به طبیعت و آدم ها و تغییر علاقه دارم.
چرا همش سَرمون توی گوشیمونه؟
ساعت 7 عصر بود. می خواستم برای شام نون بگیرم. موبایلم رو برداشتم که از یکی از این اپلیکیشن های خرید مواد غذایی نون سفارش بدم. دیدم خواهرم توی واتساپ پیام داده و هدیه ای که برای تولدش گرفتم به دستش رسیده و عکسش رو برام فرستاده. خیلی باحال بود! منم براش پیام صوتی فرستادم و کلی ذوق کردم. توی گروه خانواده همه در حال تبریک گفتن بودن و منم یه شِکلَک تبریک تولد فرستادم و «تولد تولد» خوندم براش. این وسط دیدم ایمیل اومده از اداره مهاجرت که مدارکت ناقصه و باید مدارکت رو تا بیست روز دیگه کامل کنی. اعصابم خرد شد. یه اعلان برام اومد که دوستم عکسم رو تگ کرده. زدم ببینم کدوم عکسم رو گذاشته. دیدم عکس چهار سال پیش که برای خواهرم تولد گرفته بودیم رو گذاشته اینستاگرام. کلی دلم تنگ شد. به فرستادن چهار تا شِکلَک قلب و ماچ بسنده کردم. یهو دیدم یکی از دوستام عکس عروسیش رو گذاشته! آخه اصلا کِی نامزد کرد که کِی عروسی کرده باشه؟ منم یه «تبریک میگمِ» سرد براش نوشتم که بفهمه ناراحتم! یعنی بعد ده سال دوستی من باید از اینستاگرام بفهمم که ازدواج کرده؟ واقعا که! اصلا انگار همه دارن خوش میگذرونن جز من. همه یا رفتن سفر، یا مهمونی، یا دارن خوراکی های خوشمزه میخورن.
اَه، چرا انقدر گشنم شد؟
نَههههههه!
ساعت 10 شد!
مثلا قرار بود نون سفارش بدم. الان که دیگه کسی نون نمیاره این ساعت. ولش کن بذار جاش غذا سفارش بدم.
گوشی رو برداشتم که غذا سفارش بدم. دیدم اون دوستم که عروسیش بود جواب داده به تبریکم. رفتم ببینم چی گفته؟
و ...
دیگه حالا رستوران ها هم غذا نمیارن! چون ساعت از 12هم رد شده!
این داستانی که خوندید یه روز از وضعیت زندگی من قبل از خوندن کتاب مینیمالیسم دیجیتال بود.
راستش من یکی از اون افرادی بودم که شدیدا معتاد به موبایل، اینترنت و شبکه های اجتماعی بودم. البته مرتبط بودن کارم به این حوزه هم باعث شده بود که خیلی بیشتر از افراد عادی توی دنیای دیجیتال حضور داشته باشم. و خب با این بهونه خودم رو قانع میکردم که من باید همیشه، همه جا حضور داشته باشم. وگرنه از یاد آدم ها میرم و کلی چیز هست که اگه نباشم از دست میدم. مثلا اگه من اینستاگرامم رو چک نکرده بودم که نمی فهمیدم دوستم عروسی کرده. از اونجایی که مهاجرت کردم حداقل با اینستاگرام از حال خانواده و دوستام با خبر میشم.
تا اینکه این کتاب رو خوندم و از پرستویی که همیشه آنلاین بود و به دقیقه نمیکشید که جواب آدم ها رو توی شبکه های اجتماعی بده به پرستویی که حتی اینستاگرام نداره تبدیل شدم! اگه از دوستان نزدیکم بودید، قطعا الان از تعجب شاخ در می آوردید. چطور ممکنه منی که باید روزی دو بار گوشیم رو شارژ میکردم و باز هم آخر شب شارژ کم میاوردم( از بس که پای موبایلم بودم)، الان یه اینستاگرام ساده هم نداشته باشه؟
حالا داستان چیه؟ چی شد که این کتاب اینقدر روی من تاثیر گذاشت؟
توی این کتاب کارل نیوپورت که خودش اتفاقاً توی حوزه تکنولوژی کار میکنه، در مورد اعتیاد رفتاری به تلفن همراه و سرویسهای اینترنتی مثل شبکههای اجتماعی صحبت میکنه. از اینکه چطوری این سرویسها آنقدر اعتیادآور شدن. و ما چطوری میتونیم کنترل گوشیمون رو دستمون بگیریم. چون اگه شما هم مثل من بارها و بارها این داستان براتون پیش اومده باشه، یعنی گوشیتون کنترل زندگی شما رو دست گرفته، و نه برعکس!
داستان اینه که الان پول شرکتهایی مثل اینستاگرام و توییتر و … توی این هست که توجه شما رو به خودشون جلب کنند. و هر چقدر شما توجه و وقت بیشتری رو روی سرویس اونها بذارید اونها پول بیشتری در میارن. پس اینکه ما آنقدر اعتیاد داریم به گوشی هامون اتفاقی نیست، و اونقدرها هم ربطی به قدرت اراده ما نداره. این سرویسها اعتیادآور طراحی شدن و از کلی تکنیک استفاده شده که الان با دیدن عدد قرمز اعلان کنار واتساپ نمیتونیم خودمون رو کنترل کنیم و روش کلیک نکنیم.
پس اول از همه خودتون رو سرزنش نکنید! و بعد بقیه بلاگم رو بخونید :)
توی کتاب مینیمالیسم دیجیتال، نویسنده راهکارهایی رو پیشنهاد میده که به کمک اونها بتونیم با اعتیادمون نسبت به گوشی بجنگیم و میزان استفاده از ابزارهای دیجیتالمون رو کنترل کنیم.
تاثیرگذارترین بخش کتاب برای من، این مسئله بود که میگفت: خیلی وقت ها ما برای استفاده از سرویس های آنلاین دلیل نداریم، یا دلیل داریم، اما برای رسیدن به اون چیزی که میخوایم، اون سرویس بهترین گزینه امون نیست. مثلا نمونه ای که برای خودم جالب بود همین ارتباط هایی هست که توی شبکه های اجتماعی دارم. هر وقت اسم اینستاگرام میومد من فکر میکردم اینکه هر روز توی اینستاگرام میچرخم و عکس دوستان و خانواده ام رو میبینم و لایک میکنم، باهاشون در ارتباطم. اما در واقع طبق گفته این نویسنده این بهترین راه برای ارتباط با کیفیت داشتن با آدم ها نیست. با تعداد زیادی آدم در ارتباطیم اما آیا واقعا میدونیم حالشون چطوره؟ آیا واقعا اون ها میدونن حال ما چطوره؟
آدم ها معمولا عکس زمان های خوشحالیشون رو توی شبکه های اجتماعی منتشر میکنن. پس اگه واقعا میخوایم از حالشون با خبر بشیم بهتر اینه که باهاشون وقت بذاریم. بریم پیششون، یا اگه نه تماس تصویری بگیریم یا تماس عادی. شاید بهتر بود که روز تولد خواهرم که دلم براش تنگ شده بود زنگ میزدم بهش و باهاش تصویری صحبت میکردم و باهم جشن میگرفتیم. یا اگه دوستم برام مهم بود بهش زنگ میزدم و باهاش صحبت میکردم. قطعا با یه کامنت نمیشه کلی احساس و مفهوم رو منتقل کرد و فهمید چرا عروسی کرده و به من نگفته!
خلاصه که:
اگه «همش سرت تو گوشیه!» یا انقدر لایک کردی شَستت درد گرفته! یا فکر میکنی اگه اخبار گوش ندی دنیا تموم میشه! یا اگه توی شبکه های اجتماعی فعال نباشی توی کسب و کارت موفق نمیشی! یا اگه برای عکسِ بچه تازه به دنیا اومده دختر عموت قلب نفرستی ناراحت میشه! پیشنهاد میدم حتما کتاب دیجیتال مینیمالیسم رو بخونی.
من اول نسخه انگلیسی کتاب رو خوندم و نمیدونستم که اصلا این کتاب ترجمه شده یا نه. که وقتی سرچ کردم دیدم در حال حاضر فقط توی طاقچه، سه تا ترجمه از این کتاب هست. حتی نسخه صوتی هم داره.
برای کسانی که اهل خلاصه کتاب هستند هم قسمت مینیمالیست دیجیتال پادکست سرنخ رو توصیه میکنم.
و در آخر خوشحال میشم ببینم رابطه شما با موبایلتون چطوریه؟ شما هم مثل من پیش اومده از آب و غذا بیافتید؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
خلاصه کتاب باشگاه پنج صبحی ها
مطلبی دیگر از این انتشارات
رمانِ ارتداد | روایتی از شوک و شکّ و انحطاط
مطلبی دیگر از این انتشارات
اشتیاق به جهل?