معرفی کتاب "مَنگی" | روایتی از یک زندگی دردناک!

همیشه کتابهای بی شیله پیله رو دوس داشتم. کتابهایی که نویسندش بدون بردن خواننده به فضاهای عجیب و غریب، اونها رو مهمون فضاهایی میکنه که قابل لمس هستش؛ خواننده میتونه تصویر اون فضایی رو که تو افکار نویسندس، بدون کم و کاست احساس کنه و حتی بو بکشه و لمس کنه اون رو.

? کتاب مَنگی نوشته ی ژوئل اِگلوف از همون کتابای بی شیله پیلس که با داستانی ساده و روایتی گویا و شفاف، شما رو به دلِ زندگیِ سخت و سیاه راوی کتاب، پرتاب میکنه. زندگی ای پر از صحنه های تلخ که برای راوی داستان کاملا عادی است و هروز اونا رو زندگی میکنه.

برشی از کتاب:

وقتی باد از غرب میاد، بیشتر بوی تخم مرغ گندیده میده. از شرق که میوزه، مثل بوی گوگرده که گلومون رو میزنه. وقتی از شمال می آد، دودهای سیاه یه راست میان رو سرمون. و وقتی باد جنوب بلند میشه، که کم برامون پیش میاد، خوشبختانه، واقا بوی گُه میده، هیچ جور دیگه نمیشه گفت. ما، وسط همه ی اینها، خیلی وقته که دیگه بهشون محل نمیذاریم. آدم دست آخر عادت میکنه. آدم به همه چی عادت میکنه.

✍ کتاب روایت زندگی فردی است که با مادربزرگش تو گوشه ای از شهر که فضایی به شدت کثیف و آلوده داره، زندگی میکنه و کارش هم توی کشتارگاهی در نزدیکی های محل زندگیشه که بسیار کار سخت و تعفن آوری هستش. کتاب حول توصیفات راوی از زندگی با مادربزرگش، کار کردن تو کشتارگاه، از رفیق صمیمیش (بورچ) و همچنین از دغدغه های ذهنیش میگذره و گاهی میتوان باهاش خندید و گاهی هم تاسف خورد.

اگر بورچ اینجا نبود، اگه کسی رو نداشتم که یکم باهاش حرف بزنم، شاید خیلی وقت پیش خُل میشدم. همیشه همین رو به خودم میگم. شاید از دخترهای تو پوستر خواستگاری میکردم، عاشق یه ماده گاو جوون میشدم، صاحب یه عالمه گوساله میشدیم- همه شون هم شبیه پدرشون.

? راوی داستان از عاشق شدنش هم میگه و ازینکه عشق چقدر نگاهش رو به زندگی تغییر داده.

وقتی عاشق بودم، همه چی فرق میکرد. چیزها رو اینجوری نمیدیدم. همین آدم نبودم. اغلب به خودم میگفتم "شغل خوبی داری"، هر روز صبح موقع رفتن، مادربزرگ رو با محبت می بوسیدم و واقعا فکر میکردم اینجا جای قشنگیه، یه جای ساکت و دوست داشتنی واس زندگی.

کتاب منگی، کتابی کم حجم و کلن 109 صفحه ای هستش و میشه تو زمان خیلی کم اون رو خوند و از خلق فضاسازی زیبای نویسنده، لذت برد. کتاب منگی تو سال 2005 جایزه ای ادبی رو هم برای خودش به همراه داشته. در ضمن، قصه ی کتاب، شور و هیجانی نداره و نباید توقع قصه ای خارق العاده رو ازش داشت و فقط باید از سادگیش لذت برد. ترجمه کتاب هم که توسط آقای اصغر نوری صورت گرفته، روان و گویاست.

صبح شبیه چیزی که از صبح میفهمی نیست. اگه عادت نداشته باشی، حتی شاید مُلتفتش نشی. فرقش با شب خیلی ظریفه، باید چشمت عادت کنه. فقط یه هوا روشن تره. حتی خروس های پیر هم دیگه اونا رو از هم تشخیص نمیدن. هوای گَندِ یه شب قطبی رو تصور کنید. روزهای قشنگ ما شبیه همونه.

? اولین چیزی هم که منو جذب این کتاب کرد، همین جلدش بود.
یه سوسک روی دیوار?. از سوسک که خوشم نمیاد ولی میخواسم کسیو رو بترسونم باش که نشد.?
فکر نکنم دخترا بخرن این کتاب رو.?