مرگ ایوان ایلیچ

مرگ اندیشی، موضوعی که از اولین انسان تا آخرین هر کسی به نحوی با آن تقابل دارد.



این کتاب کوتاه هم از شاهکارهای تولستوی نویسنده مشهور روس هست. چون موضوع خیلی مهمی را مطرح میکنه، موضوعی که هر انسانی چه آگاهانه و چه ناآگاهانه ، خواه ناخواه با آن درگیر میشه، گاهی چنان زندگی شخص را در برمیگیره که زندگی را سخت میکنه و گاهی میشه گفت اغلب در گرماگرم زندگی کسی اون را به یاد نمی آره، مگر اتفاقی بیافته و ناگهان بانگی برآمد خواجه مرد. در اینصورت هست که آدم تلنگری میخورد، شاید اگه آدم فکوری باشه و اهل تذکر، اندکی دچار ترس یا اضطراب بشه، و اما اگر چنان درگیر نیروی جوانی و هیجانات پر شور زندگی باشه در حد خواندن یک آگهی صفحه حوادث براش جلب توجه کنه و در هر صورت مرگ مال همسایه است. مگر اینکه انسان خواه ناخواه خودش باهاش درگیر بشه. و اونموقع است که نمیدونیم به هر کسی چه میگذره. و هیچ چاره ای نیست جز رویارویی با آن.

اما تمام اینها که گفتم هم گفتنش راحته و هم خواندنش، و اما هنر تولستوی اینجاست که چنان این مفاهیم را در دل داستان مطرح میکنه که همراه و همگام میشی با شخصیتهای داستان. میتونی خودت را در هرکدام از شخصیتها پیدا کنی، یا هر بخشی از وجودت را در یکی از شخصیتها ببینی.

و بخش مهمتر و شاهکار کار، احوالاتی است که بر شخص محتضر میگذرد، کسی که با درد و رنج ناامیدکننده مرگ دست و پنجه نرم میکنه، کسی که با تمام وجود میفهمه و درک میکنه که این واقعیتی است انکار ناپذیر. کسی که در اوج زندگی و در کار و مقام و خانواده سرگرم بوده و ناگهان با واقعیتِ تلخ مرگ روبرو میشه. فکر میکنید چه بر او میگذرد.

تولستوی پنج مرحله که بر او میگذرد و بر هرکسی که با مرگ مواجه میشه ممکنه همین مراحل بگذره رو به شکلی روان و قابل لمس بیان میکنه، مرحله عدم پذیرش یا انکار، خشم، معامله، افسردگی و پذیرش.


باید بگم که هرچند موضوع اصلی مرگ هست اما تولستوی در خلال این داستان به موضوعات دیگر هم اشاراتی کرده و در پرده داستان انتقاداتی به موضوعات اجتماعی و سیاسی و یا نظام کارمندی دارد. که از ویژگیهای نوشته های تولستوی است.


«[در هنگام مرگ] یکی از افرادی که بر بالین او بود، گفت که –تمام شد!-

ایوان آن عبارت را شنید و در روح خود تکرار کرد. آن‌گاه اندیشید که –مرگ تمام شد. دیگر مرگی نیست…»