آقای (سابقاً) راوی
میراثِ جاویدانِ فرانک هربرت | کتاب تلماسه «Dune»
سخن
در قرن بیستم، در میان نویسندگانِ «ادبیات گمانه زن» (Speculative Fiction) و جهانساز، پنج غولِ بلامنازِع خودنمایی میکنند؛ «جی.آر.آر تالکین»، «سی.اس لوئیز»، «فرانک هربرت»، «جرج.آر.آر مارتین» و «جی.کی رولینگ». تالکین با «ارباب حلقهها» و «هابیت»، لوئیز با «سرگذشت نارنیا»، هربرت با «تلماسه»، مارتین با «نغمهی یخ و آتش» و رولینگ با «هری پاتر» بر دنیاهای خود و اذهان ما حکمرانی میکنند.
امروز و اینجا، قصد دارم کمی درباره فرانک هربرت و تلماسهاش، و تجربه و مواجهی خودم با آن بنویسم. پس اگر سرتان برای یک سِیرِ پرفراز و نشیب درد میکند، از مقابل نمایشگرهای کوچک و بزرگِ خود تکان نخورید. اما باید توجه داشت که صحبت از تلماسه به واقع کار آسانی نیست؛ چه از نظر حجم و تعداد کتابهای منسوب به جهانِ تلماسه و چه از لحاظ موضوع، حرفها و دغدغههای داستان. ولی این جسارتِ مرا پذیرا باشید و به خواندن ادامه دهید!
شکلگیری
جرقه اولیهی خلق تلماسه، زمانی ایجاد شد که هربرت مقالهای درباره تپههای شنی اورِگان خوانده بود. از اینجا بود که افکار و ایدههای مربوط به خلق جهانی مملو از شن و ماسه و ادویه به ذهن وی سرازیر شدند. هربرت شش سال صرف تحقیق و نگارش تلماسه کرد تا بتواند مخلوق ادبی خود را به نحو احسن سر و شکل دهد و سوای از چکشکاریهای ادبی، دغدغههای زیستمحیطی و بومشناختی خود را در آن بگنجاند.
اولین کتاب از حماسه تلماسه در سالهای ۱۹۶۳ و ۱۹۶۵ به صورت دو داستانِ دنبالهدار با نامهای Dune World و Prophet of Dune در یک نشریه به چاپ رسیدند.
بعد از انتشار این دو بخش، هربرت تلاش کرد تا آن را به صورت یک کتاب واحد منتشر کند؛ اما در حدود بیست ناشر از قبول چاپ این کتاب خودداری کردند. در نهایت یک ناشر خردهپا چاپ و نشر این کتاب را پذیرفت و در مدت زمان کوتاهی، نظر مثبت بسیاری از منتقدان نسبت به این اثر جذب شد. همچنین با گذشت زمان، تلماسه در رسته پرفروشترین کتابهای آمریکا قرار گرفت و در نتیجه سود نسبتا خوبی نصیب هربرت کرد.
از سال ۱۹۷۲ به بعد، هربرت به خاطر وضعیت مالیِ نسبتا خوبی که پیدا کرده بود، تمرکز خود را تماماً به رماننویسی معطوف کرد. او سپس در طی چندین سال، سه کتاب بعدیِ مجموعه تلماسه، یعنی مسیحای تلماسه، فرزندان تلماسه و ایزدشاه تلماسه را به نگارش درآورد. سرانجام در سالهای ۱۹۸۴و ۱۹۸۵ به ترتیب دو جلد آخر این مجموعهی داستانی، یعنی مرتدان تلماسه و پایانِ چپتر هاوس: تلماسه منتشر شدند و پروندهی تلماسه، حداقل برای فرانک هربرت بسته شد. چرا که فرانک در سال ۱۹۸۵ چشم از جهان فروبست. در سالهای اخیر، برایان هربرت، پسر بزرگ فرانک، که خود رماننویس است، تلاش کرده تا جهان تلماسه را گسترش بدهد. او شش کتاب دیگر تحت لوای تلماسه چاپ و منتشر کرده است.
احتمالا فرانک هربرت اولین رمان نویسِ علمی_تخیلی است که ایدههای مربوط به بومشناسی و تفکر سیستمی را در آثار خود رواج میدهد. مانور پررنگ او بر مسائل مهمی مثل «آب» و تلنگرهای غیرمستقیمی که به مخاطب میزند، نشانگرِ دغدغهمندی وی نسبت به آینده بشر است. آیندهای که میتواند خشک و سوزان باشد و زندگی مشقتباری را برای نسلهای بعد به ارمغان بیاورد و از طرفی هم میتواند روشن و امیدوارکننده باشد؛ و این چیزی است که منوط به کنشها و تصمیمات نسل حاضر است.
داستان
یکی از فاکتورهای نبوغآمیز تلماسه، در کنار عوامل دیگری مانند «جهان سازیِ» بینقصش، پرداختِ کاراکترها و خطوط داستانی آن است.
معمولا مشاهده میشود که برای خلق یک اثر علمی_تخیلی، فارغ از اینکه در چه مدیومی باشد، تکیهی مولف بیشتر بر داشتنِ یک ایدهی ناب و جذاب است. مولف با تمرکز بیش از حد بر دنیای خلق شدهی خودش (در سطح ظاهریِ آن)، سعی میکند نقصانها و ایرادهای بخشهای دیگرِ اثر را بپوشاند. درحالی که او اگر بتواند عجیبترین و جذابترین نماها و تصاویر را برای ما تداعی بکند و دهان ما را برای ثانیهای باز نگه دارد، به موفقیت چندانی نرسیده است؛ چرا که به محض بسته شدنِ دهان مخاطب، آن تصاویر و نماها نیز فراموش میشوند. حال چیزی که میتواند یک اثر را _حتی فارغ از ژانر_ ماندگار کند، شخصیتها و داستانِ گیرای آن اثر است.
این نکته، چیزی است که در جاودان شدن تلماسه بسیار موثر بوده است. هرچند هربرت به خوبی موفق میشود تصاویر خیره کننده و کاملی از کالادان، آراکیس، سفینهها و دیگر مکانها و فضاهای حیرتانگیز تلماسه با تمام جزئیات و ریزهکاریها ارائه دهد؛ اما اینها اگر بدون پرداخت مناسب شخصیتهایی مثل دوک لیتو، جسیکا، پاول، استیلگار، بارون هارکونن و .... ارائه میشدند، ماندگاریِ چندانی نداشتند. این دو باید در کنار هم مورد توجه قرار بگیرند و چه بسا عنصر دوم یعنی پرداخت شخصیتها و ساختن ابعاد گوناگون آنها، از اهمیت بیشتری برخوردار باشد؛ حتی در یک اثر علمی_تخیلی.
از طرفی، در مسیر رسیدن به یک شخصیت تمام و کمال، رخدادها و وقایع نقش بهسزایی دارند. گذرِ شخصیت از پستی و بلندیهای زندگی و مواجهی او با اتفاقات گوناگون، امری است که در بالندگیِ شخصیت و ماناییِ آن بسیار مهم است؛ و این امر نیز باز هم توسط خیلی از مولفان نادیده گرفته میشود یا به اندازه کافی به آن پرداخته نمیشود.
«سِیرِ» رسیدن شخصیت به آنچه که هست و پیش از این نبوده، و همچنین «فرایند پردازی»، از دیدِ هربرت پنهان نمانده است. او سیر تکامل شخصیتها و «شدنِ» آنها را به خوبی روایت میکند. هربرت از «بودن» فراتر میرود و ما را در سکون و ثبات نگه نمیدارد. اوجِ این سبکِ پرداخت، در شخصیت پاول دیده میشود. پاول شخصیتِ اول داستان و بهطبع محوریترین شخصیت آن است. از صفحات ابتداییِ رمان تا پایان آن، مخاطب همواره با او همراه است. چه در فصلهایی که به صورت مستقیم به وی پرداخته میشود، و چه در فصلهایی که از زبان و نگاه دیگران با وی مواجه میشویم. در اصل تمام هیاهو بر سر اوست. تمام پیشگوییها و افسانهها از او روایت میکنند. چرا که او تنها فرصت برای نجات است. او تنها ناجی است. ما از نوجوانی با وی همراه میشویم و بلوغ شخصیتیِ او را که از وقایعِ تلخ و شیرین زندگیاش ناشی می شود، به خوبی باور میکنیم.
درونمایه داستان، از همان کهن الگوی «تقابل میان خیر و شر» پیروی میکند.
ما در داستان شاهد افرادی هستیم که تمام ویژگیهای بد و رذائل اخلاقی و ضدانسانی را دارا هستند. از طرفی پاول را داریم که تمامقد از ارزشهای انسانی و اخلاقی طرفداری میکند و میتوان گفت ذرهای سیاهی در وجود او رخنه نکرده است. هر چند او در واقع مرزِ بین سیاهی مطلق و سفیدی محض است و نیروی شیطانی یا به اصطلاحِ مرسوم «دارک ساید»نیز همواره در تلاش است تا وی را به سمت خود جذب و در خود هضم کند.
همان اَبَر پیرنگِ آشنایی که در آن، قهرمانِ اغلب نوجوان ما، به عنوان فردی ترسیم میشود که مطلوب و ایدهآلِ هر دو جبههی خیر و شر است. یعنی اگر به سمت سیاهی برود، به سبب قدرتی که دارد باعث چیرگیِ «شر» بر کل جهان میشود و اگر در جبههی خیر و روشنی بماند، خیر به مرور تسلط شر را کنار میزند و خود "دوباره" و بعد از دورانِ تسلطِ سیاهی، حاکمِ هستی میشود. به یادآورید: هری پاتر، فرودو بگینز، لوک اسکای واکر و پروتاگونیستهای مشابه دیگر را.
البته دارک ساید در تلماسه، فقط در یک شخص یا جناحِ مشخص متبلور نمیشود. مثلا اگر در ارباب حلقهها ما سائرون و دارودستهاش را داریم که با قدرت شیطانیِ خود و با استفاده از مکگافینهایی مثل «حلقه» میتوانند شخصیت را مسحور قدرت و مسَخَّر خود سازند، در تلماسه اسلوب این چنین نیست. در تلماسه پاول به هیچ وجه تحت تاثیر آنتاگونیستهای داستان قرار نمیگیرد و آنها هم نمیتوانند به هیچ طریقی بر وی اثر بگذارند و با سائقهای مختلفی او را اغوا کنند؛ بلکه برعکس پاول با نفرتی فزاینده درصدد است تا آنتاگونیسمِ حاکم بر جهان را نابود کند. اما مواجهی پاول، چه بسا سختتر از مواجه با ولدمورت و سائرون و دارث ویدر است. او باید با قدرت سرکش و ابدیِ درون خود مبارزه کند و سویههای تاریک و خبیث آن را به عقب براند تا بتواند با تکیه به سویهی خِیر، شیاطین بیرونی را از بین ببرد. او همهجا و در همه حال، با نیروی درون خود درگیر است. در مکاشفات، سلوکهای عرفانی و اسفارِ درونیای که دارد، گوشههایی از آن قدرتِ وحشیانه و تباهیطلب را به چشمِ دل حس میکند. اما همواره در تلاش است تا گرایشِ هرچند نامحسوس خود به آن سمت یا دارک ساید را سرکوب کند.
به همین دلیل است که رسالت و وظیفه پاول، به مراتب سختتر از هری، فرودو و لوک است.
ترجمه
نزدیک به ۷۰ سال است که از اولین انتشار رمان تلماسه میگذرد. طبیعتا ما انتظار نداشتیم که در همان اوایل و به محض انتشارِ این رمان، شاهد نسخه فارسی آن در ایران باشیم. (بماند که اگر در همان دوران شاهد ترجمه این اثر بودیم، احتمالا با مشکلات و سختگیریهای کمتری مواجه میشدیم.) اما چند دهه دیرکِرد هم بهواقع قابل قبول نیست. با این اوصاف، انتشارات کتابسرای تندیس در سال ۱۳۹۶ نسخهی فارسیِ این اثر را به همت مهیار فروتنفر منتشر کرد. پیداست که برای تقدیمِ رمان تلماسه به پارسی زبانانِ جهان، مترجم زحمت بسیاری کشیده است. چرا که تلماسه یک رمانِ عادی و واقعگرایی که زبان آن بدون پیچ و خم خاصی باشد، نیست؛ بلکه اثری است که در آن شاهد اصطلاحهای نو، لغتسازیها و به کار بردن ترکیبهای ناهمگون و پیچیده هستیم و چه بسا بتوان گفت هربرت زبان خاصی برای نژاد «حرهمردان» خلق کرده است. این موارد نیز فقط با تسلط کامل بر زبان انگلیسی رمزگشایی نمیشوند؛ بلکه باید در خلال کار، مترجم گوشهچشمی هم به فرهنگنامههای عربی و لاتین و دیگر زبانهای محلی و غیرمحلی داشته باشد.
با این اوصاف، به قطع میتوان گفت کار برگرداندن تلماسه به فارسی سخت و دشوار است. و سختتر از آن، حفظ کردن انسجام و شیواییِ متن است. که خوشبختانه، فروتنفر از این آزمونِ بسی سهمگین، نمره قابل قبولی دریافت میکند.
هرچند انسجام و شیواییِ تلماسه نسبت به دیگر رمانها و داستانهای ژانرهای دیگر، همچنان متفاوت و پیچیده است و به همین علت ممکن است مخاطبی را که علاقهای به این ژانر ندارد، دلزده کند. همچنین گَهگاه توصیفات طولانی و نسبتا نامفهوم از فضاها و مناظرِ موجود در رمان، باعث سردرگمیِ مخاطب میشود. توصیفاتی که علاوه بر داشتن تتابع اضافات، از لغات و ترکیبهای نهچندان آشنایی استفاده میکند که ارتباطگیری با آنها سخت است. مخاطب نیز هر چقدر بیشتر تلاش میکند تا تصاویر ترسیم شده در متن را در ذهن خود تداعی کند، گیجتر میشود. در اینجا بهتر است آن قسمتهای گیج کننده بیشتر از یکبار خوانده نشوند و مخاطب سعی کند یک تصویر حدودی در ذهن ترسیم کند و از آن قسمتِ متن بگذرد. چرا که کامل یا ناقص ترسیم کردنِ آن تصاویر، کوچکترین خللی به داستان وارد نمیکند. البته توجه کنید امثال این گیجگاهها در متن زیاد نیست و بقیهی ترسیمها و تصاویر به راحتی در ذهن تداعی میشوند و شما از لذتِ «درک و حضور» بهرهمند میشوید.
اما در کل درباره کیفیت ترجمه، به جرئت میتوان گفت با کار خوبی مواجه هستیم. بهطوری که به هنگام خواندن متن، خواننده چندان احساس بیگانگی با آن ندارد و سوار بر امواجِ روان کلمات، به پیش میرود. به سبب اینکه من دربارهی ترجمه تجربه و دانش کافی را ندارم، پیشنهاد میکنم این نوشته را از آقای پوریا ناظمی مطالعه کنید. هر چند کمی بدبینانه و ایدهآلیستی نوشته شده است اما خواندن آن خالی از لطف نیست.
(برای آنهایی که حال ندارند آن مقاله را کامل بخوانند همینجا کوتاه چکیدهاش را میگویم: ایراد اولی که ناظمی وارد میکند، ترجمه ناصحیح Dune به تلماسه است. که البته فقط او این ایراد را وارد نکرده و صاحب نظران بسیاری این اسم را ترجمهی نادرستی میدانند. ایراد دوم هم تبدیل کردن کلمه «مهدی» به هوشیدر و کلمه «سُنی» به «اباضی» است که البته خودِ ناظمی هم میداند به دلیل تنگناهای موجود و ممیزیها و خط قرمزهای وزارت ارشاد چنین اتفاقی رخ داده. اما او باز هم، با اتکا به دلایلی که ارائه میدهد، نمیخواهد با این موضوع کنار بیاید.)
یکی از ویژگیهای منحصر به فرد تلماسه، فرهنگنامه مخصوصی است که در انتهای آن تعبیه شده است. همانطور که گفته شد هربرت برای رسیدن به کمال مطلوبش، کموبیش زبانی مخصوصِ کتابش خلق کرد. قاعدتا این زبان، کلمههای بیگانهی بسیاری دارد که برای فهم آنها باید از یک فرهنگ لغت کمک بگیریم. هربرت این لطف را به ما کرده و یک لغتنامهی جامع و کامل را گردآوری کرده است. کلماتِ جدید و غریبی که برای اولین بار در متن مشاهده میشوند، Bold شدهاند تا مخاطب برای دریافت معنای آنها به انتهای کتاب مراجعه کند.
همین نکته، از مواردی است که میتواند برخی از مخاطبانِ کمحوصله را برنجاند. (البته حجم 850 صفحهای کتاب به خودیِ خود میتواند برای برخی، خسته کننده باشد.)
به خصوص در بخشهای اول کتاب که حجم لغتهای جدید زیاد است و بر فرض شما در یک صفحه، چندین و چندبار باید به انتهای کتاب رفت و برگشت داشته باشید تا معنی کلمهها را دریابید.
من شخصا به هنگام مطالعه، وقتی با پاورقیها و حاشیهها و به اصطلاح پیرامتنهای یک اثر مواجه میشوم، تمرکز خود را بر روی اصل اثر تا حدودی از دست میدهم. اما با این حال، خواندنِ رمان تلماسه کمکی بود تا بتوانم با این مواردِ الحاقی و اضافی کنار بیایم. در ضمن مجموعهی عناصر درونی و بیرونیِ یک اثر با هم، باعث میشوند تا خواننده به لذت و درک والایی از اثر برسد. اصلا اگر به حرف من اطمینان ندارید، جرئت دارید حرف اچ.پورتر ابوت را زمین بگذارید؟!
« همهی این مطالبِ حاشیهای ممکن است بر تجربهی ما از روایت موثر باشند. گاهی این تاثیر کم است و گاهی زیاد. اگر از این دید نگاه کنیم، همهی این متون جزئی از روایت هستند.» (ابوت، 1399: 70 )
حال یک ترفندی که میتوان برای کنار آمدن با لغتهای جدید کتاب به کار بست، این است که خواننده در پایانِ هر دو یا چند صفحه، یا در پایانِ هر بخشِ کتاب، لغات جدید را بررسی کند تا مطالعهاش دچار وقفه و سکته نشود و تمرکزش هم تا حد ممکن حفظ شود.
سوای از کاستیهای به سختی قابل اغماضِ ترجمه که در یادداشتِ سروش ناظمی به آنها اشاره شده، یکی دیگر از کمکاریها و سادهانگاریهای ناشر، برمیگردد به طراحی روی جلد رمان و همچنین نوع جلدی که برای چاپ آن انتخاب کردهاند. به قدری طرح روی جلد این رمان بیحال و محو است که من از همان اولین مواجه با آن فقط در فکر بودم که آخر چرا؟ دلیلش چیست؟ و تا همین حالا در حال تناول حسرت هستم. درست است ناشر وظایف اصلی خود مثل ترجمه و ویرایش را به خوبی انجام داده است، اما در این مورد، که به نظر من چندان بیاهمیت هم نیست، رفوزه شده است. مثل این میماند که شما یک پیتزای اعیانی و خوشمزه را در یک بستهبندی کهنه و نامناسب به مشتری عرضه کنید. حسرت من از آنجایی فزونی مییابد که در خودِ رمان، آنقدر صحنهها و تصاویر خیره کننده با ترکیبِ رنگهای جذاب، متنوع، گرم و گیرا ترسیم میشود که هر کدام از آنها به تنهایی بهترین تصویر برای طرح روی جلد اثر هستند. یعنی بیروحتر و ابتداییتر از این طرح هم مگر میشود اصلا؟ بگذریم که اگر تا صبح هم از کاستیهای این بد سلیقگی بگویم کم است.
نکته بعدی نوع جلدی است که برای این کتاب به کار رفته. هر چند ژرفنای فاجعهی این مورد، به اندازه قبلی نیست، اما اگر ناشر به جای جلد شومیز از گالینگور یا همان جلد سخت استفاده میکرد، نتیجهی بهتری حاصل میشد. اساسا نگهداری از کتابهای حجیم و سنگین کار سختی است و اگر جلد کتاب شومیز باشد، سختتر هم میشود. در ضمن جلد گالینگور فینفسه می تواند حیثیت و جلوهی خاصی به اثر ببخشد و همچنین میزان اهمیت آن را نشان دهد. جالب است بعد از گذشت سه سال و تجدید چاپهای متعدد هنوز هیچ تغییری در طرح روی جلد یا نوع جلد این کتاب ایجاد نشده است! نمیدانم چه بگویم! اما به نظرم خود ناشر هم علاقهای به مهم انگاشتن این کتاب ندارد. در حالی که به واقع این کتاب، کتاب مهمی است. جالب است این نکات اگر مورد توجه ناشر قرار بگیرند، مطمئنا تاثیرِ هر چند کم اما مهمی بر افزایش فروش کتاب میگذارند و مگر این چیز بدی است؟ در ضمن ناشر اگر کمی خلاقیت به خرج دهد، میتواند از پتانسیلی که اکران فیلم Dune در سال آینده دارد استفاده بکند. جالب است که خود من از طریق تریلر این فیلم، با هربرت و حماسههایش آشنا شدم و ترغیب شدم که کتاب را خریداری کنم (تا مقدمهای بشود برای تماشای فیلم!)
حال فرض کنید ناشر فقط کمی روی این فیلمِ به غایت عظیم مانور بدهد، آیا تقاضا برای خرید این رمان زیاد نمیشود؟ آیا از این طریق به فرهنگ کتابخوانی در کشور کمک نمیشود؟ جوابش با شما و ناشرِ محترم.
با تمام این اوصاف و اطناب، امید است که در چاپهای آینده، این نقصهای جزئی، اما تاثیرگذار نیز برطرف شوند تا جایگاه والای این اثر ارزشمند خدشهدار نشود.
اقتباسها
اول
آلخاندرو خودوروفسکی، از سلاطینِ سینمای آوانگارد، کالت، اگزوتیک و سمبولیک، در دههی هفتاد قصد داشت تا اقتباسی دیوانهوار از تلماسه بسازد. خودوروفسکی و چهار مولفهی بالا را با داستانی به عظمت و درونمایهی تلماسه ترکیب کنید. تصورش هم سکرآور است. خودوروفسکی مراحل مهمی از فیلم را پیش برده بود اما به سبب جاهطلبانه بودنِ بیش از حد این پروژه و طولانی شدنِ فرایند تولید، تهیه کنندگانِ فیلم قید این پروژه را زدند. در دیوانهوار بودنِ این فیلم همان بس که فیلمنامهی پیشنهادیِ خودوروفسکی نویدِ فیلمی شانزده ساعته را میداده است! از این فیلم، به عنوان مهمترین و برترین فیلمِ هرگز ساخته نشدهی تاریخ سینما یاد میکنند.(درباره این فیلمِ ناتمام، این یادداشتِ آقای Farhad Arkani را که از پیروانِ سرسخت خودوروفسکی است بخوانید. اگر باز هم با خواندن آن نوشته اقناع نشدید، اشکالی ندارد؛ چرا که در سال 2013 مستندی تحت عنوان Jodorowsky's Dune منتشر شد که به بررسی تلماسهی ناتمام خودوروفسکی میپردازد و میتوانید به تماشای آن بنشینید.)
دوم
بیست سالی از چاپ اولین جلد کتاب تلماسه نمیگذشت که کارگردانِ نامآور سینما، یعنی دیوید لینچ، وظیفهی ساخت فیلمی بر اساس داستان تلماسه را بر عهده گرفت. این فیلم یک پروژهی سنگین سینمایی بود که متاسفانه چه در عرصه فروش و چه از نظر کیفیت اثر، مورد توجه قرار نگرفت و از آن به عنوان یک اقتباس بد و شکستی چند جانبه یاد می شود.
«بسیاری از منتقدین همانند جین سیسکل و راجر ایبرت، در زمان اکران فیلم این اثر را یک اثر ناموفق ارزیابی کردند. در برخی از نسخههای فیلم که بعدها به صورت دی وی دی منتشر شد، کارگردان فیلم «آلن اسمیثی» که یک نام مستعار است، ذکر شده است. مرسوم بود که اگر کارگردان از نتیجهی نهایی پروژه (به هر دلیلی) رضایت نداشته باشد، از این نام مستعار استفاده کند. حقیقت امر این بود که دیوید لینچ در انتها، از اثر خود بسیار ناراضی و ناخرسند شد و همواره سعی داشت از این اثر خود فاصله بگیرد. بسیاری از کارشناسان دلیل این امر را جثهی بیش از حد بزرگ پروژه و داستان پیچیدهی آن عنوان کردهاند.»(ویکیپدیا)
سوم
دنی ویلنوو، کارگردان کانادایی تباری که سابقهی کارگردانیِ آثاری مثل ورود (Arrival 2016) و بلید رانر 2049 (Blade Runner 2049) را دارد، از سال 2016 شروع به کار بر روی اقتباسی جدید از رمان تلماسه کرد. انتظارها و توقعها از این فیلم بالاست؛ چه از نظر سابقهی کارگردان، بودجه هنگفتی که وارنر به فیلم اختصاص داده است (حدود 250 میلیون دلار !) و چه از نظر ترکیب بازیگران با پروژهای مهم روبهرو هستیم. هر چند این سه فاکتور هیچگاه چه به تنهایی و چه حتی در کنار هم موفقیت یک اثر را تضمین نکردهاند!
«دنی ویلنوو گفته است که برای اقتباسِ ایدهآل Dune، آن را در دو قسمت میسازد. اما فراموش نکنید که قسمت دوم فیلم هنوز از استودیوی برادران وارنر چراغ سبز نگرفته است. ماجرا وقتی نگرانکنندهتر میشود که بدانید Dune با بودجهای نزدیک به ۲۵۰ میلیون دلار ساخته شده؛ عددی که بخش قابل توجهی از آن مربوط به دستمزد تیم بازیگریِ بسیار پرستارهی فیلم است. پس Dune فقط برای اینکه ضرر مالی ندهد، باید به نزدیکی ۵۵۰ میلیون دلار فروش جهانی برسد. منابع نزدیک به استودیوهای برادران وارنر هم میگویند که اگر فیلم فروش خود را حداقل به ۴۰۰ تا ۴۵۰ میلیون دلار نرساند، هرگز چراغ سبز ساخت قسمت دوم آن داده نمیشود.» (سایت زومجی)
خودوروفسکی نیز اذعان داشته است که نسبت به این فیلم بسیار امیدوار است و برای دیدن آن به سینما میآید.(احتمالا پیرمردِ پرحاشیه این حرف را قبل از شیوعِ «اسمشو نبر» زده است.) اما در عین حال معتقد است که «ساختن فیلم خوب از تلماسه غیر ممکن است!» .با این حال باید صبر کرد و دید پس از اکرانِ فیلم تلماسهی ویلنوو، چه اتفاقی رخ میدهد و با چه چیزی مواجه هستیم.
پایانِ سخن
گفتن از تلماسه، به واقع کارِ من نیست. تا همینجای کار هم جسارت به خرج دادهام که دربارهی این شاهکار ادبی قلم زدم. با این حال امیدوارم این متنِ هر چند ناکافی و ناکامل، قدمی رو به جلو برای شناخت آثار داستانی و ادبیاتِ داستانی باشد.
پ.ن اول: نمیدانم با خواندن این متن، گرایشی به خواندن تلماسه پیدا کردید یا نه؛ اما اگر به ادبیات علمی _تخیلی (و البته فانتزی) علاقهمند هستید یا نیستید، میتوانید این کتاب را از اینجا، اینجا، اینجا یا اینجا سفارش دهید. اگر هم حالش را دارید که سری به کتابخانههای شهر و محل خود بزنید؛ شاید داشته باشند و نخواهید کتاب را بخرید!
پ.ن دوم: در نگارش این متن از منابع گوناگونی کمک گرفتم که عمدهترینِ آن مقدمهی مترجم در ابتدای کتاب بود. بقیهی منابع نیز یا در متن ذکر شدهاند و یا وامگیریِ من به حدی نبوده است که قابل ذکر باشد. (ستادِ صیانت از حقوقِ مولفانِ بیاعصاب)
پ.ن سوم: جلد دوم مجموعهی تلماسه یعنی «مسیحای تلماسه» توسط همان ناشر و مترجم چاپ شده است. اگر مجالی بود در آینده یادداشتی درباره آن منتشر خواهم کرد. (صرفا جهت اطلاع!)
پ.ن آخر: اگر الان در حال خواندن این پینوشت هستید و از تشنگی، گرسنگی و خستگی تلف نشدهاید، جا دارد که بگویم شما یک ایرانیِ تمام عیار هستید. فعلا شب بخیر.
1399/12/12
تمام شد.
مطلبی دیگر از این انتشارات
معرفی کتاب: هیچ دوستی بجز کوهستان
مطلبی دیگر از این انتشارات
درباره مطلق هگل (2)
مطلبی دیگر از این انتشارات
دست آخر | پوچیِ معنادار