نقد رمان بیوتن

‍ ‍ ‍ رمان بیوتن نوشته آقای امیرخانی است که در سال ۱۳۸۷ به چاپ رسید. داستان جوانی به نام «ارمیا معمر» از رزمندگان دفاع مقدس است که به واسطه آشنایی با دختری به نام «آرمیتا» به آمریکا سفر می‌کند تا با او ازدواج کند.

ارمیا در آمریکا با افرادی روبرو می‌شود که هرکدام ویژگی‌های متفاوتی از سرزمین آرزوها را به خود گرفته‌اند. نویسنده در این رمان سعی می‌کند آنچه از سفر به ایالات متحده فهمیده را در قالب رمانی ارائه دهد، پس از همین‌جا می‌شود فهمید که ایشان دنبال رمان‌نویسی نبوده بلکه مقصود ارائه محتواست!

نمی‌دانم چرا از این رمان دل خوشی ندارم، شاید بهتر بود همان سال‌ها که منتشر شد می‌خواندمش، نویسنده در مصاحبه‌ای گفته بود هنوز برخی هستند که آثار گذشته مرا می.خوانند، آثاری که برای همان زمان نوشته شده بود!(نقل به مضمون)

چیزی که مرا با خود همراه نکرد شخصیت اصلی داستان بود. ارمیا موجودی تکامل نیافته در داستان بود، یعنی هیچ‌جوره قابل درک نبود. معلوم نبود با خودش چندچند است، واکنش‌هایش با شخصیتی که نویسنده معرفی می‌کند مطابقت ندارد. اگرچه نویسنده ما را در جریان درگیری نیمه سنتی و مدرن درون ارمیا قرار می‌دهد اما این درگیری آنقدر قوی نیست که شخصیت را بلاتکلیف کند.

چیزی که به ذهنم رسید این است که باید ارمیا شخصیتی بی‌زبان و اراده باشد تا نویسنده بتواند هرآنچه از آمریکا دیده است را در قالب شخصیت‌های مختلف داستان در برابر دیدگان ارمیا بیرون بریزد. ارمیا نباید حرف بزند، نباید ابراز عقیده کند، نباید مخالفت کند و هیچ‌کدام از حدیث نفس‌هایش را نباید حتی به همسر آینده‌اش بگوید چون نویسنده نمی‌خواهد یا نمی‌تواند داستان را با واکنش‌های دیگران به عقاید ارمیا جلو ببرد.

اما با این تفاسیر، باقی افراد داستان را می‌شود پذیرفت، از خشی و میاندار و جانی و سوزی و جیسون، همه نمادی از آدم‌های تحول یافته فرنگ رفته‌اند. تنها وصله ناجور شخصیت ارمیاست که نویسنده نمی‌تواند آن را بروز دهد. تنها کاری که می‌کند این است که مدام از زبان ارمیا حدیث نفس کند تا ما با ارمیا آشنا شویم.

احتمال دیگری که می‌شود داد این است که اصلا شخصیت ارمیا وجود خارجی نداشته و ما داستانی سورئال‌گونه از حضور و ظهور فردی ماورایی را می‌خوانیم که در بین آدم‌هایی قرار می‌گیرد که خود را در «سرزمین فرصت‌ها» و «سرزمین بی‌پیامبر» گم کرده‌اند. البته برخی اشاره‌ها در داستان این مطلب را تایید می‌کند؛ مشاهدات سوزی از بالا رفتن نور از سر ارمیا، اشاره‌های نویسنده به برخی از فرازهایی که به حضرت ارمیای نبی مربوط است و پیامکی که با شماره‌ای خاص از طرف ارمیا به حاج مهدی زده می‌شود.

از این‌ها بگذریم باید بگویم نویسنده تمام تلاشش را کرده تا با الفاظ بازی کند. یعنی آنقدر با کلمه و جملات و عبارات بازی می‌کند و به اصطلاح تردستی می‌کند که گاهی می‌خواهی بگویی: بابا بسه دیگه، خسته شدیم به خدا:(( گویا هرچه در چنته داشته را در این رمان پیاده کرده. البته قصد نویسنده این بوده که بگوید در آمریکا همه چیز قلب می‌شود و خوانشی جدید پیدا می‌کند. کسی نامسلمان و بی‌دین نمی‌شود بلکه تعریفش از دین و دینداری تغییر می‌کند. اما شاید این مطلب را بیش از اندازه کِش داده.

بدترین چیزی که در رمان، حال خواننده را به هم می‌زند این است که نویسنده بخواهد از مهوع بودن محیط سخن بگوید و عیناً صحنه‌های حال بهم زن را توصیف کند؛ از ماجرای جنین در کاسه توالت تا استفراغ روی خرده‌های چوب اره و ماجرای اجساد شهدا و بشکه اسید...

انتهای داستان نیز به شیوه فیلم‌های برادر فرهادی کاملا باز و گَل و گشاد است که خواننده هرچه دلش خواست تصور بکند! بالاخره این هم راهی است که سر و ته داستان را هم نیاوری، اگر کسی هم پرسید می‌گویند ما قائل به مرگ مؤلفیم و اثر خودش باید از خودش دفاع کند و از این حرفا!

اگر این رمان را دوازده سال پیش می‌خواندم، توصیه می‌کردم بخوانید، حداقل چارتا اصطلاح یاد می‌گرفتید ولی الان دیگر فرقی نمی‌کند، آن اصطلاح‌ها قدیمی شده و به کارتان نمی‌آید:)