نیم‌دانگ پیونگ‌یانگ سنگ محک کتاب‌های کره‌ی شمالی

روزی که فهمیدم آقای «رضا امیرخانی» تشریف برده اند کره‌ی شمالی و قصد دارند سفرنامه اش را منتشر کنند، خیلی خوشحال شدم.

دلیل‌ش هم اینکه چند سالی بود به خروجی‌های این سرزمین رمزآلود و ناشناخته و گوشه‌گیر علاقه‌مند شده بودم و حدودا سالی یکی یا دوتا کتاب در مورد آن می‌خواندم. هیچ وقت هم همه اش را باور نمی‌کردم. نه اینکه فکر کنید برایم آن حجم از ستم، سبعیت، ظلم و فاشیسم غیر قابل باور باشد. خیر. سال‌هاست که به این باورم که از این جانور دوپا هر جرم و جنایتی برمی‌آید و فقط باید شرایطش فراهم شود و منافعش ایجاب کند. سال‌هاست که متاسفانه و به لطف/نفرین تنفس در عصر اطلاعات روزانه آمار زیادی از قتل، شکنجه، زندان‌های غیر انسانی و هزار یک چیز دیگر می‌شنوم و می‌شنویم.

علت در خود نویسنده‌ها بود.

یادم هست اولین بار با خواندن «روح گریان من» از اپلیکیشن فیدیبو پا به کره‌ی شمالی گذاشتم. شهریور یا مهر 96 بود.


داستان دختری بود که خیلی زود جذب تشکیلات عملیات برون مرزی کره شمالی یا آن طور که خودشان می‌گویند «جمهوری دموکراتیک کره» شده بود و اراده کرده بود به آدم کشی آن هم در تیراژ بالا. نهایتا هم بمبی در هواپیمای مسافربری کره‌ی جنوبی گذاشته بود و هواپیما را با مسافرهایش فرستاده بود به قعر دریا و دیار باقی. موقع دستگیری، همکارش که رئیس سرکار علیه هم بود خودکشی کرده بود و او هم علی رغم اقدام به انتحار از بخت بد یا خوبش زنده مانده بود. بعد از دستگیری هم به همان سبیلی که تا آن روز زندگی کرده بود ادامه داده و تبدیل شده بود به عمله‌ی کره‌ی جنوبی.

آدم است دیگر، دوست دارد زنده بماند.

خلاصه بعد از کلی پاچه خواری و التماس و درخواست مورد عفو واقع شده بود و حالا هم تصمیم گرفته بود خاطراتش را منتشر کند و پولی دربیاورد و به زندگی ننگینش ادامه دهد. خوش به حال دولت فهمیده‌ی کره‌جنوبی و خاک بر سر این آدم کش و باقی هم قطارانش.

خلاصه کنم کتاب که تمام شد، برگی به من نمانده بود. اصلا فکر کردم اینجا دیگر کجاست؟ لذا مطالعه را ادامه دادم. اما مطمئن بودم و هستم که همه‌ی این ادعا‌ها را نمی‌توان باور کرد. چرا که بدگویی از شمالی‌ها در ایام نگارش این کتاب شاید برای نویسنده تمدید کننده‌ی حیات بوده و قطعا پس از آن تضمین کننده‌ی رزق و روزی مدام.

آدم است دیگر، دوست دارد رفاه داشته باشد.

گذشت تا روزی که از «شهرکتاب مرکزی» کتاب «فرار از اردوگاه 14» را خریدم.


این یکی داستانِ ژانر وحشتی بود برای خودش. داستان مردی یا بهتر بگویم پسر بچه ای بود که به جرمی‌که نیاکانش مرتکب شده بودند، محکوم شده بود به زندگی در «گولاگ» کره‌ای. البته هنوز هم به نظرم نسخه‌های اصلی یا همان مدل شوروی اش خیلی مخوف ترند. طرف با یک بدبختی ای نهایتا گریخته بود و خودش را رسانده بود به ایالات متحده و آنجا هم با کمک کسی دیگر خاطراتش را منتشر کرده بود. کمک هم از آن رو بود که «اردوگاه کار اجباری» همانطور که از اسمش بر می‌آید هتل که نیست. بچه باشی و بروی آن‌جا قطعا از مدرسه خبری نیست و سواد دار هم نخواهی شد. لذا او گفته بود و کسی دیگر نوشته بود.

تمام شد، باز با خودم فکر کردم برای چنین آدمی‌شاید این خاطرات و این کتاب تنها شانس پول درآوردن درست و حسابی در مهد کاپیتالیسم دنیا باشد و چه بسا حرف مفت هم کم نزده باشد. اصلا چنین آدم تعطیلی مگر می‌تواند معیار درستی برای بررسی کشوری باشد که حکومت نوین اش حداقل از مال خود ما قدیمی‌تر است؟ اما تا اینجا می‌توانستم بفهمم و مطمئن باشم قطعا اوضاع شمال شبه جزیره‌ی کره چندان درست نیست.

سومین کتابی که خواندم «دختری با هفت اسم» بود.


از طاقچه در تخفیف‌های نوروزی تقریبا مفت خریدم و شروع کردم به خواندن. این یکی شاید نزدیک ترین چیزی بود به آن چه من می‌خواستم. داستان فرار دختری زیر سن قانونی از کره شمالی و وقایع پس از آن که ضربه ی خیلی بزرگی به سایر محتوایی که تا به آن روز خوانده بودم زد.

عرض می‌کنم.

اینبار قهرمان داستان ما ساکن استان مرزی با چین بود و زد به سرش که از روی رودخانه ی یخ زده‌ی حدفاصل دوکشور رد شود و برود ببیند در چین اوضاع چطور است و زود هم برگردد. خانه شان مشرف به مرز بود و جوانک مرزبان مسلح هم خاطرخواه خانم و وقتی درخواست او را شنید که «می‌روم و زود بر می‌گردم» نتوانست نه بگوید و گفت «برو، زودی برگرد» شاید اگر ایرانی بود می‌دانست که « اون که رفته دیگه هیچ وقت نمی‌آد» اما نبود.

آدم است دیگر، عاشق می‌شود.

خلاصه دخترک رفت و عشق اش را فراموش کرد و همانجا سال‌های سال ماند و کار کرد و پول درآورد و زندگی کرد و... نهایتا برای خودش هویتی جعلی تقریبا با کیفیتی برابر اصل دست و پا کرد و رفت سئول. آن جا هم پناهنده شد.

این را خوب است اضافه کنم که شاید پناهنده لفظ خوبی برای این موقعیت منحصر به فرد در دنیا نباشد. چرا که کره از نوع جنوبی‌اش اعلام رسمی‌کرده که تمام شهروندان قسمت شمالی شبه جزیره را به شهروندی قبول دارد و هرکس تشریف بیاورد تابعیتش تضمین شده است. لذا این قضیه با تعریف آنچه در تمام دنیا از پناهنده وجود دارد قدری متفاوت است اما من هم اسم بهتری برایش پیدا نکردم. خلاصه هر طور دوست داشتید بنامیدش.

مهم در این کتاب لااقل برای من انتهایش بود. بر خلاف همه‌ی این تیپ کتاب‌ها با ورود به سئول تمام نشد. نویسنده‌ی این زندگی نامه‌ی خودنوشت با مادر و برادرش از طریق پیام رسان های اینترنتی ارتباط گرفت(چطوری اش را من که هیچ، امیرخانی هم که دوبار رفت کره‌شمالی هم نفهمید) و آن‌ها را هم به بهشت جنوب که چند صد صفحه ای تعریفش را کرده بود دعوت کرد، خودش تا لب مرز رفت و آن‌ها را همراهی کرد تا از زندان شمال رهاییشان بخشد. هردو به سئول رسیدند، صاحب کار و مدارک و خانه و زندگی شدند و ایام خوشی را هم گذراندند، اما این روزها سریع گذشت و هر دو فیلشان یاد هندوستان کرد و برگشتند پی زندگی شان در شمال!!! من به اینجا که رسیدم دچار برگ ریزی از نوع دیگری شدم. با خودم فکر کردم ظاهرا شک من درست بوده و شمال شبه جزیره آنقدر هم جای وحشتناک و افتضاحی نیست. بعد منتظر بودم در صفحات بعد بخوانم که مادر و برادر خانوم نویسنده اعدام شدند، لااقل بخوانم تشریف بردند اردوگاه کار اجباری. اما از این خبرها نبود، رفتند خوش و خرم پی زندگی شان و برادر هم ازدواج کرد. خلاصه کتاب با تبدیل نویسنده به «خواهرشوهری در کشور دشمن» به پایان رسید و باز هم من ماندم و معادله ای نامعادل و کلی سوال که در ذهنم رژه می‌رفتند.

انسان است دیگر، کنجکاوی می‌کند.

کنجکاوی مرا رساند به «رهبر عزیز» که در فیدیبو انتظارم را می‌کشید.


این یکی هم جنس متفاوتی داشت. طرف از آن پاچه خوارهای حرفه ای بود. شاعر بود در دستگاه تبلیغات حکومتی. دستگاه تبلیغاتی که «گوبلز» لعنت الله علیه خوابش را هم نمی‌دید. به نظرم شاغل بودن در چنین خانه‌ی فسادی خودش کار کثیفی ست چه برسد به اینکه در آن خراب شده ستاره‌ی درخشان تشکیلات هم باشی و برای دستمالی‌های آن چنانی ات دعوت شوی برای صرف وعده ی غذایی ویژه با جناب «کیم جونگ ایل» که لقبش می‌شود «رهبر عزیز».

(اولین رئیس حزب یا همان رهبر کره ی شمالی «کیم ایل سونگ» بود که به او این روزها «رهبر کبیر» می‌گویند، بعد پسر به ریاست حزب- شما بخوانید تخت سلطنت- رسید که می‌شود «کیم جونگ ایل» و لقب گرفت «رهبر عزیز» و پس از آن هم این آقا پسر تپل و بیبی فیس تشریف آوردند که می‌شود «کیم جونگ اون». لقب که ندارد هیچ، اطلاعاتی از خانواده‌شان هم نداریم. اگر داشتید فکر کنم آقای امیرخانی حاضر باشد برایش سر کیسه را شل کند.)

نهار خوردن با « رهبر عزیز» را اصلا با صرف غذا مثلا با شاه، رئیس جمهور و رهبر خودمان یا حتی رئیس جمهور آمریکا و روسیه و... مقایسه نکنید. در کره شمالی رهبر –نعوذبالله- خود خداست. این از همان قسمت‌هایی است که آقای امیرخانی خیلی درخشان برای خواننده جا انداخته و مثال خیلی باحالی هم من باب حضرت امیرالمومنین علیه السلام می‌آورد.

به آن هم می‌رسیم البته، صبر کنید. بر گردیم به داستان خودمان.

انسان است دیگر، گاهی از این شاخه به آن شاخه می‌پرد.

خلاصه این نویسنده حسابی حال و روز خوبی دارد و جایگاه شغلی اش را توپ هم تکان نمی‌دهد. بعد برای اینکه کتابی ممنوعه را بر می‌دارد و می‌آورد بیرون تشکیلات یک دفعه اوضاعش به هم می‌ریزد. این ادعا راستش خیلی برای من یکی باور پذیر نبود، این همان چیزی بود که نویسنده لازم داشت تا در پیچشی دراماتیک شخصیت گند خودش را پاکسازی کند و خودش را از موجودی پست و لعین تبدیل کند به ستاره‌ی درخشان فراری بزرگ. البته مطمئن نیستم شاید هم راست بگوید. چیزی که مطمئنم این است که من آدم بدبینی هستم، باورتان نمی‌شود از روان‌درمانگرم سوال کنید.

آدم است دیگر، گاهی روان‌اش بهم می‌ریزد.

این آقای پاچه خوار، مثل همه ی همپالگی‌هایش در سراسر دنیا، ناتوان از انجام کار واقعی رسید به چین و به بدبختی و دریوزه‌گی افتاد و شانس آورد که گرسنگی و سرما نفرستادش آن دنیا. نهایتا ارتباطی با سرویس اطلاعاتی جنوبی‌ها گرفت و آن هم که فهمیده بودند مهره ی خوبی از شمال گریخته رفتند سراغش و برش داشتند بردند مملکت خودشان و او هم با انتشار کتابی به نام « رهبر عزیز» که شرح مختصری از آن را در همین سطور دادم ادای دین کرد به «کشور دشمن».

دست آخر کتاب آقای امیرخانی درآمد و من هم که دستم پر بود و چندتایی کتاب نخوانده داشتم با قدری مقاومت خریدمش. اینترنتی و از نشر افق. تا اداره ی پست و انتشارات بخواهند کارشان را بکنند هم رفتم از طاقچه «آکواریوم‌های پیونگ‌یانگ» را خریدم و شروع کردم به مطالعه تا پیش درآمدی باشد بر «نیم دانگ پیونگ‌یانگ».


این یکی هم داستان خانواده ای مرفه و مایه دار است در سرزمین برابری‌های زورکی که معلوم نمی‌شود پدربزرگشان چه غلطی می‌کند که خودش را به کشتن می‌دهد و آن‌ها را روانه‌ی اردوگاه کار اجباری می‌کند برای ده سال آزگار. این‌ها آنقدر کومونیست تشریف داشتند که از ژاپن کوچ می‌کنند به کره و همه ی اموالشان را هم می‌دهند به حزب !!! باورتان نمی‌شود؟ در مملکت خودمان هم کم نداشتیم از این دست کشته مرده‌های مارکسیسم. هسته‌های بنیان گذار «حزب توده» بعد از بی ریخت شدن اوضاع در ایران در دهه‌ی 30 میلادی اغلب فرار کردند به شوروی تحت حکومت استالین یا آن طور که خودشان می‌گفتند: « خانه‌ی دایی یوسف». اغلب هم در تسویه‌های استالینی رفتند آن دنیا. شرح اینطور احوالات وطنی را هم می‌توانید در « ایران بین دو انقلاب» از «یرواند آبراهامیان» ( قابل تهیه از فیدیبو) یا «در ماگادان کسی پیر نمی‌شود» نوشته‌ی «دکتر عطا الله صفوی» (نشر ثالث) بخوانید. بگذریم باز حاشیه رفتم.

خلاصه طبق معمول نویسنده می‌گوید پدربزرگش چه آدم خوبی بوده و به خاطر چندتا انتقاد دم دستی به حزب این بلا سرشان آمده است. در ناجوانمردانه بودن این حکم ده سال اردوگاه کار اجباری برای کودک 9 ساله حرفی نیست. اصلا چه حرفی می‌شود زد؟ زبان قاصر است از پلشتی و سیاهی چنین رفتاری ولی پدربزرگ گرام هم تا دیروز جیره خوار همین نظام سیاه و پلید بود و زندگی به شدت مرفه حضرت عالی و خانواده هم در سایه ی کوشش‌های وی. همین است که می‌گویم روات این ژانر کره‌شمالی اغلب سوراخ هستند دیگر.

پسر داستان ما رفت به اردوگاه «یودوک» و خلاصه خدا لعنت کند همه‌ی باعثان و بانیان این جور خراب شده‌ها را، موقع خواندن چند باری یاد «ماگادان» و دکتر «صفوی» افتادم البته نه از آن رو که «یودوک» مثل «ماگادان» مخوف باشد، اصلا اینطور نیست. احتمالا ساکنین «ماگادان» در رویاها شان جایی مثل «یودوک» را می‌دیدند، اگر جانی داشتند که رویا ببینند، بیشتر معصومیت و ساده دلی مرحوم صفوی و پسربچه ی داستان ما شبیه هم بود.

پسر بچه وقتی برای خودش مردی می‌شود و حسابی با خوردن موش و مار در اردوگاه عضله سازی می‌کند، در می‌آید و همانطور که می‌شود حدس زد با خودش فکر می‌کند « باید خر باشم که بمانم زیر یوق شما» و می‌زند بیرون. اگر فحش‌های بدتری نداده باشد البته.

نهایتا آقایی که در کره شمالی «آقا زاده» محسوب می‌شود خودش را در منبع گازوئیل یک کشتی پنهان کرده و می‌رسد جنوب. به سرعت مورد توجه رسانه‌ها قرار گرفته و با گرفتن دست مزد برای مصاحبه‌ها، سخنرانی‌ها و فروش کتابش چنان پول و پله ای به هم می‌زند که خودش معترف است به زندگی در بهترین محله‌های سئول در همسایگی مدیران ارشد صنایع و پزشکان سطح بالا و... خلاصه هرکسی کو دور ماند از اصل خویش باز جوید روزگار وصل خویش. او هم بعد از ده سال بدبختی دوباره بر می‌گردد سر زندگی خودش.

نه اینکه حقیر با پول و پول داشتن مشکل داشته باشم، اصلا. خیلی هم خوب است. غرض اینکه کسی که نان اش در کوبیدن حکومتی است را نمی‌توان به عنوان معیار و شاخص در نظر گرفت برای شناخت سرزمینی، حکومتی و از همه مهمتر مردمی.

همانطور که دیدید حضرات همه از یک جنس اند الا «امیرخانی».


کتاب «نیم دانگ پیونگ‌یانگ» از این رو مهمترین شاخص و سنگ محک اصلی شناخت «جمهوری دموکراتیک کره» یا آنطور که در زبان فارسی مرسوم است «کره‌شمالی» برای مخاطب فارسی زبان است که نویسنده تا آنجا که من مطلعم نه کشته مرده‌ی خاندان حاکم است و نه زخم خورده‌ی ایشان. البته اگر زخم مالی سفر را حساب نکنیم. بالاخره اینکه کلی پول بدهی آخرش هم نودل سرد بگذارند جلویت هم برای خودش «ذنب لایغفری»ست.

یک وقتی لامپی می‌سوزد و آدم است دیگر، سی را با جی اشتباه می‌گیرد.

اما سفرنامه‌ی مورد بحث ما با دعوت برای سفر به سرزمین ناشناخته‌ها یک دفعه و یک هویی می‌پرد وسط ماه مبارک رمضان و زندگی آقای نویسنده. دعوت از طرف «حزب کارگران جمهوری دموکراتیک کره» برای حزب «موتلفه‌ی اسلامی» است. از عجایب روزگار هم اینکه این دوتا باهم پیمان «خواهرخواندگی» بسته اند.

الله اکبر.

گفتم که از بشر همه کاری بر می‌آید. من یکی کلا پیش از خواندن این کتاب هم برگ و بری نداشتم که حالا چیزی مانده باشد برای ریختن ولی مثل آن توییت ژانری معروف «درمانده شدم از پاسخ دادن».

حزب موتلفه ای که در تعریفش آمده:« خود را پیرو روحانیت اصیل و مبارز اسلامی‌می‌داند» چطور می‌شود که با حزبی پیمان می‌بندد که منکر تمامی‌شعائر دین است؟ نه توحید می‌داند و نه معاد، نه که نداند، می‌داند و در رسانه‌ها اگر کمی، فقط کمی‌ بگردید کوبنده و تمسخر کننده ی اعظم و اکبر مسیحیت است و اسلام. باز دم آقای امیرخانی گرم که خودش خرج سفرش را داد و زیر بار این پیمان‌ها هم نرفت.

شمال شبه جزیره جایی ست که فقط یک مسجد دارد آن هم به روایت نویسنده در سفارت ایران و یک کلیسا آن هم در سفارت روسیه. دین ممنوع است به شدید ترین وجه ممکن. نستجیر بالله خدایی نیست جز «رهبر کبیر» و «رهبر عزیز» و احتمالا به زودی خدای جدیدی هم ورود کند. تپل و بیبی فیس.

اینکه آقازاده‌ی «سید محمود دعایی» با راست سنتی ایران هم آنقدر رفیق است و دنبال برگزار کردن تور گردش گری کره شمالی و امکان سنجی کار اقتصادی هم اصلا به ما چه؟

همینقدر بدانید که مناسبات قدرت در سطح بالا با آنچه در رسانه‌ها می‌گذرد خیلی فرق دارد.

آدم است دیگر، دوست دارد با همه رفیق باشد.

کتاب روایت دو سفر آقای امیرخانی به کره شمالی ست. اولی با موتلفه و رسمی، دومی‌به عنوان نویسنده. در سفر اول چیزی که صاحب قلم با آن رو به رو ست همان است که حزب می‌خواهد دیده شود. نه کم و نه بیش. امیرخانی چندباری سعی می‌کند از تور امنیتی‌ها بگریزد و برود مشاهداتی داشته باشد که تقریبا موفق بشو نیست. زورش نمی‌رسد. از طرفی هم می‌توان رگه‌های ترس و وحشت و اختناق را در رفتار مردم کوچه و خیابان و کافه و آرایشگاه با او دید. آن وقتی هم که می‌گریزد هم همه‌ی در‌ها به رویش بسته اند. نوشته‌ها یادآور این فیلم‌های ژانر «زامبی»‌هالیوود است. انگار خدای نکرده امیرخانی مشکلی دارد و هر کس او را می‌بیند فرار را بر قرار ترجیح می‌دهد اگر دری یا دروازه ای بین شان نباشد که برود پشتش سنگر بگیرد.

یافته ی دیگر امیرخانی که برایم خیلی خوشایند و لذت بخش بود هم چیزی بود که در «رهبر عزیز» خوانده بودم. آنجا نویسنده که خودش کاره ای بود در «کمیته ی مرکزی حزب» ادعا می‌کرد که همه چیز در کره ی شمالی ظاهری دارد و باطنی. حتی مثلا وزیر. می‌گفت ما یک وزیر داریم که نشان دنیا و مردم و رسانه‌ها می‌دهیم و حتی بعضا برای نارسایی‌هایی اعدامش می‌کنیم و یک شخص و یا گروهی که گرداننده ی آن وزارتخانه اند. به نظرم از وقتی به قلم امیرخانی خواندم که اینجا رئیس حزب است نه دولت این حرف برایم باور پذیر شد. چنین دریافتی در این سطح و در آن زمان کوتاه به حق از تیزبینی و تیزهوشی نویسنده است و جای صد آفرین دارد.

مساله ی دیگری که به شدت به چشمم آمد سطح عجیب و تقریبا باورنکردنی «پارانویا» ی حاکم بر همان حزب است. برای گروهی که رسمی‌سفر می‌کنند و با دعوت خودشان آمده اند هم بپای نامحسوسی گذاشته اند و همراهشان کرده اند با گروه. این حجم از «دشمن پنداری» در دیگران از همان دست چیزهایی ست که حسابی بدبختشان کرده است.

سفر اول شرح خوبی دارد از همان ظاهری که پیشتر گفتم. دست آخر هم سفر تمام شده و بر می‌گردند.

اما سفر دوم که جان کلام کتاب است با ممارست و کوشش ستودنی نویسنده صورت می‌گیرد. نهایتا نویسنده برنامه‌ی سفرش را به دولت کره شمالی اعلام کرده و خواسته‌های ساده و در عین حال درخشانی برایشان مطرح می‌کند.

نویسنده خواستار دیدن تولد یک بچه، ازدواج یک زوج و مرگ یک انسان است. می‌گوید می‌خواهم این سه برهه ی مهم و سرنوشت ساز زندگی را ببینم تا بتوانم انسان کره ی شمالی را تصویر کنم. من یکی از این انتخاب‌های زیرکانه خیلی لذت بردم. دولت کره شمالی هم پذیرفته و امیرخانی برای بار دوم راهی شمال شبه جزیره کره می‌شود.

در این سفر دیگر هتل شهر را هم امتحان می‌کنند و بیشتر سعی می‌کنند با آدم‌ها ارتباط بگیرند. نه تنها نمی‌توانند بلکه حاکمیت کره از برآورده کردن همین سه خواسته ی امیرخانی هم سر باز می‌زند و سعی در ماست مالی کردن قضیه دارد. اینجاست که «پارانویا» را در سطحی جدید و اعلی می‌توانید ببینید وقتی به لپ تاپ نویسنده سرک می‌کشند و به جای نشان دادن آدم به نمایش مجسمه‌اش اکتفا می‌کنند. نهایتا این سفر هم تمام می‌شود و امیرخانی برگشته و داستان ما هم به آخر می‌رسد. کتاب سفرنامه‌ی موفقی نیست، وقتی نویسنده را محدود کنید در مشاهدات، باید احمق باشید که توقع «خوب نوشتن» هم داشته باشید. «خوب بنویس آقای نویسنده» تذکری ست دوستانه که مقامات به امیرخانی می‌دهند تا وقتی بر می‌گردد روایت خوب و باب میلی برایشان بنویسد. بله، درخواست احمقانه‌ای ست.

سه نکته در پایان:

اول: دمت گرم جناب امیرخانی که رنج سفر را تحمل کردی، آن هم دوبار و تلاش کردی برای مشاهده کردن و نوشتن روایتی از این کشور ناشناخته.

دوم: به نظرم بزرگترین اشتباه شما آنجا بود که پیش از سفر عامدانه از کره شمالی نخواندی با این هدف که وقتی می‌روی آنجا بدون پیش داوری بنویسی. به باور من اگر می‌خواندی خیلی خوب و بهتر می‌دانستی آنجا باید دنبال چه چیزی بگردی. اما نمی‌دانستی. البته شاید هم بشود این را اشتباه تفسیر نکرد. شاید اگر بیش از این دست روی جای حساس می‌گذاشتی الان در «یودوک» یا «اردوگاه شماره 14» بودی شاید هم یک هفته پس از بازگشت به لقاءالله می‌رسیدی. پس تفسیر خوب و بد بودن این کار با خود شماست.

انسان است دیگر، گاهی دوست دارد جور دیگر تفسیر کند.

سوم: از قدیم گفته اند «مادر که نبود باید با زن بابا ساخت» نهایتا با این کتاب هم من به عنوان خواننده ای علاقه مند نفهمیدم در آن خراب شده آخر سر چه خبر است. سفرنامه آن طور که باید و شاید در نیامده و تقصیرش هم گردن «حزب کارگران جمهوری دموکراتیک کره» است ولی خواندن همین هم خالی از لطف نیست.

والسلام.