"کمربندها را محکم ببندید و دامن همت بر کمر زنید که به دست آوردن ارزشهای والا با خوشگذرانی میسر نیست" امیرالمومنین (ع) -----------------------وبسایت: finsoph.ir
معرفی کتاب: هیچ دوستی بجز کوهستان
این کتاب را میتوانم در یک کلام اینگونه توصیف کنم: هیچ محتوایی بجز کوهستان.
البته نقد این کتاب شاید کمی سنگدلانه باشد. چرا که کتاب مشخصا زندگی نامه است. البته مشخص است که برخی اتفاقات در واقع نیفتاده است یا حداقل آنگونه که توصیف شده است، رخ نداده. اما باز هم زندگی نامهای از رنجها و سختیهای انسانی است که زندانی بوده است. سختیهای سفر را تحمل کرده است. با توهین و تحقیر مواجه شده است. حال من بیایم و چنین کتابی را نقد کنم؟
از طرف دیگر نکتهای که نقد کتاب را سختتر هم میکند این است که جناب بوچانی مشخصا نویسنده نیست. نویسنده چیز جدید خلق میکند که البته در ارتباط با تجربه زیسته او است اما دقیقا همان نیست. بنابراین اثر نویسنده از شخصیت او جدا است، اما در مورد این کتاب اینگونه نیست. کتاب زندگی خود نویسنده است. تمام تمایل و تفکرات نویسنده به صورت لخت و بی پرده روی کاغذ آمده است. بنابراین هر نوع نقد کتاب به نوعی نقد شخصیت نویسنده هم هست.
با علم به این موضوعات باز هم نمیتوانم این کتاب را نقد نکنم. این کتاب اگرچه توصیفات جذابی داشت اما محتوایی نداشت. پایان کتاب به مانند اول آن هیچ چیزی نبود. تنها مجموعهای از تعلیقاتی بود که به هیچ کجا نمیرسید.
جریانها میرفتند که بروند. نمیدانستیم به کجا اما صرفا میرفتیم. که البته این ذات غربت است. انسان در غربت میرود که برود. هدفی ندارد که اگر داشت وارد غربت نمیشد.
همچنین کتاب شعار زده و به شدت نژادپرستانه بود. طوری که انسان از این حجم از نژادپرستی به تنفر متمایل میشد. این دقیقا برعکس چیزی بود که نویسنده میخواست. نویسنده به دنبال این بود که همدردی خواننده را با کردها برانگیزد اما در واقع باعث میشد که خواننده متنفر شود چرا که در پس ذهن نویسنده نوعی نژادپرستی پنهان بود. شاید تلاش میکرد که این نژاد پرستی را پنهان کند. اما چیزی که ریشه در اعماق وجود انسان دارد، پنهان شدنی نیست.
در داستان سوالات بیجواب بسیار زیادی وجود دارد. به عنوان مثال آن پرچم کردستان چطور آنجا پیدا شد؟ این موضوع حتی خود نویسنده را هم شوکه کرد. زندانی که حتی اجازه داشتن قلم به کسی نمیدهد. ناگهان پرچم کردستان یک جا پیدا میشود. چرا پرچم ترکیه نباشد؟ چرا پرچم افغانستان نباشد؟ به هرحال افغانستانیهای زیادی هم (طبق اعتراف نویسنده) آن جا بودند. از اینجور سوالات بسیار زیاد است. برادر من میخواهی شعار سیاسی بدهی چرا اینطور؟ یک باره بیدار شدی و پرچم کردستان را دیدی؟
همچنین نویسنده طوری وقایع را شرح میداد که انگار خودش از هیچ چیز نترسیده است. به عنوان مثال زمانی که در حال شرح وقایع داخل کشتی است، مدام در مورد گریه و نالهها میگوید طوری که انگار خودش یک گوشه نشسته و با نگاهی سرد به افق خیره شده و سیگار دود میکرده است.
گاهی حتی خود نویسنده هم از چیزهایی که مینوشت تعجب میکرد. به عنوان مثال جایی داشت در مورد فندک صحبت میکرد. بعد فهمید که قبلا گفته است «در زندان فندکی در کار نیست» پس گفت البته فندکی نداشتیم. یا داشت در مورد جزئیات افسرهای استرالیایی صحبت میکرد و که به یکباره یادش آمد هوا تاریک است و نمیتواند این جزئیات را دیده باشد پس گفت اینها را بعدا شنیدهام.
در مجموع کتاب، کتاب خواندنی و جذابی است. تعلیقهای زیادی دارد. اما منتظر یک شاهکار نباشید. محتوا متاثر کننده است اما فقط همین. به عنوان یک مستند، تا جایی که به حقیقت پایبند است خوب است اما پس از آن صرفا یک رمان بی سر و ته است. جزئیات جذاب اما پر اشتباه است. فرم جالب اما کج و کوله است. به عنوان یک اثر متوسط، خوب است اما به عنوان یک شاهکار به شدت ضعیف است.
اگر بخواهم خلاصه این کتاب را بگویم، میگویم نالههای غمبار یک بازنده که تلاش میکند برای خود هویتی دست و پا کند اما ناتوان است. همین.
میتوانید به تلگرام من هم سر بزنید:
https://t.me/ahmadsobhani
مطلبی دیگر از این انتشارات
عشق با حروف کوچک
مطلبی دیگر از این انتشارات
چرا گتسبی بزرگ بود؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
شروعی دوباره(کتاب خرده عادتها، نوشته استفان گایز)