نانِ داغ، کتابِ داغ



حدود پانزده روز مانده تا از چاپخانه بیرون بیاید و با این‌که در این یکی دو سال متن آن را خوانده و ویرایش کرده‌ام، اما آن‌قدر اشتیاق دارم که نمی‌توانم دو هفته صبر کنم.

کتاب دیدبان قله‌شمشیر،

خاطرات یک رزمنده و جانباز اهل اصفهان: حسن عکافیان

فقط هم خاطرات سال‌های جنگ نیست، از کودکی و از آنجا و آنچه که در خاطر داشته آغاز کرده، شیطنت‌ها و بازیگوشی‌های کودکی، حوادث روزهای انقلاب و بعد هم حمله‌ی عراق و آغاز جنگ.

نویسنده در نهایت سادگی، آنچه را در خاطر داشته در این کتاب آورده چه آنجا که در مدرسه‌ی ابتدایی و راهنمایی نمره و کارنامه‌ی خوبی نداشته یا وقتی که از تنش‌های درون خانه می‌گوید یا زمانی که حضوری موثر در جبهه داشته و یا آن‌گاه که متهم می‌شود همرزم زخمی‌اش را هنگام عقب‌نشینی تنها گذاشته.

سادگی و صراحت کلام نویسنده این پیام را به مخاطب می‌دهد که چیزی و نکته‌ای به‌عمد و هدفمند تغییر نکرده یا حذف و کم و زیاد نشده است.


از متن کتاب، خاطره‌ای از دوران کودکی، کلاس اول ابتدایی:

ژ کوچک، ژ بزرگ

شهریور از راه رسید و نزدیک امتحان من بود. اما چه فایده که حتی حروف الفبای فارسی را بلد نبودم. یک روز صبح مامان مرا صدا زد و گفت بلند شو با صدیقه برو برای امتحان. با گریه و زاری رفتم مدرسه. صدیقه توی حیاط ایستاده بود و من همراه پانزده نفر از کلاس اولی‌ها سر جلسه‌ی امتحان رفتم. طولی نکشید که با گریه از خانم معلم اجازه گرفتم بیایم بیرون و بروم دست‌شویی. اول گفت نمی‌شود، بعد که دید من برای رفتن خیلی اصرار دارم، اجازه داد.

با گریه رفتم پیش صدیقه که توی حیاط بود و به او گفتم صدیقه! ژاله را با ژ کوچک می‌نویسند یا ژ بزرگ؟

یک‌دفعه دیدم صدیقه به‌جای آن‌که جواب مرا بدهد، شروع کرده به خنده. آن‌قدر خندید که اشک در چشمانش جمع شده بود.»(ص ۵۱)


شاید کم‌ترین کاری که برای قدرشناسی از مدافعان بی‌نام و نشان این آب و خاک در سال‌های دشوار جنگ می‌توان انجام داد، این است که دست‌کم یک بار سرگذشت و خاطرات‌شان را مرور کنیم.