خواندن و نوشتن دو بال پرنده خوشبختی هستند. به دنیای تأملّات من خوشآمدید. ranabishe88@gmail.com
پیامبری به نام فرناندا
بار اولی که صد سال تنهایی را خواندم در برخوردهای اولیه فهمیدم با یک شاهکار رو به رو هستم. در کشاکش داستان تاسف می خوردم که چرا نمی توانم نام شخصیت ها را به خاطر بسپارم. یا چرا این وقایع پیچ در پیچ مرا گیج می کنند و چرا توصیفات عجیب و غریب برای ذهنم غیرقابل درک هستند. زیرا نمی توان به سادگی پذیرفت که مقتول یک دعوای ناموسی همواره با گلویی پاره در حیاط منزل قاتل خویش پرسه می زند و زن قاتل به کمک برگ های درختان گلویش را می پوشاند تا کمتر اذیت شود، یا اینکه یک نفر هر جا می رود به همراه خود شاپرک های زرد رنگ می برد. حداقل می توان چنین گفت که این وقایع به اندازه ای که داستان به سادگی از آن ها می گذرد، ابتدایی به نظر نمی رسند.
اما این بار که دوباره مشغول خواندن این کتاب شدم، هرچند بیشتر از 6 سال از بار اولی که رمان را خوانده بودم می گذشت، صحنه های زیبای تصویر شده با کلمات نویسنده، در ذهنم به سرعت زنده شد. در همان ابتدا ماکوندو با تمام عجایبش پیش رویم آمد و به یاد آوردم در این روستای کوچک قرار است اتفاقات شگرفی رخ دهد. خودِ نویسنده بودن کار هیجان انگیزی است. اما اگر نویسنده خودش را از لذت بردن از شاهکارهای دیگران محروم کند، بزرگترین بخش هیجان انگیز نویسندگی را از دست داده است.
در این یادداشت می خواهم به نظریه مارکز در مورد نگاه او به مسئله «دین» بپردازم. از همان ابتدا که اسم محافطه کاری به وسط می آید، با تقلبی که در شمردن آراء انتخابات به جهت پیروز شدن کاندیدای محافظه کار رخ می دهد، می فهمیم مارکز سر سازگاری با این نحله فکری را ندارد. سرهنگ جذاب و دوست داشتنی قصه – اشتباه نکنید! جذابیت این سرهنگ با بقیه شخصیت هایی که تا به حال دیده اید متفاوت است – با دیدن همین یک حرکت از پدرزن محترمش به کسی که از او در مورد حزب مورد علاقه اش می پرسد می گوید: «هرچی باشم محافظه کار نیستم! چون محافظه کار ها یه مشت دغلکارن» و تا آخرین روز مرگش پای این حرف باقی می ماند.
پرداختن به شخصیت آئورلیانو از کودکی او شروع می شود. زمانی که به میز غذا خیره شده و می گوید ظرف به زودی می افتد. و علیرغم اینکه ظرف سر جای خود مانده است، در مقابل چشمان مادرش می افتد و خورد می شود. به مرور آئورلیانو انزوای خود را بیشتر نشان می دهد و به جایی می رسد که حتی در عشق هم متفاوت عمل می کند. رمدیوس کودکی زیبا است که آئورلیانو برای ازدواج با او ناچار به چندین سال صبر و تحمل می شود و به قول پیلارترنرا: «زحمت بزرگ کردنش هم گردن خودش می افتد» اما این عشق تا زمانی که رمدیوس بر اثر سقط جنین در رختخواب خود می میرد، باقی است. بعد از آن چیزی درون سرهنگ عوض می شود. از همانجا از بین بردن خرده اتصالات خودش با جهان وابستگی های پیرامونش را آغاز می کند. وقتی برای جنگ به نقاط مختلف می رود و از خطر های گوناگون حفظ می شود، مدام بیشتر و بیشتر در این وارستگی غوطه ور می شود.
مهم ترین جنبه شخصیت سرهنگ که انسان را به دوست داشتن او وا می دارد، شجاعت بی بدیل او است. شجاعتی که به تهوری ترسناک تبدیل می شود. آئورلیانو موجود شگفت انگیزی است. از طرفی پیش آگاهی های شگرف او سبب می شود آینده را به شکلی مبهم ولی قابل تشخیص ببیند و بداند چه چیزی در انتظارش قرار دارد. و از طرفی در گرداب تهور و جسارت خود غرق می شود. به حدی در هدفش غوطه ور است که نمی فهمد باید هوای خودش را داشته باشد، زیرا« دارد زنده زنده می گندد.»
تمام شرافت آئورلیانو در هدفمندی گام های اوست. سرهنگ می داند دنبال چیست و حتی زمانی که بی رحمانه دستور قتل رقیبش را می دهد تا خودش رهبرِ یکه تاز جنبش باقی بماند، صدای «هدف وسیله را توجیه می کند» در گوشمان می پیچد و میفهمیم آنچه مهم است این است که حکومت محافظه کاری که به گمانش «اقتدار را از خود خداوند کسب کرده است»، باید هرچه زودتر ساقط بشود. احساس اولیه خود من به سرهنگ احساسی پدرانه توام با ترس و دلهره است. زیرا از طرفی وقتی بی رحمانه دستور قتل عام می دهد، می دانم در دلش هیچ رحم و شفقتی باقی نمانده است. از طرف دیگر او دشمن محافظه کاری است. و این دشمنی با موجوداتی که هیچ رحم و انصافی ندارند، نکته بسیار مهمی در شخصیت آئورلیانو است.
برای دانستن اهمیت سرهنگ باید به سراغ دشمن و شخصیت مقابل او یعنی بارزترین نماینده تفکر محافظه کاری رفت. درابتدا دون آپولینار که پدرزن سرهنگ است مقابله ضعیفی با افکار او دارد. اما مقابله اصلی از لحظه ورود ملکه زیبایی بی بدیل شروع می شود. دختری که در بین پنج هزار زن به عنوان ملکه زیبایی برگزیده شده و با وعده رسیدن به مقام ملکه ماداگاسکار به ماکوندو کشیده می شود. فرناندا زنی با باورهای عمیق کاتولیک بوده و یک محافظه کار تمام عیار به حساب می آید. او تمام تلاشش را در جهت تبدیل خانه پر هیاهوی بوئندیا به یک ماتمکده بی رفت و آمد به کار می گیرد. درهایی که همیشه به روی مهمانان شوهر دست و دل بازش باز بود به بهانه رسوم خرافی مورد نظر خودش می بندد. به مرور خانه به گورستان خاطرات تبدیل می شود. طوری که شوهرش بدون واهمه هم وسایل خود را به منزل معشوقه خود برده و مجالس بزمش را درآن جا ادامه می دهد.
فرناندا ویژگی های عجیب و در خورِ تاملی دارد. از طرفی ملاحت و لطافت ظاهری او آئورلیانو سگوندو را به این اشتباه غیرقابل جبران می اندازد که می تواند با آوردن او به منزل بوئندیاها زندگی شادی را با داشتن زنی جذاب و سرزنده تجربه کند. مارکز نیز تا مسیر معینی مخاطب را از این اشتباه خارج نمی کند. از سوی دیگر خُلق سنتی و پوسیده یک مسیحی سرسخت و افراطی در وجودش ریشه های کهنی دارد. به شکلی که گویی هزاران سال در این اعتقادات دست و پا زده و به هیچ وجه حاضر به هیچ تجدید نظری در باورهایش نیست. لجوجانه مظاهر خرافات و شعائر آیین خود را در خانه پیاده ساخته و به رسوم کهنی که با آن ها بزرگ شده و هویت خودش را در تبعیت از آنها تعریف کرده، به سختی چسبیده است.
آنچه در فرناندا سبب مقابله او با سرهنگ می شود، سرسختی هر دو نفر در التزام به عقایدی متضاد است. فرناندا در همان ابتدای ورود متوجه می شود. حکومتی که بر سراسر اعضای خانواده به شکل دیکتاتوری بی نقصی اِعمال می کند، هیچ نفوذی بر سرهنگ از جنگ بازگشته نداشته و می فهمد یارای مقابله با وی را ندارد. البته این را در ورای نام و نشان و چشمان و نگاه نافذش می فهمد و در واقع هیچ بحث و جدلی میانشان رخ نمی دهد. سرهنگ نیز بعد از سال هایی طولانی جنگیدن با محافظه کاری اکنون که به ناچار به صلحی خفت بار تن داده و حاضر به پذیرش شرایط حکومت شده است، در کنج عزلت خود خزیده و به هیچ روی تمایلی به هرنوع جدال با او ندارد. به کارگاه خود خزیده و ماهی های طلایی را در چرخه ای بی پایان می سازد و آب می کند.
اما کار این مقابله به همینجا ختم نمی شود. وقتی قرار باشد دو قطب اعتقادی در یک اثر دیده شود مخاطب باید یک قطب را پسندیده و با دلایلی که هنرمند می خواهد از قطب دیگر بیزار گردد. مارکز با شخصیت سرد و بی رحمی که از هردو نفر می سازد. کار سختی را شروع می کند. زیرا در هیچ یک علائم و نشانی از عواطف انسانی دیده نمی شود. هیچ کدام موقع دیدن ضعفا به گریه نیفتاده و هرگز عاشق نمی شوند. هر دو به عقاید خویش چنگ زده و به شیوه خود بر سر آن ها به سختی مبارزه می کنند. فرناندا هم مانند سرهنگ انحصارگرایانه به جهان می نگرد و در دایره ای که دور خود به مساحت خانه بوئندیاها ساخته است، اغیار را راه نمی دهد. هرچند که سرهنگ دایره را با گچ و فرناندا با سیطره محتویات مغزش ساخته است. فرناندا هم با صلابت و پشتکار از تفکرات کاملا ضد و نقیض خانواده همسرش هیچ اثری نمی گیرد و تا آخرین لحظه سرِ جنگ با آنها را رها نمی کند. سزهنگ هم زمانی که عروسک های رمدیوس را به آتش می سپارد، این تاثر ناپذیری را به شدیدترین شکل خود نشان می دهد.
نقطه افتراق این دو فرد در همان انعطاف ناپذیریشان است. در واقع نقطه اشتراکشان همان تباین بین آن هاست. در تفکر انحصارگرای محافظه کار هر باوری به جز عقاید سخت کیشانه کاتولیک، مطرود و ملعون محسوب می شود. پس کسی هم که به هرباوری به جز همین اعتقاد چنگ زند فردی بی ارزش و مردود محسوب می شود. لذا زمانی که رمدیوس خوشگله در برابر چشم همگان به آسمان می رود و در احساس سبکی غرق می شود، در حالی که همگان بر رفتن او افسوس می خورند فرناندا غصه ملافه های جهیزیه خودش را می خورد که به دور رمدیوس پیچیده شده و به همراهش به آسمان رفته است.
مصداق دیگری که هرنوع دلرحمی انسانی را نسبت به فرناندا از بین می برد، رفتار او با فرزند نامشروع مه مه – دختر خودش – است. در ابتدا او بسیار متاسف است که نمی تواند کسی را که خبر به دنیا آمدن و وجود او را به وی می دهد نابود کند. سپس نیز از اینکه نمی تواند نوزاد را در آب خفه کند، بسیار اندوهگین می شود. اما او را به دور از چشم همه انسان های اطرافش به شکلی بدَوی بزرگ می کند. و این داستان تا زمانی که وجود پسربچه نزد پدربزرگش لو می رود و او به سادگی داشتن نوه حرامزاده را می پذیرد، به طول می انجامد. اینجاست که فرناندا می فهمد اگر زودتر شوهرش را در جریان وجود این طفل قرار می داد، خودش نیز راحت تر می بود.
این طرز فکر مسموم و کشنده را کنار تلاشی بگذارید که لیبرال ها برای گرفتن حقوق و مزایای یکسان برای نوزادهای مشروع و نامشروع طلب می کردند. برخورد چکشی فرناندا با رفتار دخترش طوری قیام او علیه غرائز دخترانه او را نشان می دهد، که هر خواننده ای بفهمد گزینه دیگری به جز غرق شدن در دریای فساد و اختفای آن برای دختر بیچاره وجود نداشته است. البته در تهمت های وی به آمارانتا و تعصبی که در علاقه به کلاویکورد – ساز مخصوص راهبه های مدرسه ای که خودش در آن تحصیل کرده بود – می شود خشکی و عدم انعطاف نگاه او را به خوبی درک کرد.
مارکز با قرار دادن دوقطب متضاد رو به روی یکدیگر در یک داستان پرپیچ و خم موضع خود نسبت به مسیحیت کاتولیک را به وضوح بیان می کند. قابل انکار نیست که فرناندا و هم کیشان او که به سادگی مه مه بیچاره را برای عمری انزوا در دِیر خود – به جرم عشق او به پسری که در شأن فرناندا و افتخارات پوسیده خانوادگی وی نیست – می پذیرند، آخرین و مهم ترین دلیل برای احساس کینه ای است که نسبت به تفکر قرون وسطایی دارم. البته در واقعیت مدارسی که در سایه کلیسا به آموزش و تحصیل بچه ها مشغول بودند، آنها را از حیرت و سرگردانی حاصل از بی اعتقادی نجات می داده است. اما نکته قابل تامل این است که قیمت داشتن این مدارس نفوذ بی نهایت افکار پوسیده آنها در تمام جنبه های زندگی است. با توجه به این نکته می توان به سادگی به این نتیجه رسید که مارکز بدون استفاده از کلمات کلیشه ایِ توصیفی، موفق شده است بساط مسیحیت کاتولیک قرون وسطایی را در ذهن مخاطب خود طوری بروبد که بعد از مطالعه کتاب هیچ اثری از آن باقی نمانَد.
مطلبی دیگر از این انتشارات
[مردی به نامِ اُوِه]
مطلبی دیگر از این انتشارات
کتاب زیبا صدایم کن: کتابی که زیباست!
مطلبی دیگر از این انتشارات
دو مینیرُمان که پیش از مرگ باید خواند!