تسلای خاطری ... عجیب، مرموز، چه بسا خطرناک و شاید رهایی بخش ... https://yanaar.blogsky.com/
پریشانیهای تُرلس جوان
تصور میکنم اغلب پس از وقوع یک سلسله ناکارآمدیها و فجایع و سوءتفاهمها در جامعه بالاخره روزی غائله ختم میشود؛ ولی نه با حضور عقلانیت و خرد و اعتماد؛ که در اصل با سلسلهی تازهای از تصمیمهای غیرِ منطقی خاتمه مییابد. پس از آن که صداهایی از نیک و بد در متن جامعه طنینانداز میشوند، مجرمان اصلی از هر گونه بازجویی و مجازات مصون میمانند. قربانیان خشونت به جای سلطهگران و مجرمان تنبیه و از صحنه طرد میشوند. کسانی تلاش میکنند در مقابل وجدان اجتماعی تاریخ، قضایا را به نحوی توضیح دهند و تحلیل کنند؛ اما در نهایت با نگاههای بهتزده و بیتاب و حتی بدگمان مواجه میشوند و هرچه را میبینند و میشناسانند، برای مخاطبان خاص و عام گنگ و نامفهوم میماند. در نهایت سران جامعه تصمیم میگیرند، این توضیح و تحلیلها را هم به نحوی راکد و بیخاصیت بایگانی کرده یا محو و بیاعتبار کنند و حتی به حاشیه بکشانند و به این ترتیب از آنِ خود کنند، تا چیزی که میپندارند «نظم» بوده است، دوباره به سرعت برقرار شود.
در نهایت پروتاگونیستِ تاریخ، محل فاجعه را ترککرده و ماجرا تمام شده است. آنچه بر جا مانده است، جامعهی روانرنجوری است، خالی از منطق و خِرَد و با آشفتگیهای بسیار درونیِ خود و البته هنوز ایستاده بر لبهی ستیغ پرتگاه.
پرسش این است؛ با چنین جامعهای چه میشود کرد؟
جایی که مصادیق منطق و فلسفه و نظریهی سیاسی در اساس بحرانزدهاند، شاید بد نباشد به مصداق به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل، به امکانات دیگر پژوهیدن در جامعه دسترسی یافت و فکر کرد. امکانی مثل ادبیات از آنجایی که انسان و جامعه را همواره موجوداتی به غایت ناشناخته و پیچیده مفروض میدارد، به تجربه امکانهای بیشماری برای شناخت میگشاید.
رابرت موزیل Robert Mathias Edler von Musil از چهرههای برجستهی اروپا در ابتدای قرن بیستم بود که در زمانهای پرآشوب در پی تحقق استفاده از این امکان برآمد. به گواه آنچه دربارهاش در متون دیگران و حتی مخالفان و منتقدانش خواندهام، نگاه نقادانهای به جامعه و سنتهای رایج در آن داشت و در واقع نه فقط به مناسبات اجتماعی بلکه به انسانهای عادی جامعه. او در کارهای کمشمارش شکل شگرفی از نثر را به کار برده است که از خلال منهای تجربی یعنی شخصیتها چند مضمون مهم وجود انسان را تا انتها و به شکلی معترضانه بررسی کرده است.
موزیل هم عصرِ کسانی بود که پتانسیل رمان و ادبیات را پایانیافته میپنداشتند. او متأثر از خانواده و محیط زندگیاش سیطرهی دانش و تعقلش را از علوم مهندسی و مکانیک آغاز کرده بود و بعدها با اذعان به ناکافی بودن علم، آن را به فلسفه گسترش داده بود و چون آن هم خصوصاً در اشکال پوزیتیویستی فلسفه برایش بسنده نبود، متغیرهای انسانی و روابط و موقعیتها را تیزبینانه میکاوید و در نهایت توانست نوشتن رمان را به مثابهی ابزاری دارای پتانسیل خلاقانه برای شناخت و پژوهش به کار بگیرد. از نظر او روایتگری فقط گفتن داستان نبود بلکه ادبیات میتوانست حوزههایی را در مورد انسان و جامعه درنوردد که پیش از این، فقط جولانگاه فلسفه و منطق و روانکاوی و علم بوده است.
برای همین منتقدین بسیاری او را از قلههای ادبیات اروپا برشمردهاند و حتی کسی مثل کوندرا بر این باور است که او به همراه بروخ و کافکا توانسته است، امکانات بنیادین رمان را گسترش دهد و جایگاهی رفیع و روشنفکرانه به آن بخشیده است.
با این توصیفها نام موزیل از مدتها پیش در لیست «خواهم خواند»های من بود؛ ولی در واقع منتظر بودم بلکه بخت یاری کند و ترجمهی فارسی بزرگترین و نامآورترین کتابش یعنی احتمالاً مرد بیخاصیت منتشر شود و با همان کتاب دنیای موزیل را افتتاح کنم. اما از ضرورت روزگاری که در آنیم و چندان در بند خواهش و تمنا نیست، بالاخره به آشناییزدایی به وسیلهی اولین رمانش یعنی «پریشانیهای ترلس جوان» راضی شدم. گویا این رمان دو دهه قبل از این با نام آشفتگیهای ترلس جوان منتشر شده و در گمنامی غریبی خاکخورده تا اینکه نشر نو دوباره به سراغش رفته و با نام و شمایلی جدید تجدید چاپ کرده است.
خود موزیل هم آن را زمانی منتشر کرد که ایدهی اصلی آن را به چند تن از دوستان و آشنایان نویسندهاش پیشنهاد کرده بود و کسی نپذیرفته بود که رمانی از این ایده بنویسد و این گونه خودش دست به کار نوشتنش برد. رمانی که با خواندنش به نظرم آمد تا چه اندازه بی محابا جستجوگر و به غایت ژرف و فلسفی، سیاسی، روانشناسانه و جامعهشناسانه است. البته نه به این معنا که رمان را به زیر سیطرهی آن مفاهیم برده باشد، بلکه پیداست که این موزیلِ نویسنده است که دست رمان را گرفته و به شهود و معرفت در جاهایی رسانده که علم و فلسفه به وضوح آنجا درماندهاند.
خواننده در جملات ابتدایی با ترلس و آدمهای پیرامون او به نرمی و در ایستگاهی کوچک در راهآهن مسیر روسیه! آشنا میشود. عقل، وجود، غرایز و امیال ترلس را زنده زنده لمس میکند و بنابراین در لحظهی تغییر حالات ترلس به سمت خیر و شر هم کنار اوست. به تدریج با لمس کردن تجربی لایههای متفاوت و متنوعِ شخصیتِ محوری و آدمهای جانبی روایت، ناخودآگاه میتواند به منظری فراختر برای درنگ در خود و جامعهاش برسد. آنگاه میپرسد چطور ممکن است انسان به چنین چیزی تن بدهد؟ چنین چیزی شود و باز انسان بماند؟ حال قابل درک است که چرا منتقدان اروپایی به او لقب کالبد شکاف زندگان دادهاند.
شرح پریشانیهای ترلس جوان بر خلاف نام خود تا جای ممکن از دقت ریاضیاتی برای چینش عناصر روایت استفاده کرده است. از فیزیک و طبیعت و توصیف دقیق احساسات به شکل بسیار منظمی بهره برده؛ طوری که یک جمله یا توصیف بیهوده در متن دیده نمیشود ولی از آنجایی که نویسنده به سرانجام این جور محاسبات و کاویدنها واقف است، روند داستانش را همچنان گشوده و نسبی نگه میدارد تا در تنگنای یک موقعیت یا معنای خاص یا ایدهآل گرفتار نشود.
به نظرم برجستگی دیدگاه موزیل درست همین جاست که جایگاه فکر را در آفریدن نظمی داخل نابسامانیها و سرپیچیدن از آشفتگیهای بزرگ موجود میداند ولی تسلیم هیچ نوع آرمانگرایی نمیشود. دربارهی انسان معمولی با تواناییهای محدودش حرف میزند و سپس منطق فروپاشی و اختراع همان انسان را روایت میکند و جذابتر این که انسان را از متافیزیک بیزمان و مکان بیرون کشیده و خیر و شر را نه به ذات انسان بلکه به آن چه در جامعه رخ میدهد، کاملاً ولی نه تماماً مربوط میداند.
ترلس جوانکی است که تازه وارد جامعه شده است. نه خود را میشناسد و نه جامعه و دیگران را و دیگر تحت حمایت و هدایت اخلاقی والدینش هم نیست. ابتدا با هر پدیدهای که مواجه میشود شگفتزده شده و دست به سنجیدن و آزمایش میزند، ولی جان و فکر پرسشگری دارد که در جستجوی بیامان است و در نهایت همین ویژگی برایش نجاتدهنده میشود.
ترلس نه موجود ذاتاً نیکسیرتی است که ژان ژاک روسو باور داشت ساختارهای اجتماعی و فرایند تمدن تباهش کرده و نه آن جانور درندهخویی است که نیچه میگفت چنگالهایش را پشت واژه پنهان میکند و با زندگی در انبوهه و گلهوار دنیال تضمین امنیت و آرامش است. در واقع ترلس آدمی نیست که به شکلی کاریکاتوری اسیر غرایز و عواطف خود باشد و نشانی از تعقل در او نباشد؛ برعکس ترلس کسی است که در کنار جستجوگری و قدرتطلبی، سوداهای معرفتشناختی و ذوق زیباییدوستی دارد.
«برنامهها و طرحهای پرحوصلهای که روزهای انسانی میانسال را بیآنکه خود دریابد در قالب سال و ماه میریزند، هنوز بر او ناآشنا بودند. نیز آن کندذهنیای که گذر روزگار دیگر هیچ پرسشی برایش پیش نمیآورد... هنوز نیاموخته بود شب به شب به پهلو بیفتد، بدون آنکه اندیشهی خاصی در باب آن روز و شب بکند. به نوعی میان دو دنیا تقسیم شده بود... یکی دنیای شهروندی و دیگری دنیای ماجراجویانهی خودش ... که این دو دنیا همدیگر را نقض میکردند.»
ترلس که با خواندن زندگینامهی موزیل حدس میزنم فاصلهی چندانی با خود وی نداشته باشد، پس از عبور از دوزخ جامعه دریافته است که عظمتِ هیچ آرمان و رمانتیسیسمِ هیچ ذهنی قادر به آفریدن و نگهداشتن نظم نیست و دیروقتی است که یکهتازی آنان در جهان به پایان رسیده است. در این میان تنها شاید انسانی صاحبِ فکر بتواند امکانی نصفه نیمه برای گریختن از مهلکه برای خود بیاید، چنان که او در پایان ماجرا که آشوب به اوج رسیده و انسان بودنِ انسان را تهدید میکند، خودش را از ورطه بیرون میکشد، هر چند ممکن است در نهایت انزوا او را نیز در هم بشکند.
حقیقت این است که در پیرامون ترلس فاجعه دیریست رخ داده، نشانگان آن همه جا نمایان است، نسلی که با جسم و روانی رنجور فاجعه را تجربه میکند فاصلهی دهشتناکی با نسل سادهلوح و خوشباوری دارد که مدیریت جامعه را بر عمده دارد نه فاجعه را میبیند و نه ابعاد و عمق آن را تشخیص میدهد و نه حتی ارادهای برای دانستن دارد. نسلی که خود را متولی همه چیز میداند و نظامی خشن و آکنده از فریب و اسنوبیسم را با نهادهایش در دل جامعه مستقر کرده است.
پیداست که در این آشفتگیِ چشم در چشم شدن با ماهیت هولناک قدرت، موزیل ترجیح میدهد فردگرا باشد و با کنایههای پرسشگرانه از خودمختاری انسان دفاع کند تا در تودهای انبوه که اقتدار را نیندیشیده میطلبد، مستحیل نشود.
موزیل روایتش از انسان را نه نقل میکند و نه شرح میدهد، بلکه این روایت و تجربه را در رمان خود به تنهایی میاندیشد. بله موزیل رمان را «میاندیشد.» زمانی که انسانها به همراه تمام تعلقات زندگیشان در کام جوامع فروبسته و ایدئولوژیهای مشروعکنندهشان بلعیده میشوند و کار ادبیات هیچ ربطی به تفکر دائمی ندارد و اصلاً دیگر کسی اندیشیدن را دوست ندارد؛ این کارِ موزیل بسیار جسورانه به نظر میرسد.
«آنچه ما در لحظهای یکپارچه و خالی از تردید تجربه میکنیم، همین که میخواهیم زنجیری از اندیشه به پایش ببندیم و آن را دارایی ماندنی خود کنیم، نامفهوم و مغشوش میشود و آنچه تا آن وقت که به بند کلام ما کشیده نشده است، شکل و نمودی عجیب و ناشناخته دارد، همین که به حوزهی عملی زندگی ما درآمد معصوم میشود و جنبهی نگرانکنندهی خود را از دست میدهد.»
فروتنی نویسنده و پرهیزش از اغراق به سبک هنرمندان و روشنفکران خودمنجیپندار از نخستین جملاتی که بر تارک رمان برگزیده است، دیده میشود. او به واقع با وام گرفتن از مترلینگ کلمات را فقط بهانههایی تصادفی برای دریافتهای ما میداند:
«همین که نکتهای را به زبان میآوریم، به شکلی شگفت بیارزشش میکنیم...»
با این حال چون به اندازهای کافی بر مسیر علوم و فلسفه پایکوبیده، اعتماد به نفس او از خویشتنآگاهی و جایگاهی که برای خلاقیت ادبی قائل است، او را از سیاستمدار زمان خود بسیار پیشتر میبرد طوری که قادر است جوششهای ریز و نامرئی ظهور فاجعه در جامعه را ببیند. او میتواند نسبت به نوعی خردستیزی که در نهایت همیشه به فروپاشی اجتماعی میانجامد به موقع هشدار دهد.
در این کتاب ناکامی و رنجوری انسان چنان که در ماجرای ترلس میبینیم بسیار ناشناختهتر و پیچیدهتر از ایدههای روانشناسانه است و ماهیتی اجتماعی نیز دارد در پس فروپاشی اجتماعی، نیکخواهی را میبینیم که خانهنشین میشود، منطقی که آشفته میشود و جستجویی که در پی آرامش، با درد و درماندگی بسیار همراه است. از سوی دیگر خطر لغزیدن و جهش به سمت شرّ هم برای انسان در حالِ گذار به مدنیت همیشه در کمین است.
با این حساب خشمی عاجزانه در مقابل قدرت، حسی خاموش و فشاری در گلو و اندیشهای که به دشواری به ظرف کلام درمیآید، همیشه در اعماق وجود انسان هست که او را به خشونت و هر نظمی را به هرج و مرج متمایل میگرداند.
نویسنده با وضوح و صراحتی ممکن، عقل را تنها هادی اعمال انسان نمیشناسد و از جوشش احساسات؛ غلیانهای ناگهانی، غرایز و رانههای انسانی پرده برمیدارد و درونیات موحش و مهیب انسانها را خصوصاً در قالب شخصیتپردازی دو دوست ترلس نشان میدهد. کنشگری و نقش یکی بر اساس میل به سلطهگری هدفمند است و دیگری بر اساس عقاید و ایدههای مذهبیگون خرافهآلود که هر دو به جنایت، زشتی، مسخ انسان و فاجعه میانجامند. برای من جالب است که موزیل با وجود دقت در توصیف جزئیات در لحن کلام خود محجوب میماند و جایی پردهدری لفّاظانه نمیکند. از سوی دیگر وقتی از زیباترین و نابترین جملات که البته ما خوانندگان فارسی زبان مدیون ترجمهی بسیار زیبا و فخیم و به قولی آلمانیوار محمود حدادی هستیم، برای بیان حس خود استفاده میکند، تن به شاعرانگی تحریفشده و احساساتیگری مبتذل نیز نمیدهد و این وقار در کلمات و عبارات برای من بسیار جذاب و فریبنده است.
« همیشه در این کارش اکراه از شروع و ترس از پیآمد احتمالی میچربید. صرفاً نیروی خیالش در راهی ناسالم افتاده بود. با روزهای هفته که یکایک به سنگینی سرب بر سر زندگیش میغلتیدند وسوسهاش شدت میگرفت... خود را درک ناشده دانستن و دنیا را درک نکردن صرفاً با شهوت تازه بیدارشدهی ما همپا میآید، بلکه یگانه علت غیر تصادفی آن است. حتی خود شهوت هم فرار است. فراری که در گرماگرم آن همآغوشی، جز یک تنهایی دوچندان به حساب نمیآید... بیش و کم هرکششِ نخستین زودگذر است و تنها پسمزهای تلخ به جا میگذارد. آدمی در آخر کار احساسات خود را نمیفهمد و نمیداند چه چیزی را مقصر بداند.»
آنچه ترلس را پریشان کرد، توانایی انسان در وحشیگری، کامجویی با خشونت و بیش از همه تن دادن به فرومایگی و پس از آن نوعی بیتفاوتی و فراموشیِ غافلگیرکننده و حرمت شکستهای پنهان پشت یک لبخند است. آیا این انسان، همان کوتاهترین فاصله بین دو نقطه است؟
شناسهی کتاب: پریشانیهای ترلس جوان / رابرت موزیل / ترجمهی محمود حدادی / نشر نو
مطلبی دیگر از این انتشارات
تغییر بزرگ
مطلبی دیگر از این انتشارات
کافهی خیابان گوته☕?
مطلبی دیگر از این انتشارات
یکی از ده کتاب برتر بشری