مروری بر «برادران کارامازوف»

اگر کتاب‌های «مغازه‌ی خودکشی» یا «شبح اپرای پاریس» را خوانده باشید، می‌دانید که بخش عمده‌ی محبوبیت‌شان را مدیون ماجرای عجیب و غریب‌شان هستند. در مقابل، آثار داستایوفسکی، تا جایی که من خوانده‌ام، نه عنوان‌های خاصی دارند، نه ماجراهایی حیرت‌آور. احتمالاً هزاران داستان دیگر هم با موضوعی شبیه موضوع «جنایت و مکافات» یا «برادران کارامازوف» نوشته شده، اما آن‌هایی را که او نوشته است، بسیار مشهور و پر خواننده هستند.

داستایوفسکی تنها داستان‌نویس عموم مردم نیست؛ چون احتمالاً یکی از پیش‌نیازهای مطالعه‌ی آثار فیلسوفانی مثل «آلبرکامو» یا «مارتین هایدگر» همین است که قبلاً آثار داستایوفسکی را خوانده باشید. فیلسوفان مدرن، بسیاری از اوقات، برای توصیف وضعیت‌های انسانی و یا حتی اثبات دعاوی‌شان، از مطالبی که داستایوفسکی ارائه کرده است بهره می‌برند. شاید ریشه‌ی این که بعضی او را به عنوان «فیلسوف» می‌شناسند هم همین باشد.

چند سال پیش، جمله‌ی خاصّی را از کتاب «جادوی زاویه‌ی دید» آلیشیا راسلی خواندم:« در قرن بیست‌ویکم که به نظر می‌رسد دیگران همه‌ی داستان‌ها را گفته‌اند، شیوه‌ی تعریف داستان بسیار مهم شده است. (جادوی زاویه‌ی دید، ص ۱۰۹) احتمالاً یکی از رازهای موفقیت داستایوفسکی همین باشد که سوژه‌های معمولی را بسیار «خاص» روایت می‌کند.

ظاهر امر این است که در کتاب «برادران کارامازوف» ماجرای همین سه برادر خوانده می‌شود، اما واقعیت این است که داستایوفسکی، از درون هر شخصیت، خط داستانی خاصی را بیرون می‌کشد. به عبارت دیگر، ما همراه با او به درون هر کدام از شخصیت‌ها مسافرتی می‌کنیم و از انگیزه‌ها و رازهای مگوی آن‌ها آگاه می‌شویم. گویا داستایوفسکی، به تعداد شخصیت‌ها داستان تعریف می‌کند. گاهی داستان اصلی متوقف شده است تا ماجراجویی در درون یکی از شخصیت‌ها پیگیری بشود.

«پسرها وقتی هنوز کم و بیش کودک هستند، با ذهن و دل پاک، بیش تر اوقات خوش دارند در کلاس در گوشی و حتی با صدای بلند، درباره‌ی چنین چیزها [مسائل جنسی]، تصویرها و انگارها حرف بزنند، آن طور که که حتی سربازان از گفتن آن ابا دارند؛ وانگهی بسیاری از چیزها که خود سربازان نمی‌شناسند یا درک نمی‌کنند، پیشاپیش بر کودکان خردسال جامعه‌ی تحصیل‌کرده و طبقه‌ی بالای اجتماع ما شناخته شده است. شاید هنوز هیچ تباهی اخلاقی در کار نباشد و نه لاابالی‌گری واقعی و منحرف و درونی، اما نوعی لاابالی‌گری بیرونی هست که آن‌ها آن را در میان خود غالباً چیزی بی‌غش، ظریف، جسارت‌آمیز و شایسته‌ی تقلید به شمار می‌آورند.» از متن کتاب صفحه‌ی ۲۹

بنابراین، خیال می‌کنم که داستانْ برای او، وسیله‌ای برای ابراز نظرهای گوناگون در موضوعات مختلف بوده است؛ مخصوصاً که داستان مثل پوشش عمل می‌کند: نمی‌توان به راحتی تشخیص داد که نویسنده از پشت کدام شخصیت حرف‌های خودش را می‌زند! نمی‌توان فهمید از کدام‌شان طرفداری می‌کند. این موضوع درباره‌ی داستایوفسکی دشواری خاصی پیدا می‌کند و به خاطر همین است که برخی مضمون آثار او را «جدالی بین شک و ایمان» می‌شناسند. در جای جای همین کتاب هم ملاحظه می‌کنیم که داستایوفسکی گویا از ایمان مسیحی حمایت می‌کند و تمایل قبلی خود را به آن نشان می‌دهد، انگار که دلش نمی‌تواند «خدا» را انکار کند. از طرف دیگر، وقتی ایوان فیودوروویچ به خداوند حمله‌ور می‌شود، آلیوشا که کشیش است، هیچ پاسخی برای گفتن ندارد.

با همه‌ی این‌ها، داستایوفسکی «کمتر» صریح می‌شود؛ یعنی کمتر پیش می‌آید که مثل یک استاد دانشگاه، درباره‌ی جامعه‌شناسی یا دین و یا فلسفه صحبت بکند، اتفاقاً همین که او بیشتر «نشان می‌دهد» تا این که «بگوید» باعث می‌شود که کشف دیدگاه واقعی او دشوار باشد. او بسیاری از حرف‌هایش را در غالب گفت‌وگوهای شخصیت با خودش بیان می‌کند که در نوع خودش بسیار جالب و قابل تأمل است.

من کتاب را با ترجمه‌ی احمد علیقلیان خواندم که توسط نشر مرکز و در ۸۵۲ چاپ شده است. در قسمت پایانی کتاب، پانوشت‌های بسیار مفیدی ذکر شده است که برای فهم بعضی تعبیرات خاص داستایوفسکی بسیار مفید است. متأسفانه تمام ترجمه‌های کتاب، از روی ترجمه‌های انگلیسی‌زبان است و تا جایی که من تحقیق کردم، علی‌الحساب ترجمه از روی متن روسی وجود ندارد. اما ترجمه‌ی آقای علیقیان خوب و روان بود.
خودش نشانگر کتاب هم داشت (:
خودش نشانگر کتاب هم داشت (: