-*( جنگیدن با دریا )*-

آخه کجای شمشیر کوبیدن توی موج دریا می تونه جذّاب (یا:منطقی!) باشه؟

نه به‌عنوان یک فیگور برای عکس یا ژست اینستاگرامی. بلکه یک‌پنجم پایانیِ یک فیلم سینمائی فقط همین صحنه‌ و جنگیدن با امواج دریا تکرار بشه. و تو میخکوب بشینی و فقط نگاه کنی.

هنر مقوله‌ی عجیبیه. فیلم‌های بیضائی، یا کیارستمی، یک چیزی مثل شعرنو هستند. یک عده بهشون می‌خندن. یک عده قبول‌شون ندارن. یک عده حوصله‌شو ندارن. امّا شعر هستن.

یک وقتی. یک جائی که حسّ‌اش باشه؟ معنی می‌دن و جذبت می‌کنن و غرق‌ات می‌کنن.

هیچ‌وقت مقوله‌ی تفسیر هنری رو درک نکردم. اصلا مگر می‌شه درباره‌ی یک اثر هنری حرف زد؟

اثر هنری اگر؟ اصالت داشته باشه! هنرمندش یک دردی داشته باشه؟ با روح آدم حرف می‌زنه. روح هم که زبون نداره که بخواد با کلمات چیزی رو بگه. فقط باید حسّ و موقعیت مناسب رو داشته باشی؟ تا بشینه به جون و روان و مغزت. غلغلک بده و بخارونه و هِی، تکرار کنه.

بعضی چیزهائی که این روزها ازشون لذت می‌برم. شاید اگر ده‌سال قبل بود. از دید خودم هم مسخره و بی‌معنی و حوصله‌سَربَر بود.

مهم نیست. مهم اینه که الآن خوب می‌فهمم‌شون خوب حس‌شون می‌کنم.

تارا
تارا

انتظار اینکه کسی دیگه هم حرفم رو بفهمه؟ توقع زیادیه.

اگر حتی تصمیم بگیرم درباره‌اش صحبت کنم. یک چیزی می‌شه مثل این نوشته که احتمالا از نظر همه(غیر از خودم) یک چرت و پرت بی‌سروته خواهد بود.

مهم نیست.