چکیده ای از رمان قصهی عماد: پارت اول
چکیده ای از کتاب قصه ی عماد
پارت اول:
گرمی آفتاب روی برف ها نشسته بود، و کم کم باعث آب شدن برف ها میشد.
ساعت از هشت و نیم گذشته بود، و بچه ها از دیر آمدن معلمشون سر ذوق آمده بودن، همه ی دانش آموزا از کلاس ها آمده بودن بیرون و با برف هایی که شب گذشته آمده بود بازی میکردن.
بین بچه ها چشمم به عماد افتاد. چند متر دور تر از من کنار دیوار ایستاده بود،. و زیر چشمی به من نگاه میکرد. و یجورایی خوشحال از اینکه معلمشون دیر کرده. آرام آرام آمد نزدیک من و گفت :
_امروز هوا خیلی سرده، گمون نکنم آقای توکلی امروز بیاد.
برای چی نیاد؟! چون امروز هوا سرده؟! نگاهی به آسمون انداختم و ادامه دادم : نه اتفاقا امروز هوا خیلی آفتابیه، تر جیح میدم تا آخر وقت اینجا باشم، بالاخره این آقا معلمتون تا ظهر که میاد!
_عماد نفسی کشید و بعد از چند لحظه نا امید از منصرف کردن من، رفت و سر جای اولش کنار همون دیوار تکیه داد.
یک ساعت از وقت کلاس دانش آموزها گذشته بود، اما از آمدن آقای توکلی خبری نبود که نبود، و همکلاسی های عماد در حیاط مدرسه بی خیال از دیر آمدن معلم، همچنان مشغول برف بازی بودن، تا اینکه قامت یک مرد رو در چار چوب در مدرسه دیدم. گمان کردم آقای توکلی هست. اما وارد مدرسه نشد و از همون نزدیک در یکی از بچه ها رو صدا زد، و نزدیک گوشش جمله ای زمزمه کرد و رفت.
و بعد دانش آموز با خوشحالی هر چه تمام تر به سمت دانش آموزانی دیگه دوید و خبر مسرت بخشی که شنیده بود رو به فریاد زد:
امروز آقای توکلی نمیاد و همرا تعدادی از دوستاش شروع به هورا کشیدن کردن.
هورا کشیدن همانا و گلوله برف درست کردن همانا.
و با شنیدن این خبر دچار هیجان شده بودن و با شتاب به سمت هم گلوله پرتاپ میکردن.
به عماد که دور از من ایستاده بود و من رو زیر نظر داشت نگاه کردم. لبخند ملیحی که سعی میکرد از من پنهان کنه، گوشه ی لبش بود، و خوش شانسی توی چشماش موج میزد. بهش نزدیک شدم و برای اینکه توی ذوقش بزنم گفتم :
امروز شانس آوردی و دعات مستجاب شد، فردا رو میخوای چیکار کنی؟
هنوزم نمی خوای بگی کی این بلا رو سر تو آورده؟
_عماد لبخندش جمع و جور کرد و گفت:
مامان چند بار که گفتم از بچه های این مدرسه نیست، اصلا نمیشناسمش.
_ من که میدونم دروغ میگی. اما بدون من تا معلمت را نبینم دست بردار نیستم.
با کار امروزش مشخص شد از اون معلم های بیفکر و بی قانون هست. اینجا هم معلومه که....
من دوباره فردا میام، فردا نشد پس فردا... اونقدر میام تا ببینم قضیه از چه قراره.
بالاخره این آقای به اصطلاح معلم یک روز میاد مدرسه!!! تو هم اینجا نمون برو خونه، پدر بزرگ و مریم تنهان. و از مدرسه خارج شدم....
ادامه دارد...
خوشحال میشم نظراتتون را بیان کنید...
برای سفارش و خرید کتابم پیام دهید...
مطلبی دیگر از این انتشارات
دوره بازترجمه اصول فلسفه حقّ: بندهای 129، 130 و 131
مطلبی دیگر از این انتشارات
چرا حسش نیست؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
نقد رمان پیامبر بیمعجزه محمد علی رکنی