معرفی کتاب من زنم پس حرف میزنم

احتمالا اولین چیزی که عنوان کتا‌ب به فکرتان می اندازد فمینیسم است. آن هم به این دلیل که در این دوره و زمانه، هرچیزی که از حقوق زنان دفاع یا از جنبه ی مثبتی به زن نگاه کند(کاذب یا غیرکاذب)، در دسته ی عقاید فمینیستی قرار میگیرد. و هر چیزی که خلاف جهت خواسته ها و منافع به حق و نا به حق زنان باشد، زن ستیزی محسوب میشود. خب، این کتاب از خیلی جهات هم فمینیستی است و هم نیست. بیشتر از آن که مملو از عقاید گاها افراطی فمینیسم باشد، روایتی از ظلم و ستم است. ظلم و ستمی که میتواند در حق هرموجودی صورت بگیرد؛ حیوان، انسان؛ نژاد، جنس، ملیت و... با این حال چون شخصیت مظلوم، جنس مؤنث انتخاب شده و میدانیم که تساوی حقوق زن و مسائل پیرامون آن چقدر موضوع بابی است، حساسیت ماجرا بالا رفته است. همچنان که کتاب، سرباز جبهه ی زنان است، نمی توان گفت که کاملا زن محور است.

کتاب به راحتی در دسته ی علمی تخیلی قرار میگیرد؛ یک داستان زن ستیزانه ی اغراق آمیز که در یک پادآرمانشهرِ مردسالار اتفاق می افتد. جایی که بالاخره مردان توانسته اند زن ستیزی را کاملا بر جامعه چیره و زن را از اجتماع، سیاست، توسعه و هرگونه فعالیت اجتماعی حذف کنند. حالا کوچک ترین حقوق انسانی مثل حرف زدن، از زن ها سلب شده است. دستبند های واژه شمار که تنها ظرفیت صد کلمه در روز را دارند، مسئول کنترل این محدودیت هستند. تنها کاری که زنان باید انجام دهند یا بهتر است بگویم اجازه ی انجامش را دارند، خانه داری و مطیع شوهر بودن است. یک روز صبح مردان از خواب بیدار شدند و تصویب کردند که تمام پلیدی های جهان زیر سر زنان است پس باید به عصر ویکتوریا به قبل بازگشت. زمانی که زنان توسری خور و سر به زیر، پایشان را از آشپزخانه فراتر نمیگذاشتند.

جین شخصیت اصلی داستان و دکتر زبان پریشی است. او هم مانند سایر زنان محکوم به سکوت است. او که همیشه نسبت به مسائل سیاسی منفعل بوده و خودش را توی حبابش نگه میداشته، این بار تصمیم میگیرد که دست به تغییر بزند. علی رغم اینکه دولت، زن را از همه ی مشاغل حذف کرده اما اتفاقی رخ میدهد که دولت به جین و تخصص او در شغلش احتیاج پیدا میکند. همین موضوع باعث می شود که جین از کارها و برنامه های مرموز دولت سر در بیاورد و تصمیم بگیرد شرایط را یک بار برای همیشه عوض کند...

جین، زنی باهوش، سرسخت و موفق است اما مانند بخشی از خود فمینیسم، عیب و ایراد و دوگانگی هایی دارد. او خیانتکار است و سعی میکند این موضوع را با ادغام موضوعاتی که از نظر خواننده نیز ناعادلانه و غیرمنطقی است، کم توجه نشان دهد. مثلا هنگامی که درمورد خیانت به شوهرش صحبت میکند، از این گلایه میکند که وسایل پیشگیری از بارداری دیگر یافت نمی شوند و جای آنها را به تعداد فراوان، لوازم مورد نیاز نوزاد گرفته. یک روش کورکورانه برای افزایش زاد و ولد! یا مثلا شوهرش را مدام با معشوقش مقایسه میکند که شوهر ویژگی های مورد علاقه ی او را ندارد اما معشوق چرا. شاید از این طریق میخواهد همزادپنداری خواننده را برانگیزد اما این یک حقیقت است که خیانت هیچ جوره توجیه نمی شود. او هم از منطق خیانتکاران پیروی میکند: «نو که اومد به بازار کهنه میشه دل آزار.» چطور ده سال پیش از منفعل بودن شوهرش ناراحت نبود اما تا نو به بازار آمد به این نتیجه رسید که از اول هم کهنه را دوست نداشته و حتی برایش دل آزار هم هست؟ مگر از آن اول چشم و گوشش را بسته بودند؟ اصلا گیرم که اینگونه باشد، چرا با شوهر مشکلش را در میان نمی گذارد؟ اصلا چرا این موضوع را به شوهر نمیگوید که این رابطه را تمام کند؟ غیر از این است که خودش دلش نمیخواهد و مزه ی خیانت برایش لذیذ تر است؟ او هیچ وقت از این کار خود ابراز عذاب وجدان نمیکند. برعکس هنگامی که بالاخره شوهر پی به خیانت او می برد، با کمال پررویی و حق به جانبی پیش شوهرش اعتراف میکند که معشوق دارد! غیر از این او مادر خوبی برای فرزندانش است.

پاتریک، شوهر جین است. از نظر جین او فردی ترسو و منفعل است. واقعا هم هست. این درحالی است که وقتی دیگر مردان با وضع حاکم موجود، با زنانشان مثل برده رفتار میکنند، پاتریک همه جوره با جین راه می آید. قبول دارم که از بعضی لحاظ کرکتر رومخی بود اما در آخر فداکاری بزرگی انجام میدهد.

لورنزو می توانست شخصیت اصلیِ مردِ کلیشه ایِ مورد علاقه ام باشد اما حیف که او هم مثل جین پفیوز است.

افراط گرایی در هر ایدئولوژی سم مهلک است، خسارت های جبران ناپذیر به بار می آورد و منجر به کارهای مسخره میشود. مهم نیست ظلم ناشی از این افراط گری در حق چه کسی صورت گرفته؛ زن یا سیاه پوست. مرد یا سفید پوست. ظلم ظلم است و تبعات کوچک مغزی و افراط گری همچنان سرجایش است. جالب این است که ظالمان این کتاب، دسته ای از مردان سیاست مدار بودند که نه از روی خودخواهی، بلکه از روی تعصب باعث ظلم به زنان شده بودند. با حذف زنان، نیمی از نیروی اقتصادی را از دست داده بودند و مردِ تامین کننده ی خانواده به تنگنا افتاده بود، اما همچنان مردان به این امر راضی بودند. به راستی چه کسی ترحم برانگیز تر از فردی است که با جان و دل به اعتقادات نابه جای خود ایمان دارد؟

در کنار نقد تبعیضات جنسیتی، با مسائل مطرح جامعه نیز روبه روی هستیم: شست و شوی مغزی جوانان. تعصب. جهل. منفعل بودن افراد نسبت به وضع جامعه. داشتن دید صفر یا صدی؛ همانطور که کتاب به ما نشان میدهد همه ی مردان ظالم، و همه ی زنان مظلوم نیستند و...

معرفی یک کتاب صرفا به معنی توصیه کردن آن کتاب نیست و می تواند بیشتر جنبه ی نقد داشته باشد. از آنجا که از کلمه ی نقد خوشم نمی آید از معرفی استفاده میکنم. قلم نویسنده جالب و پرکشش بود اما خب به آن جذابی که تصور کرده بودم نبود. قسمت هایی از متن ناواضح و غیرقابل درک است که فکرمیکنم بخاطر ترجمه یا سانسور باشد. با اینکه از خواندن این کتاب پشیمان نیستم، اما بعد از خواندنش از خودم این سوال را می پرسیدم: «آیا با نخواندنش چیز خاصی را از دست میدادم؟» به علاوه پایان بسی آبکی بود و برای من که سرسخت مخالف خیانتم، رومخ.