ناداستان | دویدن

دویدن برایم نوعی دلخوشی است. وقتی میدوم سرشار از زندگی هستم. احساس میکنم چه قدر با اراده هستم و چه قدر بدن سالمی دارم و چه قدر هر کاری که دلم میخواهد را می‌توانم انجام بدهم. البته شاید دلایل من برای دویدن غیر دلایلی باشد که موراکامی برای خودش دارد، امّا به هرحال، من و موراکامی، هر دو عاشق این هستیم که هر روز کفش‌های کتانی‌مان را محکم به روی آسفالت‌های خیابان بکوبانیم و بابت حس معرکه‌ای که از دویدن می‌گیریم، پایکوبی بکنیم. این یادداشت را تقدیم می‌کنم به قلم تار عنکبوت بسته‌ی خودم و البته، هاروکی موراکامی!

مدت‌ها بود که دوست داشتم کتاب «وقتی از دو که حرف می‌زنم از چه حرف می‌زنمِ» موراکامی را بخوانم، امّا چون نمی‌توانستم بدوم، دلم نمی‌خواست کتاب را شروع بکنم. همیشه شروع کردن دشوار است. من می‌دانستم که اگر موراکامی بتواند در ۹ روز اوّل [1]، باک انگیزه‌ی من را پر کند، دیگر متوقف نخواهم شد.

من برای دویدن به مسیری پهن و البته خلوت احتیاج دارم، امّا خانه‌ی ما درست در مرکز شهر قرار دارد و هم کوچه‌ها بسیار تنگ و دلگیر هستند و هم همیشه‌ی خدا شلوغ است. برای همین، گرچه خیلی دوست داشتم بدوم، امّا نمی‌توانستم اصول و قوانین خودم را زیر پا بگذارم. حالا که جای دیگری ساکن هستم، این مشکلات را هم ندارم. البته مسیری که در آن می‌دوم، ایده‌آل نیست، امّا اگر بخواهید زندگی‌تان را لنگ از راه آمدن شرایط ایده‌آل بکنید، باید قید زندگی را بزنید!

حدود هشت روز است که می‌دوم. هر سه روز هم یک چهارم مسیر قبلی به مسافت دویدنم اضافه میکنم. وقتی اوّلین بار دویدن را شروع کردم – مسئله برای چند سال پیش است – متوجه این قانون شدم: وقتی روز سوّم به نقطه‌ی بازگشت رسیدم، احساس کردم که اصلا خسته نشده‌ام و می‌توانم ادامه بدهم. آن روز حدود ۱۸ دقیقه دویدم، در حالی که روز اوّل و دوّم فقط ۱۰ دقیقه دویده بودم. آخر هفته بود که احساس کردم می‌توانم دو برابر مسیر قبلی را هم بدوم، امّا چون من فارست گامپ نیستم که ماهانه میلیون‌ها دلار برایم واریز شود، مثل بچه‌ی آدم، به همان یک‌ ساعت دویدن قناعت کردم.

معمولا وقتی از دو باز می‌گردم، این قدر خسته هستم که بارها این جمله از ذهنم رد می‌شود که «من ... بخورم دوباره بخوام بدوئم» امّا من که خوب می‌دانم این‌ها تحت فشار و شکنجه‌ی ورزش امروز است، فقط قدری استراحت میکنم و می‌گزارم ذهن و بدنم، فردا دوباره تصمیم‌شان را با صبر و حوصله بگویند. خوشبختانه وقتی عصبانیت‌شان فروکش کرد، سازگار می‌شوند و من باز هم به سراغ دویدن می‌روم.

شاید نقص باشد، امّا من برای دویدن بد جور به آهنگ مناسب احتیاج دارم. روزهای اوّل فقط یک پلی‌لیست آهنگ ورزشی دانلود کردم و آن را روی حافظه‌ی هدفونم ریختم. تا چند روز هم خیلی حال می‌داد، امّا به مرور احساس کردم که بهتر است آهنگ‌های مورد علاقه‌ی خودم را هم اضافه بکنم. دو تا از این آهنگ‌های دوست‌داشتنی که به حافظه‌ی هدفون اضافه کردم، در واقع موسیقی متن فیلم سینمایی «قهرمان بازنده» هستند. فیلمی بسیار الهام بخش، دیدنی که چند باری آن را تماشا کرده‌ام.

می‌توانید موزیک ویدئوی این آهنگ زیبا را از این جا تماشا کنید | یوتیوب

من حوالی غروب آفتاب دویدن را شروع می‌کنم. بله، می‌دانم، شاید قدری غیر متعارف باشد، چون جایی که خبر دارم، اغلب آدم‌ها یا صبح‌ زود می‌دوند یا شب دیر! امّا من علاقه‌ی زیادی به تماشای آن طیف یاسی رنگی دارم که کمی قبل غروب آفتاب، روی آسمان نمایان می‌شود، چنین وقت نامتعارفی را انتخاب کردم. در عوض، چشم‌هایم را به آسمان می‌دوزم و بدون این که به چیزی – بدبختی‌ها، بیچارگی‌ها، کارهای عقب‌مانده، کارهای جلومانده- فکر کنم، فقط چشم‌هایم را با آن رنگ زیبا، آغشته می‌کنم.

موراکامی توی کتاب می‌گوید که فکر می‌کند رمان‌نویس بزرگی بودن، نیازمند داشتنی بدنی سالم و نیرومند است و همین من جمله‌ی بزرگترین انگیزه‌های او برای دویدن است. من آنچنان میلی به رمان‌نویس شدن ندارم، امّا میل زیادی به عاقل تر شدن دارم. می‌دانید، ما خیلی از کارهای روزمره را فقط به دلیل دلبخواه خودمان انجام می‌دهیم و برای آن‌ها هیچ دلیل و منطق و تعقّلی را صرف نمی‌کنیم. چنین چیزی به من حس بی‌هویتی می‌دهد: احساس میکنم همچون برگی منفعل هستم که روی رودی افتاده و رود تصمیم می‌گیرد که برگ کجا باشد و کجا نباشد. به خاطر همین، دوست دارم تعداد فعالیت‌های معقولم را بیشتر بکنم؛ فعالیت‌هایی که برایم مفید بودنشان مثل روز روشن است، امّا چون دلم می‌گوید «اوه! نه ولش کن بابا» «حوصله داری» «حالا فلانی این کار رو نکرد مرد؟» یا امثال این ... ناله‌ها ... آن‌ها را انجام نمی‌دهم. چنین چیزی به من قدرت می‌خواهد، هویت می‌دهد و اراده‌ی قوی‌تر برای حرکت کردن. چه چیزی با ارزش‌تر از این است که انسانی باور داشته باشد «هر کاری را که بخواهم، می‌توانم به بهترین نحو انجام بدهم!»؟!




[1] کتاب «وقتی از دو حرف می زنم از چه حرف می زنم» حدودا ۹ فصل دارد.