کتاب رستاخیز تولستوی



«رستاخیز» را در کنار «آنا کارنینا» و «جنگ و صلح» یکی از سه شاهکار تولستوی می دانند‌. وقتی همه کتابهای تولستوی را بخوانی و دوباره بخوانی تازه می فهمی که نبوغ تولستوی در کجاست. نوشته هایش سهل ممتنع است. می خوانی و فکر می کنی چه روان نوشته چه داستان جالبی، اما بعد از مدتی که خواندی می فهمی که چقدر مطالب در این داستان نهفته است.


در اینجا مختصری از تجربه ام در خواندن بخشی از کتاب طولانی رستاخیز، ششصد و چهل صفحه ای ترجمه محمد مجلسی را آورده ام.

داستان با توصیف زیباییهای دل انگیز طبیعت شروع می شود، و بعد دوربین راوی وارد صحنه دادگاهی می شود و آن را به نمایش می گذارد. دو سرباز را برای آوردن متهم می فرستند. متهم زن جوانی است. فضای زندان زنان را توصیف می کند.


در اینجا فلش بک می زند و داستان زندگی زن را می گوید.

در بقیه داستان هم برای همه شخصیتها به همین صورت عمل می کند و برای شخصیت مهم دیگر نخلیدوف هم به طور مفصل گذشته و شخصیتش را شرح می دهد و باز دوباره به دادگاه بر میگردد و هر کدام از افراد دیگر از رئیس دادگاه، قاضی ها، دادیار و منشی که وارد صحنه می شوند، مختصری از خصوصیات و بخصوص ماجرای شب گذشته ایشان را می گوید تا حالات و احساسات افراد حاظر در دادگاه را خواننده به طور کامل در جریان باشد.

البته برای برخی افراد که تاثیر بیشتری در داستان دارند به نسبت مفصل تر و دقیقتر گذشته و خصوصیات اخلاقی شان را تشریح می کند. گویی خواننده با دانستن گذشته و احوالات و آنچه بر هر کسی گذشته می تواند با هر کدام از آنها همذات پنداری کند و دلیل اعمال و رفتار آنان را درک کند.

خواننده سخت مشتاق می شود تا ببیند اتهام، متهمان چیست، و لی با صبوری باید گذشته افراد را تماشا کند، بالاخره بعد از صفحه ها به صحنه دادگاه بر میگردد. اتفاقات دادگاه و سخنرانی ها را چنان با حوصله و صبر و دقت بیان می کند که خواننده پا به پای متهمان و نیز نخلیدوف دل دل می کند که نتیجه چه می شود و حرص می خورد که اینها چقدر حرف می زنند.

صبر می کند و دلشوره دارد و در نهایت از بی دقتی و حماقت هیات منصفه عصبانی می شود. گاهی فراموش می کند که داستان است و به بعضی ها نهیب می زند و یا نخلیدوف را سرزنش می کند که چرا حواس‌پرتی می کند یا جرأت حرف زدن ندارد. تا جایی که وقتی نخلیدوف بعد از رای دادگاه به دنبال راه حلی برای تغییر رای به دنبال وکیل می گردد، مثل خود او اندکی خیالش آسوده می شود و می تواند کمی کتاب را زمین بگذارد تا تنفسی کند.

عجیب است که تولستوی وسط این قصه پر کشش و پر ماجرا از چه موضوعاتی که حرف نمی زند. مثل استاد یا پدر بزرگی که هیچ عجله ای برای رسیدن به پایان داستان ندارد و علی رغم عجله خواننده سر صبر و با دقت پندها و تجربیات خود را در دل داستان می گنجاند. و نه تنها دل را نمی زند بلکه داستان را دلپذیرتر می کند. از سیاست و تملک اراضی، از شغل آزاد و ثروت موروثی بی دردسر، از خدمت در نظام و اینکه چه انسانهایی در این سیستم معیوب بار می آیند، از کارمندی و نتیجه اش ، از نحوه قضاوت قضات و سخنرانی و خودنمایی دادیار و وکلا، از همه با ظرافت و حسابگری بی نظیری سخن می گوید. بی آنکه کتاب خستگی کتابهای جامعه شناسی و انسان شناسی را داشته باشد.

این اندیشمند (هربرت اسپنسر) در کتاب توازن اجتماعی به تفصیل شرح داده بود که عدالت اجتماعی با مالکیت زمین هرگز در یک جا جمع نمی شود. و این فلسفه در آن روزگار چنان سخت بر دلش نشسته بود که او پایان نامه دانشگاهیش را بر همین اساس نوشت
ظاهراً روی کاغذ همه چیز قشنگ و دلنشین می نمود، اما در هنگام عمل، کوهی از مشکلات سر راه را می گرفت.»....
چگونه می توانست از دویست هکتار اراضی موروثی چشم بپوشد. آرزوهای دل انگیز ایام دانشجویی دیگر جاذبه ای نداشت. این اراضی تنها وسیله معاش او بود. حاضر نبود به خدمت دولتی درآید و با حقوق بخور و نمیر زندگی کند....
با آنکه رویاهای گذشته بر باد رفته بود، احساسی تلخ و مبهم آزارش می داد