شرط عشق است که از دوست شکایت نکنند / لیکن از شوق حکایت به زبان میآید
مرگ جهان بینی و ایدئولوژی اشرافی گری
مرگ جهان بینی و ایدئولوژی اشرافی گری
نقد کتاب«مرگ ایوان ایلیچ»
شاهکاری از لئو تولستوی
«مرگ ایوان ایلیچ[1]» شاید هنرمندانه، هوشمندانه و زیباترین داستان تولستوی نباشد، اما یقینا یکی از آگاهی بخش ترین آنهاست؛ آگاهی از جنس «مرگ آگاهی»[2].
هرچند در ظواهر امر به نظر می رسد داستان این اثر پیرامون مرگ یک فرد می گردد اما با عمیق تر شدن درمی یابیم که این داستان بیشتر درباره ی زندگی است تا مرگ. زندگی ایوان ایلیچ یک دادستان قضایی که تنها به دنبال یک زندگی «آبرومند و برازنده[3]» است اما با گذشت زمان درحالی که از لحاظ مالی شرایط اش بهتر می شود، اوضاع داخلی خانواده و وضع جسمی او به مرور خراب می شوند. و او به یک بیماری غیرقابل شناسایی و لاعلاج دچار می شود و بعد از مدت ها به یاد مرگ می افتد.
ایوان ایلیچ مرد ذاتا بدی نبود؛ نه در رفتار و نه در کردار. اما این افکار یا بهتر است بگوییم جهان بینی اش بود که او را به ورطه ی نابودی کشاند. چرا که این جهان بینی ناگزیر یک ایدئولوژی را برای زندگی ارائه می دهد و وقتی جهان بینی یک فرد که به مثابه ستون های یک خانه هستند خراب باشند، با ایجاد یک ایدئولوژی و سوارشدن بر روی آن، به مثابه آجرهای چیده شده، آن خانه فرو می ریزد. هرچند او «مردی قابل، سرخوش و نیک نفس و اهل معاشرت» بود اما «از همان جوانی مجذوب بزرگان و صاحبان قدرت بود که مگس مجذوب نور» پس او «رفتار آن ها را اختیار می کرد و جهان بینی آن ها را و با آن ها طرح دوستی می ریخت».هر کاری که آن ها انجام می دادند را تکرار می کرد و اگر در ابتدا آن کار را شر می شمرد « اما بعد می دید که همین کار را بلندپایگان و قوی دستان نیز می کنند و آن را خطا نمی شمرند، بی آنکه عقیده ی خود را عوض کند و آن ها را کارهای خوبی بداند زشتی آن ها را از خاطر می زدود و هر وقت به یادشان می افتاد از ارتکاب آنها دلتنگ نمی شد.»
او نه چنان می زیست که یک اشراف زاده ی مرفه می زید نه آنچنان که مردم عادی زندگی می کنند. نه مهمانی های آنچنانی می داد و نه زندگی جمع و جور و کم خرجی داشت. او یک عمارت باشکوه چنین و چنان ندارد اما تلاش می کند خانه ی بزرگی را هم که دارد تبدیل به یک قصر کند. او بر خلاف شخصیت های دیگر تولستوی، دارای ویژگی های شخصیتی خاص نیست و تا حدودی می توان گفت معمولی است. در زندگی اش نه کار خوب خاصی می کند نه کار بد خاصی. همین موجب می شود تا مشکلات و بحران های زندگی اش متجب شود.
جهان بینی او منطبق با جهان بینی صاحبان قدرت است. هرچند در عمل به واسطه ی محدودیت های طبقاتی نمی تواند کاملا به قواعد آنان پایبند باشد اما اعمال اساسی اش را بر آن دید انجام می دهد. او می خواهد یک زندگی «آبرومند و برازنده» و «شایسته» داشته باشد و تمام تلاشش هم برای همین هدف انجام می دهد و به زعم خود حتی موفق هم می شود؛ اما این شایستگی و برازندگی را با دیدگاه صاحبان قدرت معنا می کند. پس تا واپسین روزهای عمر خود هرچه می گردد تا اشتباهی از روش زندگی پیدا کند نمی تواند به نقطه ای خاص برسد و تنها شایستگی می بیند.
او شروع مشکلات خود را در ابتدای ازدواج اش می یابد؛« ازدواجی از سر تصادف» هر چند در ظاهر ایوان ایلیچ هم به تایید بلندپایگان توجه و هم به دل خود اما چون این تصمیم واقعی اش نبود به کج راهه رفت. این ازدواج تصادفی هر قدر جلوتر می رفت ایوان ایلیچ را بیشتر می آزرد تا هنگامی که از فضای رمانتیک آرمانی اوایل ازدواج بیرون می آید و با حقیقت ازدواجش روبرو می شود مجبور می شود تعریف و انتظار خود از زندگی مشترک را تغییر دهد: « از زندگی زناشویی جز آن انتظار نداشت که برایش آسایش مادی پدید آورد ... و از همه مهمتر حفظ ظاهری برازنده چنان که جامعه بزرگان معینش می کردند.»
او بعد از ازدواج، منصب خوبی به دست می آورد و در راه ساخت یک زندگی «برازنده» و «شایسته» می کوشد. و در این راه مطابق نظر خود و همسرش خانه ای بزرگ می خرد و شروع به خرید و تطبیق ریز به ریز جزئیات ظاهری خانه بر اساس ایده آل هایش می کند. به طوری که تمام فکر و حواس و هدفش خرید ایده آل ترین وسایل برای خانه می شود و پس از اتمام تحمل نمی کند کسی شاهکاری را که درست کرده است اندکی کثیف یا خراب کند.
اما تمام این امور بسیار ضروری و مهم در هنگام بیماری اش برای او اموی بسیار مبتذل محسوب شدند. بیماری ای که علت آن هم بنابر عقیده ی او همین امور مبتذل بود. چراکه او معتقد بود بیماری اش در سمت چپ شکمش از دقیقا از زمانی آغاز شد که می خواست کارگری را که منظورش را بابت پوشش دیوارها نمی فهمید، تفهیم کند. پس به بالای نرده بام رفت پایش لغزید و افتاد اما چون چابک بود خودش را نگه داشت و فقط پهلویش به دستگیره ی پنجره خورد.
و این بیماری او بود که ناشی از اموری بود او آنها را اهّم امور می پنداشت البته برای رسیدن به زندگی «برازنده» ای به سبک صاحبان قدرت. در حقیقت منظور تولستوی در اینجا این نبوده است که یک ضربه کوچک سبب یک بیماری لاعلاج می شود بلکه تولستوی در اینجا استعاره ای زیبا می سازد؛ او بیماری لاعلاج حقیقی افرادی چون ایوان ایلیچ را ناشی از دید خراب آنها زندگی –که همان جهان بینی اشرافی گرایانه لذت جویانه است- و عمل بر اساس این دید می داند.
تولستوی تعمدا شخصیت خود را شخصیتی میان طبقه ای انتخاب کرده است تا بتواند او را هم دارای تجربیات طبقه ی فقیر و هم تجربیات طبقه ی غنی قرار دهد. و او را درگیر گیر و دار طبقه ی ضعیف و قدرتمند کرده و تنازعات شخصیتی او را بهتر بپروراند.
گراسیم[4] والاترین شخصیتی است که تولستوی در پیش روی ایوان ایلیچ قرار می دهد. یک جوان روستایی ساده و پاک که با معاشرت خود با اربابش به نوعی تنها تسکین دهنده ی درد اوست. در واقع سادگی و صداقت او، به نسبت اطرافیان ایوان ایلیچ بود که او را مسکن اربابش قرار داده بود. گراسیم برخلاف سایرین به صداقت با ایوان ایلیچ سخن می گفت و دلسوزانه او را تیمار می کرد. گراسیم به نوعی نمادی از مردم روستایی ساده، صادق و پاک روس است که هرگز از تلاش خسته نمی شوند و همیشه نسبت به دنیا راضی هستند که در داستان های تولستوی به عنوان انسان کامل و برتر شمرده می شوند. نقشی که در شاهکار جنگ و صلح پلاتن کاراتایف [5] روستایی آن را بازی می کرد.
نسبت حکمت نظری به حکمت عملی به زیبایی در این اثر رعایت شده است. در واقع تمام درگیری ایوان ایلیچ با وجدان اش بر سر همین مطلب است. ایوان ایلیچ جهان بینی اشرافی دارد و سعی می کند بر اساس آن عمل کند اما در حوزه ی عملی چون آدمی چندان سرمایه دار و صاحب قدرت نبود نمی توانست تماما بر اساس آن ایدئولوژی عمل کند. اما بازهم در پی تقلید از آنان بود. لکن مسئله وقتی پیچیده می شود که او در هنگام گفتگو با وجدان خود، در وقت اوج گیری بیماری اش هر چه فکر می کند تا اشتباهی در زندگی خود پیدا کند، چیزی نمی یابد. چون او تمام اعمال خود را بر اساس اعمال صاحبان انجام می داد چراکه در نظرش هرچه آنها می کردند بی چون و چرا درست بود. اما در مرحله ی آخر متوجه اشتباه بزرگ خود می شود ولی دیگر زمانی برای جبران زندگی اش ندارد. پس ایمان او باید همان انکار باشد؛ انکار درستی تمام کار های پیشین اش. همین طور هم می شود، تنها عملی که او می توانست و می بایست که پیش از مرگ انجام می داد همان ایمان آوردن بود.
« مرگ ایوان ایلیچ » مرثیه ای است برای اضمحلال تدریجی جهان بینی و ایدئولوژی سرمایه گرایانه ی لذت پرست طبقه ی بالادست جامعه. تفکری که همچون بیماری ای لاعلاج در درون بسیاری از انسان ها وجود دارد. بیماری ای که از همان امور مبتذل روزمره که در زندگی افراد مرفه تبدیل به هدف زندگی شده است، نشات می گیرد. و این مشکلی بنیادین است که به واسطه ی «مرگ فراموشی» ایجاد می شود. هرچند که ممکن است افرادی چون ایوان ایلیچ در این میان به مرگ آگاه و از آن به حقیقیت برسند اما اکثریت فراموش می کنند عمر اینقدر کوتاه است که روزی کسی بر سر جنازه ی آنان خواهد گفت: «مرگ هم تمام شد. از مرگ هم خبری نیست» .
[1] The Death of Ivan Ilyich
[2] انگاره ای از شهید آوینی.
[3] تمام عباراتی که داخل گیومه یا فونت ایتالیک نمایش داده می شوند نقل قول از کتاب مرگ ایوان ایلیچ اثر لئو تولستوی با ترجمه سروش حبیبی هستند.
[4] Gerasim
[5] Platon Karataev
مطلبی دیگر از این انتشارات
دوره بازترجمه اصول فلسفه حق: پیشگفتار یک مترجم
مطلبی دیگر از این انتشارات
451 درجه برای قتلِ اندیشه
مطلبی دیگر از این انتشارات
خلاصهی خلاصه: How to Read a Book