید خودش هم جزوی از داستان باشد، آن‌وقت یک جور خاص غروب می‌کند، مثل وقت‌هایی که خورشید دلش نمی‌خواهد غروب کند.

این نشان می‌دهد که با نویسنده‌ای قَدَر روبرو هستیم که اگر دلش بخواهد می‌تواند دنیا را شعرآلود کند و مسلماً در شیشه‌ی کلماتش، واژگان زیادی برای روز مبادا ذخیره کرده است.

واژه‌های که وقتی تند و تند پشت سر هم ردیف می‌شود – همان‌طور که یک دختربچه‌ی هفت ساله تندتند فکر می‌کند- دلتان می‌خواهد بزنید زیر گریه، برای مادربزرگتان دلتنگ شوید، دلتان برای خودتان تنگ شود و گاهی با خودتان بگویید:" منم وقتی هفت سالم بود جزو آدمیزاد بودم و دنیا برام این‌قدر خیالی و قشنگ بود یا از اول همین‌طور کنسروی زندگی کردم؟"



درباره‌ی کتاب"مامان بزرگ سلام رساند و گفت متاسف است" نوشته فردریک بکمن


معرفی کتاب مامان بزرگ سلام رساند و گفت متاسف است
معرفی کتاب مامان بزرگ سلام رساند و گفت متاسف است


داستان به طور کلی حول دختر بچه‌ای تقریباً هشت ساله به نام السا است که تجربه‌های جدید از دنیای اطرافش پیدا می‌کند و باعث می‌شود که او از این عقیده که

"اگر آدم‌ها را دوست نداشته باشی، نمی‌توانند اذیتت کنند"

دست بکشد و بفهمد

" وقتی لبخند بر لب داری، دیگر از سایه ها و تاریکی ها نمی‌ترسی"

السا یک مامان بزرگ دارد. مامان بزرگ کیست؟

" مامان بزرگ یک آشوبگر بود. امّا وقتی ستون‌های دنیای واقعی فرو می‌ریزد و هرج و مرج همه جا را فرا می‌گیرد، این جور وقت‌ها آدم‌های مثل مامان بزرگ تنها کسانی هستند که می‌توانند همچنان موثر باشند" .

شاید بد نباشد بدانید مادربزرگ یک دکتر هم هست. خودش می‌گوید:

" من یک دکترم و از وقتی دکتر شدم دیگر اجازه ندارم از سر راحت طلبی تصمیم بگیرم زندگی کی رو باید نجات بدم"

مامان بزرگ پیر بود، اما نه برای السا چون

السا مامان بزرگ رو به اندازه‌ی تقریباً هشت سال می‌شناخت

البته یکی از مزایایی مامان بزرگ بودن اینکه

امکان دارد مادر بزرگتان را برای سالیان دراز دوست داشته باشید بدون اینکه واقعاً او را بشناسید.

مامان بزرگ برای السا یک نصیحت بزرگ داشت:

"بزرگ شو و متفاوت باش و نگذار کسی بهت بگه نباید متفاوت باشی"

البته این تنها حرف مامان بزرگ نیست که یاد السا مونده . اتفاقاً

مادربزرگ همیشه عادت داشت این را بگوید: باید به چیزی باور داشته باشی تا افسانه‌ها را درک کنی

السا و مامان بزرگ اهل یک دنیای بزرگ بودند. دنیایی از جنس تخیل و افسانه . جایی که

در آن ثانیه های آخری که وقتی چشم‌هایتان کم‌کم بسته می‌شود، وقتی مرز میان آنچه تصور می‌کنی و آنچه می‌دانی را مه فرا می‌گیرد، درست در همان لحظه سفر شما آغاز می‌شود

و درمیان رنگ های شاد و کور کننده و بادهایی ملایم از دروازه های شهر خیال می‌گذرید.

البته قهرمان بودن در این شهر خیلی مهم است چون

ناشناخته‌ها همیشه ترسناکترین‌ها هستند و فقط با تکیه بر تخیل می‌شود ناشناخته‌ها را شناخت.

وقتی افسانه‌ها از بین برود، آن‌وقت دیگر هیچ چیز با هیچ چیز فرقی ندارد.

و از همه مهمتر اینکه

در این دنیا بدون عشق هیچ موسیقی وجود ندارد و بدون موسیقی هیچ رویایی نمی‌تواند وجود داشته باشد و بدون رویا هیچ قصه ای در کار نیست و بدون قصه خبری از شجاعت نیست و بدون شجاعت هیچ کس نمی تواند غم و غصه ها را تحمل کند . جنگجوها هم بدون اینها ارزشی ندارند چون چیزی نیست که بخواهند به خاطرش مبارزه کنند.

برای همین

آدم‌های خوب همیشه رویا و آغوش دارند.

در این دنیا

مرگ بدون تخیل بدترین نوع مرگ است.

و وقتی کسی زخمی می‌شود

تخیل خود را از دست می‌دهد. تخیل از توی زخم می‌زند بیرون و آدم غم‌زده و تهی باقی می‌ماند. بعد هر روز و هر روز پژمرده و پژمرده‌تر می‌شود تا جایی که بدنش به یک پوسته ی تبدیل می‌شود. تا جایی که یک قصه هم یادش نمی‌ماند.

اما السا کیه؟

السا بچه‌ای است که خیلی زود یاد گرفت اگر می‌خواهد پیشرفت کند و به جایی برسد باید موسیقی متن زندگی‌اش را خودش انتخاب کند.

السا هالوین را دوست دارد:" چون در هالوین متفاوت بودن عادی است".

السا دلش نمی‌خواهد پدرش را ناامید کند. بنابراین سکوت می‌کند. چون وقتی ساکت می‌مانید بعید است کسی را ناامید کنید.

امّا

تا جایی که السا می‌داند، سکوت در طول یک و نیم ابدیت اولش خوب است. اما بعدش تحملش سخت می‌شود و دست آخر غیر قابل تحمل می‌شود.

" می‌فهمم". السا این را می‌گوید چون به اینترنت دسترسی دارد.

تنها ماندن شکل‌های زیادی دارد.

و السا از اینکه آدم بدون مامان‌بزرگ این همه تنهاست، بیزار است.

چون وقتی مامان بزرگ داری، انگار یک ارتش پشت سرت داری.

یک مامان بزرگ هم نقش شمشیر و هم نقش سپر را دارد.

و هیچ کس حق ندارد به نوه‌ی مامان بزرگ بخندد.

البته مامان بزرگ از محیط زیست متنفر بود ولی آدمی بود که می‌شد موقع جنگ رویش حساب کرد.

و آدم باید بداند

هیچ وقت نباید با کسی که بیشتر از خودش وقت آزاد دارد دَر نیفتد .

کتابکتاب معرفی کتاب مامان بزرگ سلام رساند و گفت متاسف است
کتابکتاب معرفی کتاب مامان بزرگ سلام رساند و گفت متاسف است

خانه‌ مادربزرگ یک حس عجیبی دارد که حتی اگر ده یا بیست سال هم بگذرد باز هم بویش را فراموش نمی‌کنی.

السا همیشه دلش می‌خواست در مورد پسر گرگینه از مادربزرگ سوال کند. اما هر بار یادش می‌افتاد پلک‌هایش روی هم می‌افتاد. بعد السا تصمیم می‌گرفت صبح روز بعد در مورد پسرک از مامان بزرگ سوال کند و

یک روز صبح دیگر صبح روز بعدی در کار نبود.

السا در جایی از داستان

از شدت خشم و ترس می‌لرزید. خشمش از مامان بزرگ بود و ترسش از هیولا

البته

خشم جایی برای ترس در وجودش باقی نگذاشته بود.

هرچند

آدم بزرگ‌ها سعی می‌کنند واقعیت را لای پنبه بپیچند تا کمتر خطرناک به نظر برسد یا ناخوشایند جلوه کند
ویا معتقد هستند اگر تظاهر کنند مشکلی وجود ندارد، آن مشکل واقعاً ناپدید می‌شود.

امّا

معرفی کتاب مامان بزرگ سلام رساند و گفت متاسف است
معرفی کتاب مامان بزرگ سلام رساند و گفت متاسف است

مادر بزرگ می‌گفت وقتی پای ترس در میان باشد، واقعیت در برابر تخیل هیچ قدرتی ندارد.

صدایی در دور دست، سکوت را اره می‌کند.

نگاه خیره‌ی هیولا در تمام رگهای السا رخنه می کند

بگذارید یک راز را به شما بگویم

که همه هیولاها از اول هیولا نبوده‌اند، بعضی‌هایشان هیولاهایی هستند که از اندوه هیولا شده اند.

چون مصیبت‌های غیر منتظره، تاثیرهای غیر منتظره‌ای روی آدم‌ها دارند، اندوه‌های غیرمنتظره و قهرمانی‌های غیرمنتظره

تراژدی‌های غیر منتظره که باعث ظهور ابرقهرمان‌هایی می‌شود.

البته السا و هیولا باهم

دیگر حرفی نمی‌زنند. مثل وقتی که دیگر حرفی باقی نمی‌ماند که گفته شود.

دوتایی روی صندلی می‌نشینند و با هم شکلات می‌خورند. چون درست است که وقتی شکلات می‌خوری هنوز هم می‌توانی غمگین باشی اما غمگین بودن در چنین حالتی خیلی خیلی سخت است.

وقتی کسی برای مدتی این همه طولانی در تاریکی زندگی کرده باشد، باور داشتن به قصه‌ها کار سختی است.

و وقتی پای اندوه در میان باشد آدم نمی‌تواند بی نظم عمل کند.

مادر بزرگ السا مرد. البته

بزرگ‌ترین توانایی مرگ میراندن انسان نیست. بزرگ‌ترین تواناییش این است که می‌تواند کاری کند که بازمانده‌ها آرزو کنند زندگی‌شان متوقف شود.

البته دور و بر السا کسان دیگری هم بودند. حتی بریت ماری اینجا بود. همان بریت ماری که

بخش دموکراتیک " فرآیند دموکراتیک" همان چیزی است که بریت ماری و همسرش کِنت دلخوشی از آن ندارند.

معرفی کتاب مامان بزرگ سلام رساند و گفت متاسف است
معرفی کتاب مامان بزرگ سلام رساند و گفت متاسف است

مادر

مامان کیا را از پارکینگ در می‌آورد و با شتاب راه می‌افتد. توی ماشین نشسته‌اند. به اندازه‌ی ابدیتی پر از سکوت که فقط مادرها و دخترها می‌توانند چنین چیزی بین خودشان درست کنند.

همان مامانی که

به سرعت و شدت سرش را تکان می‌دهد، طوری که السا بلافاصله می‌فهمد جوابی که مامان می‌خواهد بدهد دروغ است

و یا مامانی که

آنقدر آرام پلک می‌زند که چشم‌هایش بسته می‌ماند :(

البته باید بدانید

وقتی پای روابط اجتماعی بچه هایشان با هیولاها و وورس‌ها وسط می‌آید، مامان‌ها برای خودشان یک عالمه اصول عجیب و غریب دارند

و کلمه‌ها از لب‌هایش آزاد می‌شود، انگار راه سختی را طی کرده باشند تا از دهانش خارج شوند.

در این داستان

فقط آدم‌های متفاوت می‌توانند دنیا را عوض کنند.

ولی آدم‌های قصه یک چیزهایی را از السا مخفی کرده اند و

وقتی بدانی کسی چیزی را از تو مخفی کرده، احساس حماقت می‌کنی.

امّا بالاخره یک از آنها

انگشت‌هایش روی پیشانی‌اش می‌لغزد. مثل وقتی انگشت‌ها خاطرات را پس و پیش می‌کنند و درهایی را باز می‌کنند که مدت ها بسته بوده است.

البته السا می‌داند که

همه ی پدرها و مادرها سعی دارند خودشان را متقاعد کنند برای رفاه بچه‌ها هرکاری از دستشان برمی‌آید انجام می‌دهند و خیلی دردناک است که اعتراف کنند که بچه‌ها زودتر از آنکه درگیری‌های آنها تمام شود بزرگ می‌شوند .

بخصوص

معرفی کتاب مامان بزرگ سلام رساند و گفت متاسف است
معرفی کتاب مامان بزرگ سلام رساند و گفت متاسف است

برای پدر خیلی سخته که قبول کنه نمی‌تونه در مقابل همه چیز از دخترش محافظت کند.

السا می‌داند

اگر آنهایی را که در گذشته مزخرف بوده‌اند کنار بگذارد، خیلی زود دیگر هیچ آدمی باقی نمی‌ماند.

بنابرین

این کاری است که او انجام می‌دهد. روز به روز پیش می‌رود و فردا را به حال خودش می‌گذارد.

چون

زندگی در آن واحد هم ساده است و هم پیچیده

این یکی از بهترین داستان‌های است که تا حالا خوانده‌ام.

بهترین قصه‌ها نه کاملاً واقعی ه و نه سرتاپا ساختگی.

توی قصه‌ها همه چیز همان‌طور که باید باشد اتفاق می‌افتد.

مغز آدم دوست دارد کاری کند که تو مثل احمق‌ها به نظر بیایی

برای همین

هیچ وقت نفهمیدم تخیل کجا تموم شد و واقعیت کجا شروع شد.


لیست معرفی کتابهایی که تا حالا نوشتم. یک سری بهشون بزن :)

https://virgool.io/d/sxm4vxpxtldu/%D9%85%D8%B9%D8%B1%D9%81%DB%8C%DA%A9%D8%AA%D8%A7%D8%A8%D9%87%D8%A7-%D9%88%DB%8C%D8%B1%DA%AF%D9%88%D9%84%DA%A9%D8%AA%D8%A7%D8%A8%D9%87%D8%A7%DB%8C%DA%A9%D9%87%D8%AE%D9%88%D9%86%D8%AF%D9%85%D9%88%D8%A8%D8%B1%D8%A7%D8%B4%D9%88%D9%86%D9%BE%D8%B3%D8%AA%D9%86%D9%88%D8%B4%D8%AA%D9%85virgool.io

این هم آخرین پست من در مورد کتاب کیمیاگر

https://vrgl.ir/fa11Q


توی این داستان واره یا معرفی کتاب 60 تا از هایلایت های من از متن این کتاب رو خوندی. یک کتاب واقعاً دلنشین . اگر عمری بود و از این نوع معرفی کتاب استقبال شد پست بعدی رو میزاریم برای " بریت ماری اینجا بود" .

هایلایت محبوب شما کدوم بود؟ من خودم ...