مرگ ایوان ایلیچ | مرگ به روایت ایوان ایلیچ

«مرگ ایوان ایلیچ» اثر «لئو تولستوی» نویسنده نامدار روس است. این رمان که در سال 1886 میلادی منتشر شده است، از آثار معروف تولستوی بوده و [همانطور که از نام آن پیداست] روایتگر مرگ «ایوان ایلیچ گالاوین» قاضی است.

طرح جلد کتاب، تصویر از دیجی‌کالا
طرح جلد کتاب، تصویر از دیجی‌کالا

مقوله مرگ به عنوان یکی از عمیق‌ترین و بحث‌برانگیزترین مفاهیم انسانی، همیشه موضوعی جالب برای اهالی هنر و ادبیات بوده است تا رنج و ملال انسان‌ها را در زیر استیلای پرچم مرگ، تفسیر یا توجیه کنند؛ مرگ به عنوان پایان زندگی انسان(حداقل بر روی این سیاره خاکی) و در عریان‌ترین توضیح خود، «پایان وجود بشر».

تولستوی در «مرگ ایوان ایلیچ» در تلاش است تا از طریق فردی مانند «ایوان ایلیچ»، به مقوله «مرگ» بپردازد. مرگ! بدون هیچ مضاف‌الیه و بدون هیچ ادامه‌ای. مرگی که عاقبت در خانه هر یک از ما را خواهد زد؛ به قول فردوسی چه سرمان زیر تاج باشد و چه سرمان زیر ترگ(کلاه‌خود).

در این نوشته قصد داریم تا بر اساس هستی‌گرایی(اگزیستانسیالیسم) نگاهی به رمان، نمادها و وقایع داشته باشیم. منبعی که هستی‌گرایی بر اساس آن توضیح داده می‌شود، قسمت‌های نخستین پادکست «رواق» و بر اساس کتاب «روان‌درمانی اگزیستانسیال» اثر اروین یالوم است.

https://podcasts.apple.com/us/podcast/%D8%B1%D9%88%D8%A7%D9%82-ravaq/id1459918086

یکی از نخستین جملات رمان این است:

آقایان، ایوان ایلیچ هم مرد.

این دیالوگ کوتاه، به عریان‌ترین شکل تمام ما را برای مواجه‌شدن با موضوع اصلی آماده می‌کند: مرگ!

در ادامه، شاهد گفتگوهای اطرافیان ایوان ایلیچ فقید خواهیم بود؛ دوستان و همکاران نزدیک او و البته همسر، فرزندان و خدمتکاران. گفتگوهایی که البته از دریچه دید مای مخاطب خوشایند به نظر نمی‌رسند:

تغییر و تبدیلاتی که به احتمال به دنبال این مرگ در دستگاه دادگستری صورت می‌گرفت ذهن همه را به خود مشغول می‌داشت. اما علاوه بر این افکار همان فکر مرگ یک دوست نزدیک در دل دوستانی که این خبر را می‌شنیدند، احساس شادی خاصی پدید می‌آورد. خوشحالی از این که او مرد و من نمردم.

و یا گفتگوی همسر ایوان ایلیچ با یکی از همکاران قاضی فقید که در آن از او درباره کمک‌ها و مساعدت‌های مالی دولت می‌پرسد تا بتواند میزان سختی پس از مرگ همسر را از این طریق کوتاه کند.

جدای از معنادار بودن این گفتگوها برای مخاطب که حتی نیازی به بسط و توضیح آن چنان هم ندارد، چیزی که در ادامه جالب توجه می‌نماید، توصیف تولستوی از پیکر بی‌جان ایوان ایلیچ است:

سیمایش سخت عوض شده بود و نسبت به آخرین دیدارشان لاغر، ولی مثل همه‌ی مردگان زیباتر و خاصه گویاتر از زمان زندگی‌اش بود... در این حالت چهره آثار ملامتی و هشداری به زنده‌ماندگان محسوس بود. این هشدار به نظر پیوتر ایوانویچ نابه‌جا آمد! دست‌کم او خود را طرف خطاب آن نمی‌شمرد. احساس ناخوشایندی در دلش آمد و به همین سبب بار دیگر باشتاب خاج کشید و با سرعتی که به نظرش از بایستگی دور بود، به جانب در راه افتاد.

این توصیف، مخاطب را برای ادامه داستان آماده می‌کند. آمادگی برای یافتن پاسخ این پرسش که «ایوان ایلیچ قصد دادن چه هشداری را به زندگان دارد؟» و یا «تجربه زندگی او چگونه بوده که اطرافیان از مرگ او آن طور که باید ناراحت نیستند؟». برای یافتن پاسخ این پرسش‌ها، به مانند یک کارآگاه نیاز به واکاوی زندگی ایوان ایلیچ داریم. زندگی‌ای که تولستوی به این شکل، ما را برای شروع روایت آن آماده کرده بود.

شخصیت ایوان ایلیچ گالاوین در رمان شخصیت چندان غریبی نیست. فردی که در دستاوردهای زندگی، موفق ظاهر می‌شود، همیشه بهینه‌ترین و هوشمندانه‌ترین تصمیمات را می‌گیرد و به همین شیوه پله‌های پیشرفت را یکایک طی می‌کند. این بهینگی در انتخاب تصمیمات حتی به جنبه‌های شخصی زندگی او مانند ازدواجش نیز تسری پیدا می‌کند. جایی که او ازدواج را هم به مثابه یکی از تصمیماتی که راه پیشرفتش به سوی مراتب بالاتر اجتماعی را هموار می‌سازد قلمداد نموده و به این شکل با «پراسکوویا فیودورونا» ازدواج می‌کند.

اگر بگوییم که ایوان ایلیچ از سر عشق و همدلی و همفکری با زنش ازدواج کرد، به همان اندازه نادرست است که خیال کنیم فقط به خاطر تایید و پسند محافلی به این وصلت تن داد که در آن‌ها رفت و آمد می‌کرد. ایوان ایلیچ به هر دو جانب توجه داشت، هم به خاطر دل خود ازدواج کرد و هم به سبب این‌که متشخصان و بلندپایگان این کار را شایسته می‌شمردند.

به این ترتیب ایوان ایلیچ خودآگاه یا ناخودآگاه نمودار زندگی خود را به صورت اکیدا صعودی ادامه می‌دهد؛ گویا که همیشه باید در حال پیشرفت، پیشرفت و پیشرفت باشد:

لذتی که ایوان ایلیچ از کار اداری می‌برد لذت غرور بود و لذت دادن مهمانی از ارضای سودای خودفروشی.
ایوان ایلیچ صبح را در دادگاه می‌گذرانید و برای ناهار به خانه می‌آمد و ابتدا از این روال رضایت داشت و شادکام بود، هر چند که زندگی از اندکی دل‌آزاری خالی نبود، که تازه آن هم سرچشمه‌اش همین خانه بود(کوچک‌ترین لکه روی سفره یا پارچه‌ی دیوارپوش، یا بریدن ریسمان پرده و از این نوع سخت به خشمش می‌آورد. به قدری برای آراستن خانه رنج برده بود که اندکی ضایع شدن صورت ظاهر آن برایش سخت دردناک بود).
ایوان ایلیچ و همسر و دخترش هر سه نسبت به آشنایان‌شان کاملا هم‌نظر بودند و حتی بی‌آنکه با هم توافق کرده یا قرارومداری گذاشته باشند، دوستان و خویشاوندان فقیر و نادلپسندشان را که بی‌سروپا شمرده می‌شدند و باشوق و مهربانی به خانه‌شان می‌آمدند و در سالن آن‌ها، در آن محیط آراسته به بشقاب‌های ژاپنی چنین و چنانش وصله‌ی ناجور بودند، از خود دور و خود را از قیدشان آزاد می‌کردند. به زودی پای این گونه بی‌سروپایان از خانه‌ی گالاوین بریده شد و جز نخبه‌های متشخصان و بلندپایگان در آن دیده نمی‌شدند.

اما داستان از جایی دچار پیچش می‌شود که با بیماری ایوان ایلیچ مواجه می‌شویم. مرضی که گویا از سقوط او از چهارپایه‌ای رخ می‌دهد و این در حالی رخ می‌داد که او برای تزئین خانه مجلل جدیدش بر فراز این چهارپایه قرار گرفته بود و این سقوط دردی را برای او به میراث گذاشت که تا پایان زندگی امتداد یافت.

بیماری ایوان ایلیچ در ابتدا با «انکار» از سوی او مواجه می‌شود. اما طولی نمی‌کشد که این انکار همراه با یک «خشم» می‌شود؛ خشمی که اطرافیان را(به ویژه همسرش) نشانه می‌گیرد و سپس به نوعی گلایه‌مندی تبدیل می‌شود که «چرا او؟». درد ادامه می‌یابد، چرخه انکار و خشم با قدرت به کار خود ادامه می‌دهد و سپس افسوس و حسرت بر خوشی‌ها و فرصت‌های گذشته نیز اضافه می‌شود. این امواج سوار بر هم به سوی زندگی ایوان ایلیچ حمله‌ور می‌شوند و در حالی که ایوان ایلیچ از درون به فروپاشی رسیده و دیگران از بیرون، بیماری او را به انحای مختلف نادیده گرفته و او را درک نمی‌کنند، نوبت به آخرین گام یعنی «پذیرش» می‌رسد؛ پذیرش مرگ به گونه‌ای که فرد در حالتی خلسه مانند فرو رفته و حتی ساده‌ترین تجربه‌ها نیز معنایی عمیق می‌یابد. و در پایان این پذیرش، مرگ است؛ مرگ ایوان ایلیچ!

ناگهان برایش روشن شد که آن‌چه آزارش می‌داد و راحتش نمی‌گذاشت ناگهان از او فاصله می‌گیرد و دور می‌شود.... و باز پرسید: «و آن درد! آن درد چه شد؟ کجا رفت؟ آی، درد، کجایی؟» گوش تیز کرد.
«آه، آن‌جاست. خوب، ولش کن، دارد می‌رود!»
«و مرگ، مرگ کجاست؟»
وحشت پیشین خود را از مرگ، که به آن عادت کرده بود می‌جست و آن را نمی‌یافت. «پس کجاست؟ چه مرگی؟» دیگر وحشتی از مرگ نداشت. زیرا دیگر اثری از مرگ پیدا نبود. به جای مرگ روشنایی بود. این‌ها همه برای او در یک لحظه روی داده بود. معنای این لحظه دیگر عوض نشد.

هستی‌گرایی(اگزیستانسیالیسم)

هستی‌گرایی یا وجودگرایی اشاره به اصالت «وجود» یا اصالت «بودن» دارد. این را می‌توان در مقابل اصالت «ماهیت» یا اصالت «شدن» قرار داد. به عبارت دیگر هستی‌گرایی، «هستی» انسان را بر «چیستی» او مقدم می‌داند.

کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ
کار ما شاید این باشد که در افسون گل سرخ شناور باشیم

سهراب سپهری
https://www.instagram.com/tv/CW-vxv9ldJh/?utm_source=ig_web_copy_link

آنچه که در نظریه هستی‌گرایی، مفهومی بسیار حائز اهمیت است، مفهوم «ترس‌های وجودی» است؛ ترس‌هایی که برخاسته از وجود ماست.

  • مرگ: تعارض میان «آگاهی از قطعیت مرگ» و «تمنای بقا»
  • آزادی: تعارض میان «بی‌پایگی دنیا( که لزوم مسئولیت‌پذیری در انسان را نتیجه می‌دهد)» و «تمنا برای یافتن یک نقطه اتکا»
  • تنهایی: تعارض میان «آگاهی از تنهایی مطلق» و «تمنای برقراری ارتباط»
  • پوچی: تعارض میان «بی‌معنایی و پوچی دنیا» و «تلاش برای ساختن معنا»

با توجه به موضوع رمان، به ترس وجودی «مرگ» خواهیم پرداخت.

ترس از مرگ

در هستی‌گرایی، ترس از مرگ برابر با ترس از از دست دادن وجود و پایان وجود است. آنچه که در نوع نگاه هستی‌گرایی به مرگ حائز اهمیت است، این است که مرگ در تمام طول عمر ما جاری است و هر لحظه از عمر، سهم یکسانی در روند مرگ ما دارد.

هر که آمد به جهان نقش خرابی دارد
در خرابات بگویید که هشیار کجاست

حافظ
مرگ، تجربه مشترک تمامی انسان‌ها و ملت‌ها
مرگ، تجربه مشترک تمامی انسان‌ها و ملت‌ها

مرگ در هستی‌گرایی، نابودگر و پایان وجود است. با این حال اندیشه مرگ، می‌تواند نجات‌بخش باشد.

موتوا قبل ان تموتوا: بمیرید پیش از آنکه بمیرید.
محمد(ص)

از این رو برای اصیل زیستن، باید مرگ‌اندیشی نمود و با آگاهی از مرگ زندگی کرد.

آنچه که در مرگ ایوان ایلیچ رقم می‌خورد، پرسشی بنیادین است که از زبان خود ایوان ایلیچ بیان می‌شود:

وقتی من نباشم، چه چیز خواهد بود؟ هیچ چیز نخواهد بود. من کجا خواهم بود یعنی مرگ همین است؟ نه، نمی‌خواهم!... خوب، که چه؟ چه فرق می‌کند؟ هر چه می‌خواهد بشود. مرگ، بله، مرگ! آن‌ها هیچ‌یک از حال من خبر ندارند و نمی‌خواهند خبر داشته باشند. کک‌شان نمی‌گزد. سرشان گرم است. کیف‌شان را می‌کنند. پیانوشان را می‌زنند. بی‌خیال‌اند. ولی آن‌ها هم می‌میرند. چه‌قدر احمق‌اند. من زودتر می‌میرم. آن‌ها دیرتر. ولی ‌آن‌ها هم می‌میرند. ولی آن‌ها هم از این بلا معاف نمی‌مانند. خوشحال‌اند. یابوها!»

اما ایوان ایلیچ در برابر ترس و اضطراب از مرگ، چه استراتژی‌ و ساز و کار دفاعی‌ای را انتخاب می‌کند؟ پیش‌تر گفته شد که ایوان ایلیچ تا پیش از بیماری همیشه در تلاش برای صعودی نگه‌داشتن نمودار زندگی خویش است. نموداری که در ناخودآگاه ما بیان می‌کند که هرگز قرار نیست این روند صعودی متوقف شود.

مثالی را که در کتاب منطق کیتسه‌وتر برای قیاس خوانده بود، به این قرار که: «کایوس انسان است، انسان فانی است، پس کایوس فانی است»، در تمام عمرش فقط در مورد کایوس درست شمرده و هرگز خود را در دایره‌ی شمول آن نگذاشته بود. آدم‌بودن کایوس جنبه‌ی کلی داشت و در فانی‌بودنش هم حرفی نبود. اما او که کایوس نبود و آدم‌بودنش هم جنبه‌ی کلی نداشت. او آدمی خاص بود و همیشه حسابش از عام جدا بوده.

این ساز و کار دفاعی در هستی‌گرایی، «خوداستثناپنداری» نام دارد. در ادبیات فارسی، ضرب‌المثل «مرگ خوب است ولی برای همسایه» نمودار این مفهوم است. گویا که مرگ هرگز ما را در نمی‌وردد. جنگ‌ها همیشه «آن‌ها» را خواهند کشت و نه «ما» را! زلزله‌ها و آوارها همیشه نصیب «دیگران» خواهد شد و نه «ما».

«خوداستثناپنداری» می‌تواند خود را در قالب پیشرفت‌های پیاپی نشان دهد. افراد با صعودی نگه‌داشتن نمودار زندگی خود، نزول و پایان آن را انکار می‌کنند تا به این شکل از اضطراب از مرگ در امان باشند. افرادی که به این شکل، از اضطراب از مرگ فرار می‌کنند، «قهرمان اجباری» نام دارند. قهرمانانی همچون ایوان ایلیچ که وقتی مرگ به سراغشان می‌آید با خودشیفتگی تمام این پرسش را مطرح می‌کنند: «چرا من؟»!

بدترش کن، باز هم بزن! ولی آخر چرا؟ من به تو چه کرده‌ام؟ این عذاب برای چیست؟
بعد ساکت ماند... مثل این بود که گوش تیز کرده بود، اما نه به صدایی شنیدنی که با حرف بزند، بلکه به صدای روحش و به جریان افکاری که در او بیدار شده بود:
- چه می‌خواهی؟... بگو آخر چه می‌خواهی؟ چه می‌خواهی؟
- چه می‌خواهم؟ می‌خواهم این قدر عذاب نکشم. می‌خواهم زندگی کنم.
- می‌خواهی زندگی کنی؟ چه جور زندگی؟
- بله زندگی کنم، مثل گذشته با آبرومندی و شیرینی.
- مثل گذشته با آبرومندی و شیرینی!
و ایوان ایلیچ کوشید که بهترین لحظات زندگی دلپذیر گذشته‌ی خود را در خیال مرور کند. اما عجیب آن بود که این بهترین لحظات زندگی دلپذیر حالا به هیچ روی آن‌طور که او پیش از این می‌پنداشت نبود. البته به جز اولین خاطرات کودکی... همین که به مرحله‌ای رسید که نتیجه‌اش ایوان ایلیچ کنونی بود، آن‌چه به نظرش لذت‌ها و شادی‌های زندگی آمده بود، اکنون گفتی پیش چشمش ذوب می‌شد و به چیزی بی‌مقدار و شاید هم پلید مبدل می‌شد... هر چه زمان می‌گذشت خوشی کمتر می‌شد.
«آخر چه‌طور شد که به اینجا رسیدم؟ چرا؟ این ممکن نیست ! چه‌طور ممکن است که زندگی این‌قدر پوچ و بی‌معنا و پلید باشد. حالا گیرم زندگی همین قدر نفرت‌آور و بی‌معناست! من چرا باید بمیرم، ان هم با این همه زجر و در این فلاکت؟ این‌جا چیزی هست که من نمی‌فهمم!... شاید من آن‌طور که شایسته بود زندگی نکرده‌ام، ولی آخر چرا؟ من که کارهایم همه شایسته بود!»

آیا آن‌چه که ایوان ایلیچ آن را «زندگی شایسته» می‌نامد، چیزی جز «زندگی اصیل» هستی‌گرایی نیست؟ آن‌چه که باید در هستی‌گرایی به آن توجه داشته باشیم این است که تا زمانی که حقایق هستی را به تمامی نپذیریم، هیچ زندگی‌ای اصیل نیست. اگر زندگی ما، زندگی آگاهانه ما، همه گمراهی(بخوانید غیر اصیل!) بوده باشد چه؟

پزشک می‌گفت که دردهای جسمانی او وحشتناک است و راست می‌گفت. اما هوش‌رباتر از رنج‌های جسمانی، دردهای روحی او بود... رنج روحی او از این بود که شب پیش، که به چهره‌ی خواب‌آلود گراسیم، که با آن گونه‌های برجسته‌اش همه نیک‌خواهی بود می‌نگریست، ناگهان به این فکر افتاد: «حالا اگر زندگی من، زندگی آگاهانه‌ام، همه گمراهی بوده باشد چه؟... اگر من با یقین به تباه‌کردن نعمت‌هایی که به من داده شده بود از دنیا بروم و هیچ راهی برای اصلاح این حال نباشد، آن وقت چه؟»
آیا می‌شود از مرگ گفت و از این پویانمایی فوق‌العاده نگفت؟!
آیا می‌شود از مرگ گفت و از این پویانمایی فوق‌العاده نگفت؟!
پسرش آهسته، نوک‌پا نوک‌پا به اتاق وارد شد و به سوی بسترش آمد. مرد محتضر پیوسته فریاد می‌کشید و دست‌ها را به ضرب به هر طرف می‌کوبید. دستش بر سر پسرش خورد. پسر دست را گرفت و آن را بر لب‌های خود فشرد و به گریه افتاد. در همین لحظه بود که ایوان ایلیچ احساس کرده بود که از سوراخ فرو افتاده و روشنایی را دیده و دریافته بود که زندگی‌اش در راه نادرست سپری شده است.

و اگر ایوان ایلیچ مرگی بد را تجربه می‌کند از این روست که او زندگی بدی نیز داشته است؛ «بد»ی که البته مترادف با نااصیل بودن است. و این عدم اصالت برآمده از «خوداستثناپنداری» است. ساز و کاری که به مثابه یک مخدر، ما را به طور موقت تسکین می‌دهد اما در نهایت ما را همچون ایوان ایلیچ درگیر «تنهایی» می‌کند. و نه آن تنهایی فیزیکی و معنایی بلکه «تنهایی وجودی» که یکی از ترس‌های بنیادین وجود ماست.

https://www.aparat.com/v/NhVA9/%D8%A8%D8%B1%D8%B1%D8%B3%DB%8C_%DA%A9%D8%AA%D8%A7%D8%A8_%26laquo%3B%D8%AA%D9%88%D9%84%D8%B3%D8%AA%D9%88%DB%8C_%D9%88_%D9%85%D8%A8%D9%84_%D8%A8%D9%86%D9%81%D8%B4%26raquo%3B_%D8%AA%D9%88%D8%B3%D8%B7_%D9%85%D8%AC%D8%AA%D8%A8%DB%8C_%D8%B4%DA%A9%D9%88%D8%B1%DB%8C_%D8%AF%D8%B1

ختم کلام

«مرگ ایوان ایلیچ» اگر چه شاهکاری در قامت دیگر اثر تولستوی «جنگ و صلح» نیست اما حاوی نکاتی ارزشمند از معنای مرگ و تاثیر آن بر زندگی ماست. اگر چه فرم کتاب در روایت زندگی ایوان ایلیچ تا پیش از بیماری، کلی و گذراست و از این رو خلاقیت به‌یادماندنی و قابل ملاحظه‌ای ندارد اما با رسیدن داستان به روزهای پایانی ایوان ایلیچ، انسجام بیشتری به خود می‌گیرد.

نگاه هستی‌گرایانه به زندگی، به ما می‌آموزد که زندگی اصیل را دریابیم. اگر چه تماما اصیل‌زیستن در دوران ما ناممکن است اما «هم به قدر تشنگی باید چشید».

«مرگ ایوان ایلیچ» دیر یا زود مرگ «ما» نیز خواهد شد. از این رو بهتر است پیش از آنکه مرگی به روایت ما رقم بخورد، زندگی اصیل را دریابیم.

https://www.aparat.com/v/c7deZ