این من نیز/ منکر میشود مرا/ من کو؟/ مرا خبر نیست/ اگر مرا بینی/ سلام برسان...
معرفی کتاب تمام آنچه که هرگز به تو نگفتم
آخرین کتابی که این تابستان خواندم، کتاب هرآنچه که هرگز به تو نگفتم است. از اینکه پرونده ی کتاب های تابستانم را با این کتاب بستم، هم خوشحالم و هم ناراحت.
در میان هیاهوی احساساتم چه احساسی نسبت به این کتاب دارم؟ نمیدانم...
چطور باید تأثیر عمیقی که روحم از این کتاب پذیرفته و ردی که مثل جای یک زخم کهنه روی قلبم به جا گذاشته را برایتان توصیف کنم؟ نمیدانم...
تا چه حد احساسات آدمی میتواند درگیر یک کتاب با ماجرایی دردناک بشود؟ نمیدانم...
فقط میدانم دچار یک شیفتگی خاص شده ام... شیفتگی که حاصل از غمِ شکننده ای است که پشت تک تک لحظاتِ این کتاب است. درسی بزرگ با دردی که به همراه دارد، بند بند وجودتان را طی میکند تا اینکه به مقصدش یعنی ذهن و دلتان میرسد و در نهایت شما می بینید که قبولش کرده اید؛ هم معنایش را و هم دردش را.
میدانم که میتوانم با کلمات زیادی این کتاب را توصیف کنم: آموزنده، تاثیرگذار، غم انگیز، خاکستری، زیبا، تلخ، گیرا، اعصاب خردکن، سوءتفاهم، درگیر کننده، ملموس، به یادماندنی و...
تا به حال حس کرده اید که دلتان میخواهد کتابی را بغل کنید؟ میدانم که الان چنین احساسی دارم. دلم میخواهد این کتاب را بغل کنم و با نوازش هایم از دردی که درون خودش دارد کم کنم...
میدانم این همان احساسی است که نسبت به کتاب سمفونی مردگان و مغازه ی خودکشی هم داشتم. یک جورهایی حس همزادپنداری عجیبی بین این سه کتاب در ذهن دارم؛ هرآنچه هرگز به تو نگفتم، سمفونی مردگان و مغازه ی خودشی. درحالی که ممکن است فرسنگ ها ببینشان تفاوت باشد، فکرمیکنم میتوانند ارتباط و شباهت زیادی باهم داشته باشند...
چقدر افراد خانوادیتان را میشناسید و درکشان میکنید؟ آنها چقدر شما را میشناسند و درکتان میکنند؟ به نظرتان ممکن است فرزند موردعلاقه ی خانواده، عزیز دل مامان و بابا، کسی که اجتماعی است و دوستان زیادی دارد، تنها باشد؟ لیدیا دخترشانزده ساله ای که در خانه مثل گل با او رفتار میشود، مادرش وقت مطالعه، صفحاتی که احتمال میدهد لیدیا خوشش بیاید را تا میزند (و خیلی کارای دیگه)؛ پدرش وقتی از سرکار می اید، اول از همه لیدیا را می بوسد؛ مادرش بهترین آینده را به عنوان پزشک برای دخترش پیش بینی میکند و پدرش فکر میکند دخترش در کنار دوستانش زندگی اجتماعی خوبی دارد و شاد است. آیا ممکن است چنین فردی دست به خودکشی بزند؟
خانواده ی لی متشکل است از: جیمز و ماریلین و فرزندانشان: نات، لیدیا و هانا. جیمز پدر خانواده و مردی چینی است که در کودکی به آمریکا مهاجرت کرده. او در ادامه استاد دانشگاه میشود و با ماریلین آمریکایی ازدواج میکند. ماریلین، مادر خانواده، همیشه رویای پزشکی در سر داشته و عاشق این است که متفاوت باشد؛ اما با ازدواج با جیمز همه ی رویاهایش نقش بر آب میشوند. طبیعتا فرزندان آنها دورگه اند. رفتارهای نژادپرستانه ی مردم، گریبان گیر همه ی آنهاست و باعث شده آنها خانواده ای منزوی باشند. ناتان پسر بزرگ خانواده، همانند پدرش است و ویژگی های ناراحت کننده ی پدرش را دارد.(از نظر پدرش) هانای آرام و دلسوز، کوچکترین فرزند خانواده است و لیدیا... لیدیای عزیز دردانه که مخلوطی از پدر و مادرش است؛ موهای سیاه با چشمان آبی. وقتی که جسد لیدیا را از عمق دریاچه پیدا میکنند، خیلی از حقایق این خانواده برملا میشود.
هرکدام از این شخصیت ها در خفا، با راز و کمبودی بزرگ دست و پنجه نرم میکند؛ آنها یاد گرفته اند که همه اش را در خودشان بریزند. کمبودها و عقده هایی که هرکدام از آنها در زندگیشان دارند ، چراغی از درک و درس عبرت را در ذهن خواننده روشن میکند.
این کتاب روایتی است از نژادپرستی و متفاوت بودن، درک نشدن و تباه شدن، یاس و تنهایی، تلقین و تحمیل، خواسته های نادیده گرفته شده و فریادهای خفه شده... تبعیض بین فرزندان خانواده: یکی سوگلی است، به یکی گه گاهی از سر وظیفه توجه میشود و دیگری انگار اصلا وجود ندارد. عقده هایی که والدین مالکشان هستند اما فرزندان مجبورند بار سنگین آنها را به دوش بکشند و برآورده یشان کنند. درست است؛ همه ی اینها از پدر و مادرها شروع شده؛ از پدر و مادرِ پدر و مادرها. منتها فراموش کرده اند که بچه ها مسئول برآورده کردن آرزوهای از دست رفته ی والدین نیستند. شاید اصلا از اول این را نمی دانسته اند.
همانطور هم که از نام کتاب مشخص است، هیچ کس سخنی نمی گوید. هیچ کس از راز دلش با دیگری پرده بر نمیدارد و درد و رنجش را فاش نمی سازد. الحق که نام کتاب بسیار برازنده است. همه ی شخصیت های داستان، حرف های ناگفته ای دارند؛ زیاد هم دارند... لیدیا هرگز فریاد بر نمی آورد که:« از این همه توقع خسته شده ام. چرا دست از سرم برنمی دارید! راحتم بگذارید!» و ماریلین هیچ قت به شوهرش نمی گوید:« با اینکه ارزوهایم تباه شده، اگر دوباره به عقب برمیگشتم، دوباره با تو ازدواج میکردم و پشیمان نیستم.» اگر لیدیا خدابیامرز زنده بود، کتاب هرگز سازش نکنید را به او توصیه میکردم.( هرچند میدونم حالش از کتاب بهم میخوره)
همین موضوع باعث میشود دلم بخواهد شخصیت ها را بیرون بکشم و یک دل سیر کتکشان بزنم. شاید اگر حرف میزدند، برداشت اشتباه دیگری را اصلاح میکردند و سازش نمیکردند، سرنوشت به گونه ای دیگر رقم میخورد. سوءتفاهم یکی از آن معدود چیزهایی است که از آن به شدت متنفرم. نه راه پس داری نه راه پیش. اگر راستش را بگویی باور نمیکنند، اگر چیزی نگویی بر همان استنباط غلط خودشان تکیه میکنند! میدانید اعصاب خردکن تر از آن چیست؟ در این کتاب، خیلی از سوء تفاهم ها برطرف نشدند و تا ابد هم نخواهند شد...
به هرحال... از هر کلمه ی کتاب، غمی عبرت آموز به بیرون می تراود، روایت داستان گیرا و پرکشش است و پیچش قلم نویسنده ماهرانه بود. نمایش احساسات و درهم آمیختن احساسات منفی و مثبت، به زیبایی و نحو احسنت صورت گرفته. شخصیت پردازی خاص و درعین حال کاملا ملموس است. شخصیت ها در عین حال که گناه کار و مقصرند، بی نوا و بیچاره نیز هستند. مثل من و شما. کاری که فکر میکنند درست است، کاری که فکرمیکنند به عزیزشان سود میرساند انجام میدهند؛ اما در آخر جاده می بینند که هرچه رشته اند، اشتباه بوده و برخلاف انتظارشان تنها آسیب رسانده اند...
- توصیه میکنم این کتاب را حتما قبل از بچه دار شدن یا حتی قبل از ازدواج بخوانید
- با اینکه نیمی از ماجرای کتاب در حال و هوای فرهنگ آمریکایی رخ میدهد اما منِ مخاطب ایرانی اصلا با آن احساس غریبگی نکردم و اتفاقا بیشتر احساس همزادپنداری کردم
- شنیده ام نویسنده ی این کتاب هم از هنگ کنگ به آمریکا مهاجرت کرده و والدینی دانشمند دارد. کنجکاوم بدانم این کتاب را از تجارب شخصیش نوشته؟
- جبران خلیل جبران:« فرزندان شما، فرزندان شما نیستند. آن ها پسران و دختران اشتیاق زندگی اند. آن ها از طریق شما آمده اند و نه از شما. و اگر چه آن ها با شما هستند، متعلق به شما نیستند. شما می توانید عشق خود را به ایشان بدهید، ولی افکارتان را نه. زیرا آن ها افکار خودشان را دارند. شما می توانید تن ایشان را در پناه خود سکنی دهید، ولی روح شان را نه. زیرا روح ایشان در خانه فردا ساکن است، خانه ای که شما نمی توانید آن را ببینید. خانه ای که شما حتی در رویاهایتان قادر به دیدن آن نیستید. شما می توانید تلاش کنید که مثل آن ها شوید، ولی هیچ گاه سعی نکنید آن ها را مثل خودتان سازید...»
تاثیری که کتاب تمام آنچه که هرگز به تو نگفتم روی من گذاشت:
عبارت "چینگ چانگ چونگ" را کلا از مغزم حذف کردم
هرگز آدم نژادپرستی نبودم و الان خیلی احساس افتخار میکنم و فکرمیکنم لیاقت این افتخار را هم داشته باشم. هرچند درک اینکه آدم با رفتارهای کوچک و بزرگش روی بقیه اثر میگذارد و ممکن است به آنها آسیب بزند، پس باید بیشتر مراقب رفتارش باشد.سخت نیست.
حتی اگر علایق خواهر کوچکم علافی کردن باشد، دیگر به او گیر نمیدهم که برو کار مفیدی انجام بده یا برو فلان کا را بکن. میگذارم علایقش را دنبال کند
کلا دیدم را نسبت به بچه های آخر عوض کرد. البته بچه ی آخری که آدمیزاد باشد نه...
پ.ن:
انتهای کتاب وقتی فهمیدم واقعا چه اتفاقی برای لیدیا افتاده، نمیدونستم بخندم یا گریه کنم??
هانا کاملا این رو تایید میکنه که بچه های آخر خیلی ترسناکن!? آخه از راز همه خبر دارن. قشنگ مثل یه جاسوس کوچیک تو خونن و ریز به ریز حرکات آدم رو ضبط میکنن!? ?(وی از تجربه هایش میگوید?)
مطلبی دیگر از این انتشارات
کتابهای پیشنهادی من برای نمایشگاه کتاب تهران ۱۴۰۱ - قسمت اول
مطلبی دیگر از این انتشارات
دوره بازترجمه اصول فلسفه حق: بندهای 41 و 42
مطلبی دیگر از این انتشارات
کتابهایی در مواجهه انسان با مرگ