نشر جهان درونم، فردیتم و خلاصه ای از تجربههای شخصیم بدون تضمین دقیق یا جذاب بودن . کانال تلگرام: https://t.me/ketab_stuff
مردی که زنش را با کلاه اشتباه میگرفت (معرفی کتاب)
کتاب برای چند قشر میتواند بسیار جذاب باشد. علاقهمندان پزشکی، فلسفه، علوم اعصاب و بقیهی مخاطبان عمومی. دکتر آلیور ساکس عصب شناسی بهشدت برجسته در قرن 21 با قلمی جذاب است که در طی این همه مدت پزشکی کیسهایی با بیماریهای عجیب و غریب علوم اعصاب داشته که با خواندن خیلی از آنها واقعاً نمیتوان مرز بین رمان فانتزی و داستان واقعی را تشخیص داد و شاید همین جذابترین ویژگی کتاب باشد. اینکه داستانهایی میخوانی که یادت میرود کاملاً واقعی هستند. کتاب اصلاً لبریز از رنج و سیاهی نیست. ابتدا که خودم خواستم به سراغش بروم همینکه حوصلهی سیصد صفحه سیاهی و رنج و عذاب را نداشتم بسیار مرددم میکرد اما این دقیقاً یکی از تمایزات کتاب با بقیه کتب از این دست است. اینکه شما با خواندن داستان سفری به هند حقیقتاً لبریز از زیباترین احساسات میشوید یا وقتی میبینید در داستان "دستها" پیرزنی به باهوشی هلن کلر با وجود آن همه ناتوانی در شصت سالگی تازه دستانش را کشف میکند و کیف دنیا را میبرد شما هم با او همراه میشوید و کیفش را میبرید. داستانها پر از بهبودیهاست. پر است از ناامیدی و سیاهیهایی که دکتر ساکس کورسوی نور را در آنها دیده و تمام ماجرا را برای بیمار برگردانده. یکی دیگر از نکات بسیار جالب برای من عدم علمزدگی نویسنده بود. اینکه اصلاً آن نگاه پوزیتیو سمی رایج را ندارد. اینکه هم عصبشناس است هم گفتگوهایی کوچک و جالب با خواهر روحانیهای بیمارستان دارد. در یک کلام بهشدت ارزشش را دارد :)
"دکتر ساکس لحظهای هم فراموش نمیکند که مسئولیت نهایی پزشک در برابر کیست: انسانی دردمند که رنج میکشد و مبارزه میکند . . ."
یکی از جالبترین داستانهای کتاب برای من درمورد مردی بود که در رویا میبیند که سگ شده و دنیای جدیدی از بوها برایش هویدا گشته و پس از بیداری حتی تا احساسات مختلف انسانها هم برایش بوهای مختلف داشت! یکی دیگر داستان مردی بود که در حالتی ناآگاه نامزدش را به قتل رسانده بود اما هیچ چیز یادش نمیآمد. جزئیات نحوه قتل آنقدر فجیع و شنیع بود که در دادگاه بهصورت خصوصی فقط برای قاضی شرح داده شد. پس از اینکه مرد بیگناه شناخته شده و به بیمارستان روانی فرستاده شد و پس از چندین ماه بهبودی زیادی حاصل کرد به او اجازه دادند در حدودی بسیار محدود به بیرون برود. در یکی از دوچرخه سواری هایش سرش به جدول خورد و وقتی به هوش آمد ناگهان تمام قتل با جزئیاتی وحشتناک دقیق جلوی چشمش مدام شروع به یادآوری کرد. دکتر ساکس میگوید در همان ساعت اول چندین بار خودکشی کرد و مجبور شدیم کاملاً دست و پایش را ببندیم اما فشار این شکنجه روحی چنان برایش شدید بود که باید با داروهای قوی بیهوشش میکردیم. یک لحظه خودتان را در همین وضع تصور کنید که عشق زندگیتان را اینطور سلاخی کردهاید و این داستان هم کاملاً واقعیست نه سریالی فانتزی؛ تا مغز استخوان آدم یخ میزند . . .
در داستانی دیگر پیرزنی که مادرش را هیچوقت ندیده بود شبی ناگهان از خواب پرید و فهمید صدای بلند موسیقی در همهجا پیچیده. ابتدا فکر میکرد هنوز در رویاست. بعد فکر کرد شاید رادیو روشن است. و در آخر ناگهان فهمید صدا در سرش است. موسیقی آنقدر بلند بود که به سختی میتوانست با دکتر ساکس صحبت کند اما در آخر فهمید اینها موسیقیهایی بودند که مادرش که اصلاً او را از خردسالی به خاطر نداشت برایش پخش میکرده و همین اختلال باعث شده بود با دنیایی که در آن مادر دارد ارتباط برقرار کند :__)
کتاب پر است از این داستانهای عجیب و جالب. بعضی شدیداً تلخ و بعضی بهشدت شیرین.
پینوشت: تو کل این روند من از همه بیشتر به خود دکتر ساکس علاقهمند شدم. اینکه پزشک چقدر میتونه از درون زیبا بشه. اینکه چقدر میتونه حال خوب کن باشه :__)) حتی اگه خیلی کار شاقی هم نکنه و فقط سعی کنه خوب باشه. همین.
لینک کتاب در طاقچه: اینجا
مطلبی دیگر از این انتشارات
چهار داستان از چخوف
مطلبی دیگر از این انتشارات
مرگ ایوان ایلیچ | مرگ به روایت ایوان ایلیچ
مطلبی دیگر از این انتشارات
ژاپنی که ما نمیشناسیم .