هیپنوتیزم...
مرضیه با آن هیکل تنومندش آرمیتا را دو دستی هل داد. آرمیتا عقب عقب رفت و محکم به تخته گچی کلاس خورد. درکمرش احساس درد کرد ولی چیزی نگفت و چشمانش را از شدت درد بست. مرضیه گفت: دختره پرو!من چاپلوسی خانم صائمی رو میکنم؟
آرمیتا با لحن محکمی داد زد: نمیکنی مگه؟
و یک قدم به جلو آمد احساس کرد چشمانش باد کرده اند و نزدیک است از حدقه دربیایند. به روی خودش نیاورد. گفت: وقتی خانم صائمی، عشقم خانم صائمی، عمرم خانم صائمی، فداش بشم ایشاا... از دهنت نمیفته، من باید دقیقا چه فکری درباره ات بکنم؟
ـــ هر فکر غلطی بخوای میتونی بکنی. اصلا مگه مهمه! منو بگو دارم واسه چی خودمو آزار میدم.
آرمیتا نفس عمیقی کشید. چشم ها و کمرش درد میکردند. احساس کرد دارد کور میشود. به چشم های مرضیه نگاه کرد. مرضیه انگار که جا خورده باشد به چشم های او نگاه کرد. چند ثانیه آرام بودند. بچه ها همه آنها را دوره کردند. همه بهت زده تماشا میکردند.
آرمیتا با لحن آرام و شمرده ای، قاطع گفت: تو... نمره اضافی از خانم... صائمی... گرفتی!
مرضیه تحت تاثیر قرار گرفته بود. نگاه آرمیتا نافذ بود. خیلی نافذ... مشغول تماشای آن دو مروارید بود. صدای او هم زیبا بود. مثل بهم خوردن کریستال ها! چیزی در صدای آرمیتا بود که او را وادار میکرد باورش کند.
ـــ من... من چی کار کردم؟
کلمات به زور از دهانش بیرون می آمدند، آرام.. و رام..
آرمیتا جواب داد
ـــ تو نمره اضافی گرفتی.. در حالی که حق نداشتی..
ـــ من نمره اضافی گرفتم.. آره..م.. من.. نمره اضافی گرفتم..
یک قدم عقب رفت. هنوز چشم های او را نگاه میکرد. یک قدم دیگر عقب رفت و به میز ردیف وسط خورد. بچه ها هین بلندی کردند. مرضیه غش کرد.آرمیتا دستش را روی دهانش گذاشت. ترسیده بود. بچه ها همه او را مقصر میدانستند. از چشم های سرخش یک قطره اشک ریخت. هیچ کس نمیدانست باید چکار کند.
ـــ پس چرا وایسادین؟! برید خانم هاشمی رو صدا کنید!
هیچ چیز از کلاس مطالعات نفهمید. هیچ چیز ننوشت. بهت زده بود. نگاهش فقط به تخته بود. به یک نقطه نامعلوم. تمام یک ساعت و نیم همین طور بود. ساکت و آرام. مرضیه هم همین طور حتی یک کلام حرف نزد. رنگش پریده بود. نفهمید چه اتفاقی افتاد. زنگ تفریح خورد. محدثه رفت پیش ارمیتا
ـــ بریم
آرمیتا سرد و خشک نگاهش کرد. دهانش را باز کرد تا چیزی بگوید ولی محدثه نگذاشت
ـــ هیچی نگو! بریم حیاط بعد با هم حرف میزنیم.
یک قطره اشک از چشمان آرمیتا چکید. بلند شد و به حیاط رفت.
با اصرار محدثه دست و صورتش را شست. رفتند و روی نیمکت نشستند. هردو ساکت بودند. رویش را سمت محدثه برگرداند و گفت: نفهمیدم چی شد! دست خودم نبود من نمیخواستم اینجوری بشه.
محدثه مهربان گفت: میدونم. میدونم. تو نمیخواستی، ولی شد. دیگه کاریه که شده
آرمیتا بغض کرد. محدثه را بغل کرد و بلند بلند گریه کرد. محدثه هم بغلش کرد و سرش را روی شانه او گذاشت. آرمیتا گریه کرد و کرد تا سبک شد.
زنگ کلاس خورد و همه رفتند داخل کلاس. آرمیتا رفت سر میز مرضیه و روی نمیکت جلویی رو به او نشست.
ـــ معذرت میخوام.
مرضیه نگاهش کرد.
ـــ چی کار کردی؟
ـــ نمیدونم.
ـــ میخواستن بذارن برم خونه. ولی من نرفتم. موندم تا بپرسم.. آرمیتا تو چی کار کردی؟
آرمیتا سکوت کرد.
ادامه داد: تو خلسه فرو رفته بودم. احساس کردم هیچ و پوچم. فقط تو رو میدیدم و صداتو میشنیدم. راستشو بگو. با من چی کار کردی؟
آرمیتا سرش را پایین انداخت. خجالت کشید. باید چه جوابی به او میداد؟
نمیتوانست راستش را بگوید. دروغ هم نمیتوانست بگوید. باید چه میگفت؟
ـــ متاسفم. من برگه زبان تورو دیدم و فکر کردم شاید بهت ارفاق اضافه کرده باشه. گفتم شاید در حقم اجحاف شده باشه..
مرضیه حرف او را قطع کرد و داد زد: مهم نیست! دیگه مهم نیست. فقط بگو کی هستی؟ چی هستی؟ چی کار کردی؟ روحی؟ جنی؟ فضایی هستی؟ تو کی هستی؟
ـــ من آدمم. مثل همه..
ـــ نه نیستی! اصلا نیستی!
معلم وارد کلاس شد. همه بچه ها ایستادند. آرمیتا رفت سر میز خودش. ورود معلم نجاتش داد از محکمه ناعادلانه مرضیه. او از هیچ چیز خبر نداشت. مرضیه هیچ چیز نمیدانست و نباید هم میدانست...
وقتی کلاس هشتم بودم یه سالنامه قدیمی از وسایل بابام برداشتم و شروع کردم به نوشتن خورده صحنه ها و خورده داستان هایی که به ذهنم میومد.. تا یه جایی مینوشتم و از یه جایی به بعد هجوم داستان ها و صحنه ها و سناریو ها اون قدر زیاد شدن که دیگه ننوشتم.. بازی کردم! بازی کردنشون وقت کمتری میگرفت.. و حالا بعد از چندین سال تبدیل شده به خیال پردازی ناسازگار.. نمیدونم اگه دوباره شروع کنم به نوشتنشون شاید از مقدار بازی کردنم کم بشه..
اینم یکی از اون نوشته ها بود.. ایده هیپنوتیزم رو از کتاب هشت جلدی "آرتمیس فاول" گرفتم. اون زمان هنوز اصلا فیلمش ساخته نشده بود. البته فیلمش خیلی ضایعه و با کتابش کلی تفاوت داره. تو این کتاب اجنه قدرت هیپنوتیزم انسان ها رو دارن.
فکر کنم کم کم همه اون نوشته ها رو بیام تو ویرگول بنویسم.. میخوام ببینم چه حسی داره وقتی کسی نوشته هاتو میخونه.. حتی اگه فقط پنج شش نفر باشن هم فانتزی جالبیه..
به عنوان نوشته یه کلاس هشتمی چطور بود؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
خلاصه کتاب مغازه خودکشی
مطلبی دیگر از این انتشارات
دربارهی کتاب | سبکها و مهارتهای ارتباطی
مطلبی دیگر از این انتشارات
معرفی یک کتاب برای اُنس بیشتر با قرآن و ادبیات و...