خواندن و نوشتن دو بال پرنده خوشبختی هستند. به دنیای تأملّات من خوشآمدید. ranabishe88@gmail.com
گول «رژ قرمز» را نخورید!
- عه...تموم شد؟
اولین حرف مخاطب «رژ قرمز» همین یک جمله کوتاه است. البته پس از آن یک «خب که چی» هم شنیده می شود. سیامک گلشیری با یک دغدغه و یک فکر روشن که مخاطب آن را در تک تک کلمات احساس می کند، آمده است. پیرنگ رژ قرمز ساده و یک خطی است. بلکه می توان آن را یک خرده پیرنگ ناتمام نام نهاد. داستان ماجرایی ندارد. کلمات صرفا در برگیرنده احساس و ادراک هستند. اما عبارات گلشیری به مثابه یک تابلوی نقاشی در برابر چشمان ما جان می گیرند. در هر واژه با انتخابی صحیح سرمای رابطه ای رو به اتمام نمایش داده می شود.
تصویر ابتدایی رو به روی ما یک بحث شدید از شب قبل است. که در آن جمله «نمی خوام ریخت نحستو ببینم» رد و بدل شده است. مرد در بی تفاوتی غوطه ور شده و زن مشغول تلاشی جانکاه برای زنده نگه داشتن پیکری نیمه جان است. حقیقتی که گلشیری در این داستان به رخمان می کشد، پایان این رابطه از مدت ها پیش است. فقط باید این دو فرد آن را بپذیرند. وابستگی مانع از این پذیرش است.
داستان با ایده های جدید زیبا نمی شود. بلکه شیوه های پرداخت سبب تمایز در نویسنده ها و ماندگاری نام و یادشان است. گلشیری حرفی تکراری را به شکلی موثر و صحیح می زند. از اِلِمان هایی استفاده می کند تا سردی این رابطه را به مخاطب نشان دهد. مخاطب داستان به واسطه توصیفات به جا و واژگان منتخب صحیح، به سرعت متوجه هدف نویسنده می شود.
?
در ابتدا با تناقضی که بین واگویه های مرد با خودش و حرف های او به زن بیان می شود، می فهمیم رابطه به جایی رسیده که مرد در برابر پیشنهاد زن برای رفتن به سینما در دل حسرت از دست دادن دیدار دوستش را می خورد. سپس به رژقرمز اشاره می شود. مفهوم محوری داستان که ما را به نهایت بی احساس بودن مرد نسبت به زن می رساند. اینکه در ابتدا رد رژ زن روی استکان ها برایش از جذابیت سِحرگونه ای برخوردار بوده است و اکنون هرچه سریعتر آن را می شوید. مرد بارها به رژقرمز خیره می شود و آن را بالا و پایین می کند. اتفاقی در دلش نمی افتد. گویا خاطرات گذشته را مرور کرده و تلاش می کند بفهمد علت سحرانگیز بودن این شی چه بوده است.
زن از خواب هایش می گوید و خاطرات گذشته را مرور می کند. مرد هیچ اشتیاقی برای شرکت در احساس او ندارد. تنها شنودنده ایست که خجالت می کشد گوینده را به سکوت دعوت کند. وقتی زن او را به خریدن پودر کیک شکلاتی وا می دارد، وابستگی اش به زن او را از رختخواب بیرون می شکد. مرد ایرانی نمی تواند در برابر چنین صحنه ای بی تفاوت باشد. اما هنگام بازگشت دم در می ماند و نمی داند برای چه باید داخل بشود. شمع روی بدن پروانه می سوزد. آب می شود تا مخاطب بیشتر به مفهوم از بین رفتن گرمای رابطه پی ببرد.
داستان ما را به بن بست می کشد. چراهای بی جوابی که مخاطب در نگاه اولیه نمی داند چگونه باید با آن ها کنار آید. سردی چگونه ایجاد شده است؟ چرا آن شور و حرارتی که سبب شده بود دو نفر ساعت ها با یگدیگر حرف بزنند امروز به جایی رسیده که زن برای گرفتن تایید از مرد بابت خوشمزه بودن یا نبودن غذایش چندین بار باید از او سوال بپرسد؟
وابسته تر بودن زنها، حقیقتی غیرقابل انکار است. همین امر سبب شکست بیشتر آن ها در روابط عاطفی می شود. مردان وقتی رابطه ای تمام می شود، بن بست را باور می کنند و از آن به خیابان اصلی بازمیگردند. اما زن ها همانجا می نشینند و به دیوارها خیره می شوند. بلکه بتوانند از دل این دیوارها نفوذی به بیرون یابند. گریه می کنند و در نهایت عاجز می شوند. «شبنم» بن بست را باور نمی کند. حتی دلش نمی خواهد بگذارد فکر بن بست به آن ها نزدیک شود. در نقش خود بازی می کند و تلاش دارد همه سکانس های یک زوج موفق را به درستی پیاده کند. حتی فراموش نمی کند شمع های رمانتیک را سر سفره بگذارد. مرد با اندیشیدن به داستان مینا و دراکولا به امکان دوباره عاشق یکدیگر شدن می اندیشد. به نظر می رسد جواب او به سوال خودش منفی است.
شاید در لایه های افکار مخاطب مهم ترین سوال «آیا راهی نیست؟» باشد. اما آیا واقعا راهی نیست؟ اگر دو انسان بالغ و عاقل نتوانند روابط خود را طوری مدیریت کنند که سردی به آن رخنه نکند و اگر قرار باشد همه زوج ها در این بن بست بیفتند و پس از دانستن این حقیقت تلخ که گرمایی باقی نمانده است یکدیگر را رها کنند، چه امیدی برای بقای جریان عاشق شدن باقی می ماند؟
وقتی سینه هایمان از دفینه عشق تهی می شود، وقتی اکسیر محبت را در رژ قرمز می بینیم، وقتی تمام زندگی و شور و نشاطمان در جنبه های جسمانی و حیوانی ما خلاصه می شود، نمی توان انتظار داشت، روابطی گرم تر و عشق هایی پایدارتر داشته باشیم. حقیقت همان است که مولوی در همان سال هایی که رژ قرمزی وجود نداشت به زبان آورد:
عشق هایی کز پی رنگی بُوَد عشق نَبوَد عاقبت ننگی بُوَد.
مطلبی دیگر از این انتشارات
خلاصه کتاب: مهارت معلمی از محسن قرائتی
مطلبی دیگر از این انتشارات
اینشتین: (ناگهان بعبع میکند.) بع... بع... بع... !
مطلبی دیگر از این انتشارات
در خودکشی موفق شوید!