توسعهدهنده موبایل و علاقهمند به خوندن و نوشتن
ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد.
یازدهم نوامبر سال 1997، ورونیکا به این نتیجه رسید که سرانجام زمان آن رسیده تا خودش را بکشد.
به نظر من جمله اول کتاب، نقش مهمی توی روند خوندنش داره. این جمله اول کتاب «ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد» بود. همین شروع کافی بود تا من با سرعت خیلی زیادی کتاب رو تا آخر بخونم و جذبش شم.
کتاب ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد، دربارهی یه دختر جوان به نام ورونیکاس که تصمیم میگیرد تا بمیرد! ورونیکا مثل خیلی از ماها از زندگی روزمره و پوچی زندگی خسته شده و هیچ اشتیاقی برای دیدن ادامهی زندگیِ کسالتبارش نداره. به خاطر همین هم تصمیم میگیره تا با خوردن قرص به زندگی خودش پایان بده و از سختیهای زندگی رها شه.
اما داستان با خوردن قرصها تازه شروع میشه. ورونیکا رو به یه بیمارستان روانی منتقل میکنن و به خاطر آثار قرصها و مشکل قلبیای که براش بهوجود اومده، حداکثر یک هفته فرصت زندگی داره. یک هفته توی بیمارستان روانی. ورونیکا عطشی برای زندگی نداره و حتی میخواد قید این یه هفته رو هم بزنه و زودتر خودش رو بکشه ولی راهی برای مردن نداره و مجبوره یه هفته زندگی کنه.
رمان ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد، یه شاهکار ادبی نیست. داستان خیلی ساده طی میشه و شاید حتی با همین توضیح مختصری که دادم معلوم شده باشه که قراره چه اتفاقاتی توی روحیه ورونیکا توی این مدت بیافته؛ ولی این به این معنی نیست که این کتاب، کتاب خوبی نیست. ورونیکا هر چند وضعیت خوبی نداره ولی میتونه حال ما رو خوب کنه.
نویسنده کتاب «پائولو کوئلیو»ست که نیازی به معرفی نداره و نوشتههاش با ذائقه عامه ایرانیها جور درمیاد. کوئلیو در طول زندگیش سه بار توی بیمارستان روانی بستری شده و همین باعث شده دیوونههای داخل کتاب خیلی قابل باور و واقعی باشن.
کتاب سال 1997 نوشته شده و نسخه فارسیش برحسب انتشارات و ترجمه، حدود 200-300 صفحس.
چون در مقامی نیستم که کتاب رو نقد کنم فقط چند تا تیکه ازش رو مینویسم که نمونه خرواره.
بخشهایی از کتاب
واپسین عمل زندگیاش این میشد که نامهای برای آن مجله بنویسد و توضیح بدهد اسلوونی یکی از آن پنج جمهوری است که یوگسلاوی سابق را تشکیل میدادند.
این نامه، یادداشت خودکشی او میشد. هیچ توضیحی برای دلایل حقیقی مرگش نمیداد.
وقتی جسدش را پیدا میکردند، نتیجه میگرفتند که به این دلیل خودش را کشته که مجلهای نمیدانسته کشور او کجاست. از فکر هیاهویی که در روزنامهها میشد، خندهاش گرفت. بعضی از خودکشی او به خاطر حفظ افتخار کشورش دفاع میکردند و برخی علیه او موضع میگرفتند.
از این که چقدر سریع توانست فکرش را عوض کند، یکه خورد. همین چند لحظه پیش فکرش درست مخالف این بود و این که دیگر جهان و سایر مشکلات جغرافیایی برایش مهم نیست.
پس از آن برخورد با انجمن برادری گاهی فکر میکرد: «اگر حق انتخاب داشتم، اگر زودتر میفهمیدم علت این که روزهای من شبیه به همند این است که خودم آنها را اینطور میخواستم، شاید...».
اما پاسخش همیشه یکی بود: «هیچ شایدی وجود ندارد. چون حق انتخابی وجود ندارد» و آرامش درونیاش باز میگشت، چون همه چیز از پیش تعیین شده بود.
نفرت. چیزی تقریباً مادی، همچون دیوارها، پیانوها یا پرستارها؛ تقریباً میتوانست نیروی ویرانگری را که از بدنش به بیرون میتراوید، لمس کند. اجازه داد این حس نمایان شود، بی آن که به خوبی یا بدی آن توجه کند؛ از مهار خودش، از نقابها، از رفتار مناسب به تنگ آمده بود. میخواست در دو سه روز باقیماندهی زندگیاش، تا جایی که میتواند نامناسب عمل کند. با سیلی به صورت یک پیرمرد شروع کرده بود، بغضش در برابر پرستاری ترکیده بود و آنگاه که واقعا دلش میخواست تنها باشد، حاضر نشده بود با دیگران مهربان باشد و یا صحبت کند و اینک آنقدر آزاد بود که نفرت را احساس کند، هر چند آنقدر باهوش هم بود که گرداگردش هر چیزی را درهم نشکند تا اندک زمانی را که از زندگیاش باقی مانده بود، تحت تاثیر داروهای خوابآور و در تختی در بخش بگذراند.
مراقبهی صوفی چه بود؟ خدا که بود؟ رستگاری چه بود و آیا اصلا دنیا نیاز به نجات داشت؟ هیچ چیز.
اگر هر کسی در آنجا و نیز در خارج از ویلت فقط زندگی خودش را میکرد و میگذاشت دیگران هم زندگی کنند، خدا در هر لحظهای حاضر میبود. در هر دانه خردل، در قطعات ابری که لحظهای هستند و لحظهای دیگر میروند. خدا همانجا بود و اما مردم اعتقاد داشتند باید همچنان بگردند، چون پذیرفتن این که زندگی فقط یک ایمان است، بسیار ساده به نظر میرسید.
سال 2009 یه فیلم هم از داستان این رمان با همون اسم «ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد» ساخته شده که میتونید ترجیحا بعد از خوندن کتاب، فیلمش رو هم ببینید. من خودم ندیدم!
از کتاب ترجمههای مختلفی موجوده. به نظرم ترجمههای آقای آرش حجازی و خانم بهناز سلطانیه ترجمههای خوبی باشن.
میتونید نسخه صوتی ترجمه آرش حجازی رو با صدای نیکی کریمی از طاقچه بشنوید.
نسخه متنی کتاب با ترجمه خانم بهناز سلطانیه هم از اینجا قابل مطالعست.
مطلبی دیگر از این انتشارات
من تصاحب شدنی نیستم ، همین یکبار خوش مزه ام
مطلبی دیگر از این انتشارات
یوزپلنگانی که با من دویدهاند!
مطلبی دیگر از این انتشارات
پایان دموکراسی