-*( انجماد )*-

پلک‌هایم به هم چسبیده بود. حس می‌کردم یکی‌دو جرثقیلِ اعدام! لازم است تا از هم باز شوند. نصف بدنم (که روی زمین بود) سِر شده بود و خون در آن جریان نداشت. امّا نای غلت زدن نداشتم. این‌ها هیچ‌کدام باعث اصلی قطع شدن خوابم نبود. بلکه سوز سرمائی که از پنجره به داخل می آمد، رویایم را مختل کرده بود.

نجمادا
نجمادا

پاهایم پوشیده بود و حتی انگشتانم عرق کرده بود. با دستی که زیر بدنم نبود سعی کردم روانداز رابکشم بالاتر ولی پیچیده بود دور پایم. تصور این‌که چشمم را باز کنم یا حرکتی به خودم بدهم خیلی سخت بود. همان‌طور با چشم بسته و بدنی شبیه به جنازه‌ی زیر لَحَد، همان یک دست آزاد را کورمال کورمال حرکت دادم تا این‌که یک پتوی دیگر در اطراف کشف شد. مچاله و شلخته آن‌را کشیدم روی خودم و تلاش کردم دوباره به خواب بروم.

به‌جای ادامه‌ی رویای قبلی، کلمات و جملات، با سبک حکایات پندآموز کتب قدیمی توی مغزم رژه رفتند. همان‌ها که اول یک داستان را تعریف می‌کنند و بعد هر جزء آن داستان می‌شود یک تمثیل از اجزای واقعیت، بعد از آن پند حکیمانه را عرضه می‌کنند. مثل حکایات مثنوی، یا گلستان، اما هیچ شباهتی با اشعار حافظ نداشتند. گرچه نوع داستان‌ اولیه و نتیجه‌گیری عبرت‌آموز آن بیشتر با نوع روایت آن‌ها نزدیک بود.

وضعیت موجودم را چیزی شبیه اوضاع مملکت تصور کردم. مغزی در خواب. چشمانی (به‌عمد) بسته. بدنی لمس و جسدگونه. و مشکل انجماد و یخ‌زدگی. نه تلاشی برای تحرک، نه کوششی برای رفع علّت مشکل! نه اقدامی عاقلانه. و نه هیچ اتفاق مفید دیگر. فقط سرپوشی بر روی مشکل و تلاش برای تداوم خواب و رسیبدن به رویای گنگ و توهم‌آلودی که حتی خودم هم نمیدانم چه بود؟

اقتصاد، هنر، آموزش، اجتماع، و از همه مشخص‌تر سیاست. همگی را در «همین وضع» تجسم کردم و متاسفانه مصداق تک‌تک آن‌ها بود.

نه حافظ هستم، نه مولوی، نه سعدی. پس طبیعی است که از نتیجه‌گیری و پند و حکمت و راه‌چاره هم خبری نیست و نخواهد بود.